March 31, 2005

گربه رنگش خاکستری است. با راه راه هایی که کم رنگ پر رنگ می شوند. بزرگ است و چاق و قشنگ، مغرور، بی خیال. یار ش گربه است مخلوط رنگ ها؛ سفید، زرد، قهوه ای. زیبا است، آرام، دوست دارد در آفتاب ولو شود و کف پاهایش را نگاه کند. با صدای میو میو گربه ها بیدار شدم. چند روزی است دور خانه می گردند و سکسی، همه جا را سرک می کشند، دم هم را گاز می گیرند و توی آفتاب یک گوشه ولو می شوند

گربه ها را دوست دارم. دوست دارم چراغ اتاق خاموش باشد و پرده را بزنم کنار و بی حرکت بنشینم به انتظار. زمان زیادی نمی خواهد، یک گربه خواهد آمد روی دیوار. شروع می کند به لیس زدن خودش. من نشسته ام و دارم در نور محو شهر تماشای ش می کنم. فصل بهار و تابستان، و گربه ها و گربه ها و گربه ها

مورچه ها دارند روی تمام سطح اتاق قدم می زنند. نمی دانم، شاید مجبور به اعمال خشونت شوم، امیدوارم تا فردا بال دار های شان بروند سر زندگی شان، ول کنند وز وز های شان را. ظهر کنار پنجره پر بود از مورچه های بال دار. به من کاری ندارند. بعضی وقت ها یکی می آید بو می کشد مرا و وز وز می کند و می رود و من باز هم نشسته ام، کتابی در دست، یا یک مجله ی نیمه خوانده شده، یا فقط نشسته ام و دارم گوش می کنم. گوش می کنم و چشم هایم را می بندم
.
.
.
The Show must go on

* * * *

نشسته ام به تماشای فیلم های مانده روی هارد در این آخرین روز های تعطیلات. کازابلانکا را دیشب تمام کردم. چند روزی طول کشید تماشای ش. امشب نشسته ام بعد از یک ماه و خورده ای به تماشای ادامه ی فیلم کلئوپاترا. نمی دانم کی تمام می شود. امشب که سر انجام سی دی اولش را دیدم. نمی دانم چرا خیلی با فیلم های قدیمی خوب نیستم. فقط اشک ها و لبخند ها را، آن هم چون خاطره دارم از سال هفتاد و یک از آن
.
.
.
رفته بودم بیرون. فیلم ها آماده نبود، بیعانه را پس گرفتم و بی خیال شدم. شاید بعد ها . . . هنوز هم برای آخرین تانگو در پاریس دیر نمی شود. در عوض دو تا کتاب پیدا کردم محشر، ترجمه ی انگلیسی پدران و پسران ِ ایوان تِرگانِف را خریدم. و ترجمه ی انگلیسی کتاب اول آناکارنینا ی لِو تولستوی را. اول فکر کردم کامل است، ولی بعد دیدم کتاب پانصد و خورده ای صفحه ای فقط بخش اول آناکارنینا است. همین هم غنیمت است. خوب در هر صورت من که بیشتر برای داشتن این کتاب خریده ام ش، آخر سر هم می روم ترجمه ی سروش حبیبی را می خرم و می خوانم

کسل ام
امروز همه اش کسل م. صبح بیشتر نشسته بودم پای کامپیوتر و خسته ام کرد

سودارو
2005-03-31
یک و پنجاه و دو دقیقه ی صبح

چه می شود کرد وقتی سکوت دندان هایش گرد شده است بر تمام کوچکی هستی ای که داریم

March 30, 2005

چشم هایم بسته بود و خواب می دیدم. مامان صدایم زد که مهمان داریم. بالشتم را مرتب کردم و دوباره خوابیدم. چقدر دوست دارم این روز ها را همه اش بخوابم. احساس خوبی است. آن هم وقتی می دانی که هفته ی دیگر یکشنبه دوباره کلاس ها شروع می شود و یک ماهی می چلاندنت تا امتحان های میان ترم تمام شود و بعدش دویدن است، فقط دویدن. چشم هایم را بستم و نمی دانم خواب چی می دیدم، نمی دانم، فقط یادم هست که قشنگ بود. وقتی مهمان ها زنگ زدند و من کاملا بیدار شدم – یک ربعی طول کشید تا لباس عوض کردم و رفتم بیرون – وقتی مهمان ها آمده بودند زمین لرزیده بود. این بار نزدیک جزیره ی آناس، نمی دانم وقتی زمین می لرزد قلقلکش می آید یا نه، می خندد یا نه، فقط می دانم دو هزار نفر تا ظهر گفتند کشته شده اند. من می خواهم بشینم و بخندم، دلم را بگیرم و بخندم از مسخرگی تمام لحظه هامان. فکر کن، یک روز اگر همین زلزله در مشهد بیایید. نمی خواهم فکر کنم که حالا کو زلزله، می خواهم فکر کنم اگر هشت و هفت دهم ریشتر زلزله در مشهد بیایید کسی می ماند با هم بنشینیم بخندیم یا نه؟ هوووووووووووووم. کیک خامه ای شبیه قلب مون تمام شد امشب، شب مامان این ها رفتند بیرون و من تنها بودم و نرفتم فیلم هایم را بگیرم. ماند برای فردا. فکر کن، فردا یک نسخه از آخرین تانگو در پاریس دستم است، کاش رویا بین ها را هم پیدا می کردم. کاش زود تر این آب نبات های ترش را ته کیف کوله پشتی م پیدا می کردم – از یک ماه پیش مانده – کاش زود تر فردا می شد می رفتم فیلم را می گرفتم

* * * *

سوال: در مورد رابطه ی نویسنده و خواننده، نویسنده همین جوری هِر باید بنویسد هر چیزی را که دوست داشت؟ یا اینکه باید به خواننده اش فکر کند و بعد تراوش بفرماید؟

خوب، اول بگویم که این یک بحثی است حدوداً از دو هزار و پانصد سال پیش، از زمان عصر طلایی یونان باستان دارد رویش بحث می شود. افلاطون کلا معتقد است نویسنده جماعت خیلی آدم های خاصی نیستند. افلاطون یک کتابی دارد به اسم جمهور که در آن می آید یک اتوپیا را درست می کند برای آدم حسابی های مفید – بیست و پنج قرن بعد آمدند یک کم این عقیده را کج و موج کردند شد فاشیسم – افلاطون می آید می گوید شاعر ها در حدی نیستند که بیایند توی جمهور قرار گیرند. ارسطو شاگرد افلاطون می آید عقاید استادش را ملایم می کند. می آید آثار ادبی را بر اساس رابطه با خواننده بحث می کند. در قرن بیستم هم فروید می آید می گوید بابا این آدم ها خل اند ول شون کنید

