February 14, 2005

صورتگر

برای تو که نبودن ت دیوانه ام می کند


میان دندان هایم خرد می شوی
و لحظه های گندم گون را دویدن در حجم مرمرین پله های
آشوب
وقتی ایستاده ای مبهوت
انگشت میان لب
خیره در نقطه های توحش، در نقطه های سرد توحش
و من چشم هایم بی رنگ
از حجم پله ها فرو می ریزم
در تنها نقطه ی خاموش که تو ایستاده ای

تردید
میان پاهای ت
ترک می خورد

دست هایت گرم
در همه این دویدن های مغشوش
در تصاویر هیاهوی دختر های پوچ، دویدن
در لبخند های افسوس پسر های پوچ، دویدن
همه این بی حاصل گذر های مرگ بار، دویدن
در میان خیابان های سیاه، دویدن
در کوچه های خاکستری، دویدن
در جوب های لجن، دویدن
و من که اخم کرده
با صورت جدی
میان تمام ذرات هوا نگاهم دود می شود
در خشم بی پایان دست های کوچک ت

تردید
میان پاهای ت
ترک می خورد

پوست های کاغذی شکلات درون ذهنم موج می خورند
پوست های زرد رنگ بیسکویت
لیوان داغ چای
و شیر های سرد ِ قهوه ای که بر لبانم محو می شود
مثل لبخند های تو که محو می شود
نگاه ها که محو می شود
تصویر ها که محو می شود
ساعت یک بار نواخت
و من دست هایم فرو افتاد وقتی که می دیدم داری دور
می شوی
در این شهر سکوت دور
می شوی
و من دست هایم فرو افتاده بود
برف ها هنوز همه جا پوزخند می زنند

به پشت سرت نگاه نکن
زنی اکنون مرده است

به پشت سرت نگاه نکن
زنی اکنون مرده است

لیوان چای تمام می شود، سرد
و من هنوز درد فرو خفته در بغض های ت را
میان تپش های قلبم رنج می برم

هنوز تصویر بی شمار لحظه های وهم آلودت را در نبود
یک آرامش ساده رنج می برم

هنوز میان شعر های ت صدای کودکی ات را قدم می زنم
وقتی باران چون سیل فرو می ریزد
و همه چیز در تصویر مرده ی گذشته ها تمام می شود

ساعت یک بار نواخته بود
و خیابان های شهر موازی است
صدایت
صدایت در گوش هایم زمزمه می کند:

زوزه بکش
زوزه بکش
زوزه بکش
دو صد هفتاد و پنج بار
در تکه های روزنامه
زوزه بکش
هنوز هم
بسیار جذاب است
ترازا
.

.
.


* * * *

وقتی که گیج از درون حجم بسته ی کابوس ها
پرتاب شدم به تاریک روشن این اتاق
که تمام زندگی کوچکم است
و صدای تیک تاک در فضا روان شد
و صدای زنگ تلفن، صدای کتری
صدای کسی که از خواب بلند می شود

وقتی مبهوت به نقطه های بی حالت سقف خیره بود م
ساعت یک بار نواخته بود

و باز هم تصویر های ساده ی تنهایی بود
همه جا تصویر های ساده ی تنهایی بود
.
.
.

سودارو
2005-02-13
شش و سیزده دقیقه بعد از ظهر


ولنتاین مبارک. برای همه مبارک

ولنتاین من مرگ آلود شده است، چرا؟ چرا باید از مشهد بروی، من از رفتن متنفرم، من از این سردی هوای زندگی اک متنفرم، من از تمام لحظه های مسخره ای که توی تاکسی نشسته ام بعد از یک دیدار که نمی خواستم تمام شود متنفرم، و هنوز، هنوز، هنوز تمام زندگی همان طور است که بود، همان طور مسخره و سرد و پوچ

نمی خواهم بنویسم. این قدر تلخم – حتا بعد از سه ساعت ول گشتن در هوای سرد مشهد – که ادامه بدهم می شود پست شانزده بهمن که تنها چیزی که داشت آزاری بود که بیشتر کسانی که خواندند ش حس کردند، از همه شان معذرت می خواهم، قصدم این نبود

من این وب لاگ را چهل و هشت ساعت – حدودا – بعد از پست شانزده بهمن با یک ظرف سیب زمینی سرخ کرده ی داغ و سس تند واگذار کرده ام به یکی از دوستانم، ولی هنوز چیزی اینجا ننوشته است

آرشیو این وب لاگ را نگه می دارم، ولی وب لاگ انگلیسی را چند هفته یا چند روز دیگر از اینترنت محو می کنم، اگر خواستید لینک های ش را جایی برای خود تان نگه دارید، این نوشته را احتمالا دو بار پینگ بکنم

سودارو
2005-02-13
نه و سی و شش دقیقه شب

هنوز هم همان قدر خسته تلخ که بودم، هر چند تمام ساعاتی که من را می بینید شاد و سر حال و خندان و خوشبخت

ولی

.
.
.