April 11, 2005

مثل یک دیوار درست می شود
با آجر های قهوه ای رنگ که تمام سطح اطرافت را پر می کنند
صدای کامپیوتر را بلند تر می کنم
و چشم هایم را می بندم و گوش می کنم

All the things she said
All the things she said
.
.
.
This is not enough
.
.
.
آهنگ تمام می شود
چشم هایم را باز نمی کنم
حجم آجر ها را حس می کنم
همه شان قهوه ای
که دارند رویم چیده می شوند

Empty spaces
What are we living for?
.
.
.
Show must go on
.
.
.
Inside my heart is breaking
.
.
.


چشم هایم را باز نمی کنم
بگذار همه چیز خراب شود
بگذار همه چیز در هم بریزد
بگذار وقتی نفس می کشی همه چیز فرو بریزد

کتاب سرخ را می بندم
کتاب صورتی را هم
مداد را می گذارم کنار
و تا کامپیوتر را روشن کنم
جزوه ی ترجمه را می گذارم کنارم
و گوش می کنم برای چند لحظه به صدا
صدا ی آهنگ ها که در گوشم قهقهه می زنند
فکر می کنم
می نشینم و فکر می کنم و هنوز
نفسم بالا نیامده
شروع می کند به چیدن دیوار
دیوار
با آجر های قهوه ای مسخره اش

نفس بند می آید
نمی دانم تا کی می توانم زیر آجر ها نفس بکشم
مسخره است
مسخره

و دارد آجر ها را روی تنم می پوشاند
و من دارم فکر می کنم تا کی می توانم نفس بکشم؟

* * * *

سعی نکنید این متن را بفهمید، در هر صورت نمی توانید، فقط خودم می دانم مسئله چیست، مسخره نیست؟

سودارو
2005-04-11

دو و سی و سه دقیقه صبح