قرار است این سوال را که از من پرسیده اند خودم جواب بدهم، خوب

سال اول دانشگاه بودم، دوران امتحانات پایان ترم بود. قبل از امتحان خواندن 1 من ترکیبی از ناراحتی معده با سرما خوردگی پیدا کردم و سه روز کامل را در رختخواب خوابیدم. یک روز مانده به امتحان گیج منگول بیدار شدم و به جای درس خواندن نشستم به تماشای یک فیلم از تلویزیون. یافتن فارستر. شون کانری بازی می کرد. فوق العاده بود فیلم. برای من مخصوصا. البته نه برای امتحان که شدم حدوداً دوازده. این فیلم تقریبا از کل دوران آموزشی دانشگاه برایم مطلب مفید بیشتر داشت. یک قسمتی از فیلم هست که شون کانری می نشیند پشت دستگاه تایپ ش و می گوید اولین متن را برای دل خودت می نویسی، و بعد تند تند شروع می کند به تایپ کردن – چقدر هم خوشگل تایپ می کند – بعد یک صفحه را بیرون می آورد. تمام شد. می گوید بار دوم باید برای دیگران دوباره متن را بنویسی

من از همین تکنیک استفاده می کنم. با یک فرق، این تکنیک، یعنی دوباره نویسی را فقط برای متن های خاصی مورد استفاده قرار می دهم: شعر ها، داستان ها، متن هایی که در موقعیت های خاص نوشته می شوند. ولی برای مثلا نامه ها، یا وب لاگ از این مسئله استفاده نمی کنم. متن های وب لاگ بدون هیچ باز نویسی عرضه می شوند. فقط متن های سیاسی ام را خود سانسوری می کنم. برای همین هم مثلا غلط املایی دارد متن هایم و هیچ وقت هم درست نمی شود

چرا؟

دلیل را الان نمی خواهم بگویم. به موقع خودش را نشان می دهد این وب لاگ نوشتن

برای همین هم من کلا یک تاثیری می گذارم ولی عمدی نیست. من می نویسم برای دل خودم، و چند نفری هستند که امیدوارم که بیایند این وب لاگ را بخوانند، کاش بیایند، و من دلم خوش باشد که از گذشته ام دور نیستم. این وب لاگ یک کمکی هم هست که خیلی توی هپروت نباشم. همین. خیلی موضوع مهمی نیست آن جوری که مثلا گوته فکر می کند، یعنی اینجا برای حرف های نگفته ام است. اینجا برای به گفتن خواسته های سرکوب شده است. اینجا جایی است که سودارو خوبه را می شود دید – سودارو بده را کم نشون می دم، به جز بعضی وقت ها، همین، فقط همین

* * * *

من – استاد سوتی دادن – در پست قبلی باز هم سوتی دادم رفت. توی زبان انگلیسی املای دو کلمه ی استرالیا و اطریش شبیه به هم است. من هم یک زمانی برای داستان عقده ی ادیپ من، فرانک اوکانر که سر کلاس داستان کوتاه کار کردیم یک زندگی نامه ی کوتاه از فروید خواندم، سر سری و همین طوری که تند می خواندم اطریش را خوانده ام استرالیا، شده است سوتی پست دیروز. از آرش هم ممنون برای تذکر ی که دادند. ضمنا من پسر م نه دختر

* * * *

یک کلونی مورچه ها نزدیک ژوزفینا – کامپیوتر م درست شده اند- الان هم از سر و کول ژوزفینا و خودم دارند بالا می روند، یک جوری انگار زنده زنده دارند می خورند ات، خوب من یک کم قلقلکی ام

* * * *

در قانون مجازات اسلامي مصوب سال 1370 كه اتفاقا فرمت آن هم خيلي شبيه رساله فقها تنظيم شده، در «مبحث چهارم در تعزيرات و...» در ذيل عنوان «جرائم بر ضد عفت و اخلاق عمومي و تكاليف خانوادگي» يكي دو بند وجود دارد، كه در ذيل بند 102 اين تبصره آمده: زناني كه بدون حجاب شرعي در معابر و انظار عمومي ظاهر شوند، به تعزير تا 74 ضربه شلاق محكوم خواهند شد

من يادم هست كه يك جايي ديده بودم اين قانون از سال 1362 به قانون مجازات اضافه شده است. اما به هرحال به اين شكل تا سال 1375 بوده، تا در آن سال به اين صورت تغيير يافته است
فصل هجدهم / جرائم ضد عفت و اخلاق عمومي / ماد 639 / تبصره ذيل: زناني كه بدون حجاب شرعي در معابر و انظار عمومي ظاهر شوند، به حبس از ده روز تا دو ماه و يا از پنجاه هزار تا پانصد هزار ريال جزاي نقدي محكوم خواهند شد

Http://alpr.30morgh.org

از وب لاگ لپر کپی کرده ام اینجا


سودارو
2005-03-30
یک و یک دقیقه صبح

March 28, 2005

بیش از یک صد سال پیش، در اواسط قرن نوزدهم میلادی در استرالیا، فردی به دنیا آمد که روان شناسی، جامعه شناسی و ادبیات جهان را با نظریه هایش متحول کرد: زیگموند فروید. یکی از نظریه های فروید در باره ی کسانی است که می نویسند: وی آن ها را اشخاصی با مشکلات روانی – دیوانه – می شناسد، که با نوشتن جنون خودشان را آرام می کنند: وقتی می نویسند دیگر دیوانه نیستند، افراد ی عادی می شوند در دنیایی عادی

در طول شش ماه گذشته دو فیلم مهم هنری تماشا کرده ام. آمادئوس، زندگی آمادئوس موتزارت، آهنگ ساز بزرگ بشریت، و فیلم ِ معشوقه ی جاودان من، زندگی و آثار لودویک فن بتهوون، کسی که هنوز هم موسیقی اش روح را آرام می کند – هر چند خودم بشخصه در موسیقی کلاسیک تک نوازی های شوپن با پیانو را ترجیح می دهم – در هر دو فیلم، دو آهنگ ساز بزرگ، با مشکلات شخصی وحشتناکی رو به رو هستند. مشکلاتی که آن ها رو به سمت نوشتن برای موسیقی رهنمود می شود. در هنگام نوشتن نت است که آرام می شوند

حالا من هم دارم می نویسم. نه فقط من که هزاران نفر دارند در فضای اینترنت می نویسند. وب لاگ های فارسی الان مبدل شده اند به محرکی برای زبان فارسی در حال مرگ ِ ما

من هم نظریه فروید را قبول دارم. من هم معتقدم که نوشتن جنون فرد نویسنده را آرام و او را به آدمی عادی تبدیل می کند. من هم می نویسم چون مشکلات درونی بسیاری دارم. چون اگر ننویسم از هم می پاشم

دیشب قبل از خواب داشتم فکر می کردم که چرا نوشته هایم را نیمه کاره رها می کنم، داستان های ورود ممنوع را در ذهنم کامل می کنم و فقط چهار صفحه می نویسم، شعر بلند ِ سرود سرد در ذهنم هست، بخش اولش را هم نوشته ام، و هنوز . . . هنوز فایلش این گوشه ی دسک تاپ مانده و من که دیگر تحمل باز کردن و دوباره نوشتن را ندارم

چرا؟ دیشب داشتم فکر می کردم. به سال های 79، 80 و 81 که فقط می نوشتم. و چقدر هم می نوشتم. داشتم فکر می کردم به آن روز ها، و به الان. به این که این همه مطلب توی ذهنم هست، به اینکه این همه متن برای ترجمه انتخاب کرده ام، پرینت هم زده ام چند تایی را، و کار روی شان را . . . آن موقع ها نوشته هایم را وقتی هنوز داغ بود کسانی می خواندند که هم برای نوشته هایم، هم برای خودم ارزشی فوق العاده قائل بودند. من نمی توانم با خواننده هایی که از پشت مانیتور اینجا را می بینند ارتباط ی آن گونه که دوست دارم بر قرار کنم، وب لاگ ها سرد و یخ کرده اند. من خودم سردم می شود اینجا

من کسی را می خواهم که با تمام وجود ش باشد وقتی نوشته ای از من در دست می گیرد. سدریک نیست، نمی تواند باشد، لیلا نیست، افسانه نیست، امیر نیست، من باید قبول کنم که گذشته ام مرده است. که دیگر امکان ندارد هیچ کدام از آن روز های قشنگ قدیم تکرار شود

که
.
.
.

در روز های دانشگاه سعی کردم کسی را پیدا کنم که بتواند من را با این زندگی مزخرف ِ وحشتناک م تحمل کند. واقعیت را بگویم، حتا به عنوان دوست هم روی هیچ کدام از پسر های دانشگاه حساب نمی کنم. واقعیت را بگویم تا قبل از عید نوروز 83 هیچ کدام از دختر های دانشگاه را ندیده بودم که بتواند حریف ذهن من بشود. بتواند آن گونه که می خواهم قدرت داشته باشد، درست است، من دوست های خیلی خوبی دارم، ولی من هیچ وقت از بله من قربان خوشم نمی آمده است. من هیچ وقت نتوانسته ام احساس واقعی بودن داشته باشم در جمع کسانی که من برای شان صحبت کنم، شاید برای همین بود که وب لاگ را گذاشتم کنار، چون خسته شده بودم از اینکه فقط من باشم و کسی دیگر نباشد

الان فرودین 84 است. من نشسته ام اینجا، کسی را دارم که به خاطر ارزش های شخصیتش دوستش می دارم. به خاطر بودنش، به خاطر عقاید ش، به این خاطر که اگر لازم باشد مثل گربه می پرد روی عقاید م و چنگال می کشد و اگر لازم باشد مشت و لگد هم می زند، کسی که به من نه می گوید، کسی که می تواند من را به دیوانه می کند. من الان چنین کسی را دارم

ولی چرا نمی نویسم؟ دیگر چه مرگم است

من هم از نظریه فروید رنج می برم. من آن چنان از مشکلات درونی انباشته ام که نمی توانم مثل یک پسر معمولی عکس العمل نشان دهم. من نمی توانم معمولی باشم. نمی توانم هر وقت لبخند ی باشد لبخند بزنم. من شاید فقط در آغوش بکشم ت تا نفس کشیدن ت را گوش کنم. شاید فقط برای حضور ت
.
.
.

می فهمی؟

من نمی توانم تا زمانی که مشکلات درونی ام را آرام کنم موجودی شوم که تو می خواهی. من نمی توانم تا قبل از کنار گذاشتنم جنونم بشوم یک مصطفی خالی که دوست ش داشته باشی. من برای اینکه بتوانم جنونم را کنار بگذارم به حضور تو، فقط به حضور داشتن ت نیاز دارم

دوستت دارم، باور کن دوستت دارم، درست است که هیچ کدام از رفتار هایم مثل آدمی زاد نیست، ولی من ساده تر از آنی هستم که فکر می کنی، آرام تر، قابل تحمل تر می شوم. سعی می کنم

من دارم سعی می کنم

چرا این ها را دارم اینجا می نویسم . . . چون خیلی وقت است با هم نبوده ایم که بتوانم حرف بزنم، چون مدت ها است که می خواهم تو را ببینم و نمی شود. فعلا هم که داری می روی سفر، من هم امروز خل شدم یک کم تو وب لاگ حرف زدم

دلم برای ت تنگ می شود

* * * *

در چند هفته ی گذشته تعدادی از دوستان من به جمع وب لاگ نویسان اضافه شده اند. من یک بار گفتم که هر کسی به من لینک می دهد لطف کند یک خبر کوچولو هم به من بدهد که بدانم. خوب دوست ندارند گوش نکنند. چند وب لاگی را دیدم که به من لینک داده بودند. از جمله انیگما، که یادداشت هم کرده بودم کنار دستم تا لینکی در صفحه برایش بگذارم و یادم رفته بود. در هر صورت امروز لینک را اضافه می کنم، اگر بلاگ رولینگ درست باشد

http://enigma.blogfa.com

سودارو
2005-03-28
هفت و دوازده دقیقه صبح

March 27, 2005

برف باریده است
برف باریده است و ظهر رفتم توی حیاط و تمام بوته های رز و تمام نهال ها
و دو درخت گوجه سبز و درخت زرد آلو را تکاندم
و مثل آدم برفی شده بودم وقتی آمدم توی خانه

برف مثل سوزن های ریز در تمام پشت گردنم سر می خورد تا ذره ذره ی سلول های پشتم
قلقلکم می آمد

چقدر برف را دوست دارم

چقدر برف دوستم ندارد که هر بار یا سینوزیت است یا سرماخوردگی ِ کوچکی
یا
.
.
.

چقدر خاطره دارم از برف
برف
برف
سپید مثل سفیدی که من ندارم ش
ندارم ش
و آزارم می دهد در این سکوت های مکرر

دوست دارم سرم را بگذارم روی زمین و گوش کنم تمام خاک دارد می تپد

دوست دارم برف ها را کنار بزنم و کنار گیاه های تازه سبز شده در نوروز دراز بکشم
سرم را خم کنم و شروع کنم به حرف زدن
حرف زدن
حرف زدن
و تمام قلبم را توی خاک قطعه
قطعه کنم

دلم می خواهد سرم را بگذارم روی زمین و گریه کنم

همیشه فکر می کردم اگر وجود نداشتم چه می شد؟ هیچ وقت
هیچ وقت ِ هیچ وقت هیچ جوابی نداشتم

من مثلا وجود دارم این وسط
من مثلا دارم زندگی می کنم: خیلی خوشبخت
توی خانواده، توی دانشگاه به عنوان یک دانشجو ی محبوب ِ استاد ها و درس خوان
مثلا جدی، مثلا مشتاق، مثلا خیلی چیز ها
مثلا یک پسر خوشگل که مدل مو هاش رو بر اساس نظر دختر های کلاسش درست می کنه
لباس هاش را بر اساس سلیقه ی مامان و خواهرش
و می ره دانشگاه چون باید بره
که
که
که

من هیچ وقت از خودم نپرسیدم که چی می خواهم
چون هیچ وقت فکر نکردم که وجود دارم

این رو دیروز وحشتناک حس کردم
وقتی که از تو هیچی نمی فهمیدم
نمی فهمیدم
وقتی که تمام دنیا سرد بود
تمام خیابان سرد بود
من سردم بود

و نمی توانستم سویچرتم را تنم کنم

چون دست های پوچم حرکت نمی کرد
چون نتوانسته بودم دست هایت را بگیرم
چون یخ کرده بودم و تو نمی فهمیدی
هیچ کس نمی فهمید
مثل الان که نمی دانم
هیچ وقت نمی دانم

دارم خودم را توی نورتن خفه می کنم
دارم داستان های عباس معروفی را می خوانم و با هر کدامشان دلم خیلی می گیرد
دارم سعی می کنم با کسی دعوا نکنم
سر کسی داد نزنم
دارم سعی می کنم خونسرد باشم

دارم سعی می کنم وقتی می شنوم برف چقدر
چقدر
چقدر قشنگ می باره، سعی کنم کلمه قشنگ رو معنی کنم

دارم سعی می کنم نفس بکشم
و حتا تو
تو
تو هم
.
.
.

می دونی بزرگ ترین آرزو م چیه؟ دوست دارم کنارم بشینی مثل آن روز که با هم یک شعر از جان میلتون خواندیم و با هم از روی متن اصلی جیمز جویس بخوانیم و ویرجینیا وولف و تی اس الیوت و ساموئل بکت و
.
.
.

تمام اسم ها را

دوست دارم بشینی کنار هم و با هم سعی کنیم بفهمیم چی می گویند
دلم
می خواست
.
.
.


What a lark! What a plunge! For so it had always seemed to her, when, with a little squeak of the hinges, which she could hear now, she had burst open the French windows and plunged at Bourton into the open air. How fresh, how calm, stiller than this of course, the air was in the early morning; like the flap of a wave; the kiss of a wave; chill and sharp and yet (for a girl of eighteen as she then was) solemn, feeling as she did, standing there at the open window, that something awful was about to happen; looking at the flowers, at the trees with the smoke winding off them and the rooks rising, falling; standing and looking until Peter Walsh said, "Musing among the vegetables?"-was that it?--"I prefer men to cauliflowers"--was that it? He must have said it at breakfast one morning when she had gone out on to the terrace-Peter Walsh. He would be back from India one of these days, June or July, she forgot which, for his letters were awfully dull; it was his sayings one remembered; his eyes, his pocket-knife, his smile, his grumpiness and, when millions of things had utterly vanished—how strange it was!-a few sayings like this about cabbages.
ویرجینیا وولف – خانوم دالووی – اولین صفحه

* * * *

آن قدر خسته ام که نمی دانم گریه کنم، داد بزنم و یا از پنجره بیرون را تماشا کنم

چرا هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیز مثل آدم در این سرزمین نمی گذرد؟ این را بخوانید: می رویم فوتبال، از ژاپن می بریم و حداقل سه نفر تا حالا مرده اند، چون می خواسته اند از ورزشگاه خارج شوند، خدایا

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2005/03/050325_sm-iran-football-match.shtml

سودارو
2005-03-27
یک و بیست و شش نیم شب
در مشهد برف گرفته ی سپید ِ سپید ِ سپید

March 26, 2005

باور . . . . ؟ نمی دانم و میان سطح شکننده ی یخ ها
که میان تمام راه ها را پر کرده . . . سر گردان
نمی دانم
نمی دانم
و باور نمی کنم. به یک باره بلند می شوم
می نشینم
و خیره می شوم در سطح اتاق
و تمام خاطرات ی که رویای شان فقط اشک های مانده است بر صورت
فقط اشک ها و چند خط کاغذ و چند کتاب و
.
.
.
چشم های ت بهت زده خیره مانده اند در من
لبخند می زنی
و چشم هایت بدون آن که عینکم را زده باشم تصویر محوی است
مثل یک خواب
مثل یک رویا
و من هنوز هم خنده ام می گیرد
خنده ی با اشک در آمیخته
وقتی فکر می کنم تمام آدم ها به صورتم خیره می شدند وقتی بر می گشتم خانه
کوله ی سفید سیاه بر پشت
پیر هن آبی پر رنگ
و سویچرتی که مثل تمام هستی ام میان دستانم به سینه می فشردم
و آرام
آرام
بی هیچ صحبتی
سطح خیابان های غروب را رد می شدم
تلو تلو خوران
خسته
آشفته
هر آن در این احساس که من دارم فرو می ریزم
من دارم فرو می ریزم
و هیچ کس
هیچ کس لبخندی برای م نداشت

و تو هنوز صورتت را روی سطح بالشت فشار می دهی
و من توی چشم هایت نگاه می کنم
ته خنده ی تلخ تمام زندگی
تمام زندگی
و مرگ و عشق

و من
من
من
هنوز هم نشسته ام اینجا
باز هم مهمان بیاید لبخند می زنم
باز هم لبخند می زنم
باز هم
.
.
.

سودارو
2005-03-26
شش و سی و پنج صبح

March 25, 2005

Hail Mary full of Grace the Lord is with thee. Blesses art thou among women and blesses is the fruit of thy womb, Jesus. Holy Mary, Mother of God, pray for us sinners now and at the hour of our death. Amen.

* * * *

آمِن
ترسناک می شود هوا وقتی پرده فرو افتاده و دارد همه چیز تاریک می شود در شب
چشم هایم را می بندم
مچاله می کنم خودم را در رختخواب و لحاف را به خودم می فشارم
انگاری انسانی که میان دست هایم نفس نفس می زند
چشم هایم را می بندم
و نفس های ش را احساس می کنم که روی خطوط در هم ریخته ی سینه ام جایی میان قلب قلقلکم می دهد
نفس نفس می زنم و می خندم و تکان می خورد
انگار کودکی میان تورم شکمم دارد انگشت هایش را می مکد
شور اند
و در آغوشش می کشم و آرام
مواظبم
از پله ها سرازیر می شویم
و چشم هایم را می بندم
همه جا سایه ی منحوسی از چشم های گرگ خیره شده اند
من سرم را انداخته ام پایین
و هیچ نمی گوییم
دارند داد می زنند هنوز
و من گوش هایم را هم نمی گیرم
بگذار در من تخلیه شوند
ذهن آشفته ی مغرور شان را
هیچ نمی گویم
چشم هایم بسته است
ذهن ام بسته است
و تو هنوز هم داری می خندی
لبخند می زنی
و دستت را گذاشته ای روی سینه ام داری نفس نفس زدن هایم را می شماری
و می خندی
و آرام تمام پرده ها را کنار می زنی
از دستم یک قطره خون روی زمین می چکد
و فکر می کنم چقدر گیجم
چقدر
فوت می کنی روی زخم دست
فوت می کنی
و قلقلکم می آید و چشم هایم را می بندم
سر بر گوش چپم می گذاری و آرام
آرام
آرام تر از هر چیزی در گوش هایم زمزمه می کنی
:

یاد باد آن که به اصلاح شما می شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
.
.
.
.
.
می دانی وقتی بمیرم هیچ تصویری تکان نخواهد خورد
می دانی وقتی که دست هایم خشک شوند تو هنوز کیف ات
را می اندازی روی شانه ها و راه می افتی
میان همه مردمان تمسخر، همه مردمان دروغ، همه زنان اندوه

.
.
.

و بعد می خندی میان دست های کسی که من نمی دانم
از دستم دارد خون می چکد
سطح لحظه هایم قرمز شده است
و می سوزد تمام سطح سلول هایم

من دارم گریه می کنم
زار می زنم
مگر نمی بینی؟

سودارو
2005-03-25

در آشفتگی کامل نوشته شد

برایم دعا کنید، لطفا برایم دعا کنید

March 24, 2005

برای نوروز مجله ها و روزنامه های مختلف تدارک ویژه نامه هایی را دیده اند. امسال معتقدم که شماره هایی که عرضه شد نسبت به هر سال در کمیت برتری داشتند. ویژه نامه های قطور پر از مطالب خواندنی. حق انتخاب امسال برایم بود. مجبور نبودم یک دو تا مجله بگیرم و آخرش چند تا مقاله ی خوب باشد. می خواهم کم کم همین طور که مجله های را می خوانم در مورد شان بنویسم. اول از همه ویژه نامه ی ماهنامه ی فیلم

وقتی روز پنجشنبه ی قبل از عید رفتم به دکه ی روزنامه فروشی که آخرین شماره ی شرق در سال گذشته را بخرم – نیاورده بود و بعد هم گیرم نیامد، آن لاین گرفتم ش – به دلم افتاد بپرسم فیلم شماره ی ویژه نداده و داده بود. یک شماره خریدم و آمدم خانه و الان می گویم از مجله هایی که دستم آمده – البته هنوز هفت و کارنامه را نگرفته ام، باید ببینم وقت خواند شان را دارم یا نه – این شماره جذاب ترین بود. بر عکس ویژه نامه ی دویست صفحه ای روزنامه ی شرق که با خطوط فوق العاده ریزش تمام خشونت طول سال را آورده برای مان، فیلم یک شماره ی دویست و ده صفحه ای چاپ کرده است که پر است از مقاله ها و گفتگو های گوناگون، آرامش و زیبایی برای روز های تعطیل. نمی دانم چرا ماهنامه ی فیلم از به وجود آوردن یک سایت برای مجله خود داری می کند و نقل مطالب را مخصوصا برای سایت های اینترنتی و شبکه های ماهواره ای ممنوع می کند، ولی فکر کنم هنوز اگر در دکه های روزنامه فروشی بگردید بشود یک شماره از ویژه نامه را پیدا کرد، برای کسانی که به فیلم علاقه مند اند این شماره ی مجله را توصیه می کنم

مجله با بخش بهاریه شروع می شود. مقاله هایی با موضوع بهار. اولین شان را احمد رضا احمدی نوشته است. دو صفحه. بدون هیچ ترتیب ِ خاصی از خاطرات ش از عید نوروز می گوید. وقتی مقاله اش تمام شد، مجله را بستم و هیچ کار دیگری نتوانستم بکنم. دیوانه ام کرده بود مقاله. بعد مقالات ی از پرویز دوایی، بهمن طاهری، رضا کیانیان، محمد علی سپانلو، هوشنگ گلمکانی، سروش صحت و پرویز نوری می آید، هر کدام خاطره ای که می تواند زیبایی بهار را در روحت متبلور کند. این بخش بیست و پنج صفحه ای را خیلی دوست داشتم

بخش جذاب بعدی هشت گفتگو ی نسبتا طولانی است با هشت چهره که به انتخاب شصت منتقد به عنوان برترین های هنرپیشگی سینمای ایران انتخاب شده اند: گلاب آدینه، عزت الله انتظامی، پرویز پرستویی، هدیه تهرانی، خسرو شکیبایی، نیکی کریمی و رضا کیانیان. البته با آن ها که بوده اند مصاحبه کرده اند، مثلا بانو سوسن تسلیمی که به لطف آقایان شده است یک هنرپیشه ی صاحب نام در تئاتر سوئد، نبوده که مصاحبه ای صورت گیرد. صفحه ی 68 تا 109 مجله

قشنگ ترین مقاله ی مجله، متنی بیست صفحه ای بود که مسعود مهرابی با عنوان نامه های از یاد رفته ، گزارش پنجاه و دومین دوره ی جشنواره ی فیلم سن سباستین (اسپانیا) نوشته بود که خطوط ش آدم را با خود می برد، صفحه ی 132 تا 150. گزارش 5 صفحه ای جشنواره ی ونکوور را دوست نداشتم. فقط توضیح فیلم ها بود، نخواندم

بخش ویژه ای هم درباره ی پلنگ صورتی داشت، که من چون علاقه نداشتم نخواندم، ولی قابل قبول تهیه شده بود (صفحه ی 180 تا 196) و آخرین مطلب هم پرونده ی فیلم هوانورد، جدید ترین ساخته ی مارتین اسکورسیزی که لئوناردو دی کاپریو و کیت بلانشت در آن بازی می کنند ( هنوز ندیده ام ش) ولی پرونده ی جالبی بود – از صفحه ی 196 تا 204 مجله

همه ی این مطالب در 210 صفحه و به قیمت 850 تومان عرضه شده اند. از این حجم مطلب چیزی حدود 130 صفحه را کامل خواندم و سه روز از عید م شیرین شده بود در طعم واژگان مجله

* * * *

وقتی کابوس تمام رویا های آدم را پر می کند . . . دیروز، سر شب یک کابوس وحشتناک دیدم و امشب هم همان موقع یک کابوس وحشتناک تر. نمی دانم . . . من بیشتر بعد از ظهر ها می خوابم و شب ها اغلب تا نزدیک صبح – تا زمانی که چشم هایم دیوانه شوند و بگویند بخواب دیگر مرتیکه – بیدارم و پای کامپیوتر و به خواندن و نوشتن مشغول

حالا با این کابوس ها

.
.
.

امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشد. امیدوارم سالم باشی
.
.
.

سودارو
2005-03-24
یک و سه دقیقه شب

March 23, 2005

The World is changing . . . I feel it in the water . . . I fell it in the air

http://www.bbc.co.uk/persian/news/story/2005/03/050321_pm-climate-change-pics.shtml#

* * * *

از دو شب قبل از سال نو شروع شد. شب از نیمه گذشته بود و من خسته از کتابی که می خواندم شروع کردم در تاریکی خانه به راه رفتن. تنها چراغ روشن خانه مال اتاق من بود و فکر می کنم اتاق برادرم. توی اتاق پذیرایی تاریکی بود و نور کمی که از اتاق ها به آن می رسید. شروع کردم به راه رفتن و رام کردن ِ عضله های خسته و مفلوک پا و دست و گردن. احساس کردم کسی آن جا است. روح یا جن نمی دانم. ترسیدم. بر گشتم به اتاق. من از کودکی از تاریکی می ترسیدم و حالا
.
.
.

یک شب بعد بود و یا شبی بعد ش. توی اتاق تاریک به چشم هایم استراحت می دادم و موسیقی راک گوش می کردم. یکباره احساس کردم که مردی سیاه پوش پشت سرم ایستاده است. همان قدر قدرت داشتم که چراغ را روشن کنم و به پشت سرم نگاه نکنم

الان . . . نیمه شب است. در اتاق بسته است. نمی دانم بیرون کسی بیدار است یا نه، اما می ترسم، شاید مرد سیاه پوش هنوز هم همین جا ها باشد

یعنی زمان مرگم نزدیک شده است؟ یا فقط یک رویا است که از ذهنم بیرون پریده و آزارم می دهد

فقط می ترسم

شاید فقط تاثیر مکرر گوش دادن به لینکینگ پارک است

فقط می ترسم

* * * *

آدم ها برای رها شدن از روح پر شده از زندگی روزمره شان هزار کار می کنند. بعضی ها سیگار می کشند. بعضی ها دوست دارند شب ها کمی مست کنند. بعضی ها می روند به قدم زدن های طولانی. بعضی ها جلوی تلویزیون خود شان را خفه می کنند و من روز ها وب لاگ می نوشتم و این روز ها فقط نیم ساعت لینکینگ پارک آرامم می کند در این تنهایی اتاق نارنجی

اتاق نارنجی ام پر شده است از هزار ها برگ کتاب و مجله و سی دی ها و . . . تمام اتاقم را پر کرده ام از انسان های اسیر شده در خاطرات و واژگان ِ کتاب ها و برگ ها و برگ ها و برگ ها

.
.
.

دیده اید مشهد را این روز ها؟ شلوغ است مثل یک کاروانسرای. می گویند تخمین زده شده است چهار و نیم میلیون نفر نوروز به مشهد بیایند. امروز به نزدیکی حرم رفتیم؛ جنون واقعی. آن قدر توی خیابان خسروی نو آدم هایی با لهجه ی اصفهانی و ماشین ها با پلاک تهران بود که ما خودمان هم مانده بودیم کجایی هستیم

نمی دانم کسی فکر کرده است اگر مشهد این روز ها زلزله بیایید چه خاکی توی سر مان می خواهیم بریزیم؟ یا همه مثل بابا فکر می کنند چون مشهد امام رضا (ع) – در تبعید – دارد زلزله نخواهد داشت

من که توی کفم این حرف نمی رود

آن هم برای مشهد . . . یکی از فاسد ترین شهر های ایران

فقط می توانیم دعا کنیم اتفاقی نیافتد

فقط همین

سودارو

2005-03-23
یک و هفت دقیقه صبح

March 22, 2005

سر کار خانوم اسکارلت تشریف برده اند به خانه ای که حاج آقا ترتیب درست کردنش را داده اند

مبارک باشد

سودارو
من الان خیلی عصبانی ام

برای آرام شدن دارم مایکل جکسون 2002 را گوش می کنم – دیروز تحت تاثیر خواندن اخبار داد گاه ش در این چند روز ه کل سی دی اشعار مایکل را ریختم روی هارد – می دانید خانه ی ما در خیابان راهنمایی مشهد است، در یک لوکیشن استثنایی برای آلودگی صدا، من الان در نقطه ای نشسته ام که حدوداً سی متری فاصله دارد با خیابان های راهنمایی، سناباد و سلمان فارسی، یعنی سه خیابان شلوغ و پر از غلغله ی مشهد – خیابان راهنمایی جایی که است که هر اتفاقی تو مشهد می افتد را می نویسند این تو افتاد – من از کودکی عادت داشته ام به سر و صدا و راستش را بگویم بدون سر و صدا یک چیزی کم دارم

چند وقتی است به بوق و صدای ترافیک یک صدای جدید هم اضافه شده است و آن هم دزد گیر ماشین ها و خانه ها است و چقدر هم اعصاب خورد کن

امروز صبح هم من مثل یک پسر بچه توچولو داشتم خواب های خوشگل می دیدم – ساعت شش به وقت جدید، ساعت ها را یک ساعت از دیشب در ایران جلو کشیده اند – که صدای دزد گیر یک ماشین از در ها و پنجره های بسته آمد توی خانه، صدای ش آن قدر بلند و آن قدر طولانی شد که من کاملا از خواب بیدار شدم – برای بیدار کردن من از خواب غالبا آدم نفله می شود اینجا – بلند شدم ساعت را نگاه کردم، ژاکتم را روی تی شرت پوشیدم، توی خانه یک دور قدم زدم و آخر سر صبرم تمام شد و رفتم دم در، در را که باز کردم صدا قطع شد، یک پراید ناشناس، با احتمالا یک خانواده ی زائر مال یکی از همسایه ها خیلی خونسرد ایستاده بود و داشت در ماشین ش را می بست. من گفتم این ماشین شما بود زنگ می زد؟ گفت آره، ببخشید. من هم مثل توپ بودم، گفتم چی بگم بهتون، در مان را کوبیدم به هم و آمدم تو

امیدوارم امروز سر درد عصبی به خاطر همین موضوع نداشته باشم

بیایید یک کم این مسئله را روان شناختی / جامعه شناسی کنیم. من از همان موقع فکر کردم و چهار گزینه طرح کردم با هم بخوانیم

یک: سطح روان پریشی در جامعه ی ما به حدی رسیده است که آدم ها از داشتن دزد گیر هایی که بیخودی زنگ می زنند، احساس رضایت می کنند. یعنی وضعیت روان پریشی اش را با آزار دادن دیگران به این نحو آرام می کند. یک پراید این ارزش را ندارد که یک دزد گیر مناسب کامیون برایش نصب شود. مثل بچه های کوچک که روی سه چرخه شون بوق کامیون نصب می کنند برای به وجود آوردن این حس که من بزرگم ها

دو: انسان های جامعه ی ما بقدری مادی گرا شده اند که بقیه ی مردم بروند گه شون را بخور اند. اصلا مهم نیست ساعت شش صبح یک محله را روز دوم عید بیدار کرد از خواب، من یک ماشین پراید دارم که اگه بدزدند ش وای
وای وای

سه – یعنی هیچ کدام از ما مردم این سرزمین کهن هیچ درک مشخصی از جامعه، حقوق همدیگر، مذهب، و هزار چیز مشابه نداریم. یعنی هیچ کدام از ما شعور زندگی در شهر های بزرگ را نداریم – عکس العمل من مناسب یک دانشجو نبود، من هم حق نداشتم در مقابل بی شعور ی آدم ها کنترل م را از دست بدهم – یعنی ما بر اساس ذهنیت مان عمل می کنیم. اصلا هم مهم نیست که واقعیت چیست

چهار – احتمالا من اشتباه می کنم، من هم باید مثل بقیه عمل کنم – خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ، یکی از مسخره ترین شعار های متعلق به یک جامعه ی بیمار – من هم باید بروم مثل بقیه از ارزش های بشری دور شوم و به آزار بقیه به هر شکل ممکن بپردازم

* * * *

دیشب توانستید فیلم کتیبه ی جادویی را که از شبکه دوم پخش شد را ببینید؟ من حدود پنج دقیقه از قسمت های آخر ش را دیدم. خشونت از سر تا پای ش می ریخت، چند تا بچه ی کوچک داشتند دور و بر شما ذهن شان را مسموم می کردید با این فیلم؟ می دانید طبق بیانیه ی جهانی حقوق کودک – که ظاهرا ایران هم عضو آن است – تمام انسان ها ی زیر 18 سال کودک حساب می شوند

سودارو
2005-03-22
هفت صبح – دوم فروردین


من دیروز از اورکاتs یک میل به دوست هام زده ام که باز تو ش سوتی داده و الان تصحیح می شود

Merry New Year with the Hope of NO WAR ON IRAN

March 21, 2005

سال نو مبارک

چشم هایم حسود شده است. به دو گنجشک که امروز صبح نشسته بودند روی درخت گوجه سبز، صورت ها رو به روی هم و جیک جیک می کردند میان شکوفه های سپید رنگ که تمام شاخه ها را پر کرده، به دختر آبی پوشی که دست پسر را گرفته بود و جلوی من راه می رفتند وقتی رفته بودم برای ناهار عید نوشابه بگیرم، نگاهم در انگشت های در هم حلقه زده شان گره خورد و فکر کردم چقدر دهنم تلخ است

وقتی سال نو شد، داشتیم از شبکه ی سوم سیما به تصویر حرم امام رضا (ع) نگاه می کردیم، از سال نو گذشت و تلویزیون فقط دعا ی سال تحویل را تکرار می کرد، بدون شلیک توپ هر سال، مردم داشتند به هم تبریک می گفتند و تلویزیون هنوز هم داشت دعا پخش می کرد

ما یک کم گیج به هم نگاه کردیم، سال نو شده بود ولی نه مثل هر سال، تصویر های هر سال هم آمد و ما داشتیم به هم تبریک می گفتیم

من خیلی حواسم به دنیا نبود، داشتم به چشم های تو فکر می کردم

حسود شده ام و لوس بودم و
.
.
.

* * * *

آدم ها وقتی به دنیا می آیند ساده، آرام، زیبا و سفید اند. اگر بچه ی کوچکی در خانه داشته باشید می دانید وقتی توی تلویزیون صحنه های خشن باشد چه جوری عکس العمل نشان می دهد – زار می زند وقتی یکی توی فیلم می میرد – آدم ها همه همین جوری به دنیا آمده اند

هیچ کس خشونت را با خودش به دنیا نمی آورد

این ما هستیم که خشونت را مثل شکلات هر روزه برای شان قالب می کنیم و می کنیم شان آدم جوان امروزی که ارزش سگ هم برای چیزی قائل نیست، به جای لبخند زدن فحش می دهد و دچار مشکلات حاد ِ روحی است

من توی خانه سعی می کنم یکی از ماجراهای ورود خشونت به ذهن بچه ها را محدود کنم: تلویزیون را

ببینید بار ها گفته شده توسط آقایان و خانوم ها که بیاییم خوبی های تمدن غرب را بگیریم، نه بدی های ش را

ببینید غربی ها – امریکای شمال و اروپای غربی مخصوصا – یک سری قوانین دارند در مورد تماشای تلویزیون و سینما، اولا که بچه ها از یک ساعتی در شب ممنوع است تلویزیون تماشا کنند – کار ندارم که همه جای دنیا بی قانونی هست، ولی در آن جا قانون یک معنای دیگری از آن چه ما مثلا از قوانین راهنمایی و رانندگی می دانیم می دهد – و بعد هم اینکه تمام برنامه های بر اساس سکس و خشونت محدود می شوند، فیلم ها که اکران می شوند درجه می خورند، مثلا زیر شانزده سال این فیلم را نبیند، یا اینکه زیر پانزده سال با والدین می تواند فیلم را تماشا کند

حالا سال نو است و تعطیلات و به قول تیتر ی که از روزنامه ی جام جم دیدم، روزی پنج فیلم دارد پخش می شود. این فیلم های روی هوا و بدون هیچ ترتیبی پخش می شوند – مثل هر سال – در میان این فیلم های، صحنه های خشن مثل نقل و نبات وجود دارد. بعضی از این فیلم ها را – آن گونه که بعد از عید پارسال خواندم – در خود کشور های سازنده شان نمی گذارند کودکان تماشا کنند. چون فیلم ها برای سن آن ها مناسب نیست

ببینید، اگر شعور مسئولین صدا و سیما به این مطالب که من گفتم نمی کشد، مهم نیست، ولی من و شما می توانیم زندگی را برای بچه های اطراف مان آرام تر کنیم – به خدا توی خانه و میان خانواده و توی این شهر های لعنتی به اندازه ی کافی مسخره بازی هست تا بچه هامان با قابلیت شدید روانی شدن بزرگ شوند – اگر به خودمان این زحمت را بدهیم که بعضی فیلم ها را تماشا نکنیم، زندگی آرام تری برای کودکانمان خواهیم ساخت

من نگذاشتم ارباب حلقه ها را کسی توی خانه تماشا کند چون برای سن خواهر زاده هایم مناسب نیست، باز هم اگر فیلم خشن ببینیم، نمی گذارم

من شعور دارم و می خواهم خواهر زاده هایم هم شعور داشته باشند نه اینکه موجوداتی روانی باشند وقتی بزرگ شده اند

* * * *

فصل هشتم: خشونت

به کودکانمان آموزش دهیم

رفتار خشونت آمیز نسبت به انسان ها و موجودات دیگر نداشته باشند

عوامل خشونت زا را بشناسد و در از بین بردن آن فعالیت کنند

از دست، پا و مغز خود برای صلح و دوستی استفاده کنند

به هیچ انسانی آزار نرسانند

کشتار انسان ها را امری زشت و ناپسند بدانند

از حرف ها، برنامه ها، اسباب بازی ها و فیلم هایی که خشونت را تبلیغ می کنند، پرهیز کنند

و با خود هر روز تمرین کنند که رفتار خشونت آمیز اولین و آخرین راه برای حل مسایل و مشکلات نیست

بیانیه ی موسسه ی پژوهشی کودکان دنیا

برای گسترش

فرهنگ صلح – 2000 میلادی

* * * *

این خانوم همین جوری گذاشت و رفت – کلا می شود از واژگان برای صحبت کردن استفاده کرد و بعد گذاشت رفت، کلا زبان برای ارتباط به وجود آمده است، یعنی اینکه ما می توانیم چیزی را بیان کنیم، آدم ها ارزش دارند، باربی نیستند که خسته شدی پرت شان کنی آن ور اتاق – من هم الان هنوز اینجا آمدنم معنی نمی دهد که دارم مرتب وب لاگ می نویسم، شاید دوباره خل شدم زدم همه چیز رو پیاده کردم، اینجا رو هم – این چند وقت که من وب لاگ ننوشتم، مخصوصا آخرین روز های دانشگاه قبل از عید یک جور هایی اخلاق سگی – خر ی داشتم، طوری که مثلا یک باری طوری سر یکی از دختر های کلاس داد کشیدم که رنگش سفید شد – ببخشید ها، عمدی نبود

حالا هم ببینیم دنیا چه می شود

سودارو

2005-03-21
دوازده و چهل و هشت دقیقه
آغاز اولین روز سال، بروم دوز شبانه ی لینکینگ پارک م رو گوش کنم

من متن هایم را برای مجله ی الکتریکی مان تحویل داده ام – ها، همه اش دوازده فایل بود به خدا – هنوز نمی دانم کی روی اینترنت هستیم، آخه توی جلسه ای که آخر سال گذاشتیم در مورد همه چیز – ازجمله دستور پخت سالاد ماکارونی – صحبت کردیم، ولی یاد مان رفت در مورد خرید فضا در اینترنت صحبت کنیم، الان هم نمی دانیم چه خبر است، خانوم صدر اعظم می گفت حالا شماره ی اول را روی یک فضای فری می زنیم تا اردیبهشت، نمی دانم چه کرده اند، فعلا تا جایی که می دانم اسم مجله مان دارد هفته ای ک بار عوض می شود

ولی هست، به زودی می بینید ش

March 20, 2005

سکوت
سکوت

سکوت ِ تلخ ِ لعنتی
.
.
.


و من هنوز هم ثانیه ها که می گویند سال نو شده است، دست هایم را مثل چشم هایم می بندم و فکر می کنم از آخرین باری که سال نو را جشن گرفتیم، جوان، خندان، دیوانه در کافه توچال، حرم، و تمام مشهد دیوانه
.
.
.


یعنی سال نو هم مبارک؟

سودارو