April 16, 2005

یک نامه می خواندم. خیلی وقت پیش بود، زمان در یادم نمی ماند، داشتم یک نامه می خواندم از فروغ به برادرش در آلمان. نامه ای کوتاه که در آن فروغ داد و هوارش بلند شده بود که تو چت شده که می خواهی پاشی بیایی ایران. می گفت تو آن جا کار نداری، زندگی نداری، احترام نداری، می خواهی بیایی ایران که چه؟

حالا این شده است حکایت من وقتی دیروز اول توی خوابگرد دیدم لینک داده است به یک متن سورئال و بعد هم خود متن را خواندم و دادم بلند شد همان جا و کامنت گذاشتم که ول کنید عباس معروفی را، هنوز متنی را که خوابگرد دیروز بعد از کانکت بودن من منتشر کرده است را نخوانده ام، ولی متن سورئال را دیدم و دلم نمی خواهد به آن فکر کنم. دلم نمی خواهد به گذشته فکر کنم. دلم نمی خواهد فکر کنم چرا یک نویسنده مجبور می شود از کشورش برود

نمی خواهم فکر کنم که شاهرخ مسکوب در پاریس مرده است، نمی خواهم فکر کنم از تمام عمر یک نفر یک جسد به ایران باز خواهد گشت – تازه شاهرخ خوشبخت است که می گذارند برگردد در ایران دفن شود – نمی خواهم به فرهاد فکر کنم که در پرلاشز خوابیده است، نمی خواهم به لیست طولانی نویسنده ها، هنر مند ها، و بزرگانی که رفته اند و لیست طولانی ای که در سال های اخیر به آن اضافه شده است فکر کنم

نمی خواهم فکر کنم مهم ترین کاریکاتوریست کشور به خاطر حرف هایی که الان می زند حتا اگر بتواند یک روز برگردد هم نمی تواند خیالش راحت باشد که زندگی آرام است. نمی خواهم فکر کنم که مسعود بهنود، بزرگ ترین روزنامه نگار تاریخی کشور به لندن گریخته است که در این روز های آخر می خواهم قلمم بدون لکنت باشد، نمی خواهم فکر کنم به آن روزی که اسم نوشابه امیری را در بین نام هایی دیدم که رفته است. دلم نمی خواهد فکر کنم ابراهیم نبوی در بلژیک چگونه است

می گویی که یادداشت های غربت نمی خواهی؟
گفته ای که نمی خواهی عباس معروفی در غربت بمیرد؟

گفته ای و خوابگرد هم لینک داده است و تا الان لابد خیلی ها دیده اند


و من دارم فکر می کنم که چقدر خوب است عباس معروفی دارد تماما معروف را می نویسد. من دارم به چهره ی شاملو فکر می کنم وقتی رو به دوربین می خندد و می گوید از مشکلات کتاب هایش، که الان لابد همه راحت اند که کتاب های مشکل دار چاپ نمی شود، و من گریه ام گرفته بود، من دارم فکر می کنم به روزی که فروغ از ایران برای چند ماه رفت به اروپا برای آن که نفس بکشد، و وقتی نفس کشید تولدی دیگر را نوشت، و من با خطوط ش گریستم، هنوز هم دارم می گریم

هنوز هم

من دارم به آن روزی فکر می کنم که دو هزار صفحه یادداشت های دست نویسم را – تمام پاکنویس شعر هایم را – به خاطر ذهن علیل یک انسان از دست دادم

من دارم به صادق هدایت فکر می کنم که بوف کورش را در بمبئی چاپ کرد و نوشت که در ایران چاپ نشود

من دارم فکر می کنم چقدر خوب است آقای معروفی دارد تماما مخصوص را می نویسد. دارم فکر می کنم چقدر خوب است که تماما مخصوص را حداقل می شود در اینترنت دید، حداقل برگ های ش را

من دارم فکر می کنم شازده احتجاب سال ها ممنوع بود. من دارم فکر می کنم کارنامه توقیف شده است. من دارم فکر می کنم که اگر معروفی ایران بود نمی توانست حتا به فکر نوشتن فریدون سه پسر داشت هم بیافتد

من دارم فکر می کنم معروفی اگر ایران بود در پاییز سیاه مرده بود، مثل مختاری ما، مثل پوینده ی ما، مثل میر اعلایی ما، مثل . . . من دارم فکر می کنم که عباس معروفی در آلمان می تواند کتاب هایی را که دوست دارد بفروشد، می تواند بنویسد، می تواند به سفر برود، می تواند با اینترنت به تمام ایرانی ها مرتبط باشد

می تواند زنده باشد

برگردد که چه؟

مگر نرفته بود که محکوم شده بود به زندان و شلاق و گردون ش را بسته بودند و خطر بود که زندان ایران در آن سال ها سعید امامی داشت

و الان
.
.
.

برگردد که اگر حکومت نکشتش همین ایرانی های تماما محترم خفه اش کنند؟ همان طور که فروغ را به تیمارستان فرستادند، همان ایرانی های تماما محترم که به کتاب به عنوان دستشویی نگاه می کنند، همان ایرانی های تماما محترم که رقص آدم کشی راه انداخته اند در کورس کشتن همدیگر در تصادفات رانندگی، در آلودگی هوا، در دروغ، ریا، سرود های تماما زشتی که تمام ایران را پوشانده است

من فکر می کنم معروفی اگر برگردد ایران اگر حکومت و مردم نکشند ش خود دیوانه شود که این ایرانی نیست که او ترک کرده بود

ایرانی که هنوز لبخند می زدند مردم ش، نه این که برای یک تصادف ساده تمام زندگی یک خیابان را به گند بکشند با فحش و تحقیر و تهدید

عباس معروفی بر گردد ایران در ترافیک گیر کند؟ الان نشسته است می تواند شعر بلند ی به زیبایی فریدون سه پسر داشت بنویسد

می تواند در کتاب فروشی اش و مرکز فرهنگی هدایت لبخند بزند

می تواند زنده باشد

می تواند کتابش را بگذارد در اینترنت و من در مشهد بخوانم ش

غربت؟

غربت؟

غربت مرز های محدود جغرافیا است یا مرز های محدود ذهن های ما؟
غربت این است که یک نویسنده بتواند بدون ترس از آدم کش ها بخوابد یا این که یک آدم از ترس بلرزد؟ حتا در تمام زمان های بیداری

غربت وجود ندارد
غربت وجود ندارد

غربت این نیست که در تهران باشی و نتوانی در سال یک بار هم که شده بروی آن جا ها که دوست داری
غربت این نیست که در ایران باشی و از همه دور؟

غربت؟

مگر الان صدای بدون لکنت آقای معروفی را در تمام دنیا ایرانی ها نمی شنوند از دریچه ی کوچک صفحه ی اینترنتی آقای نویسنده؟

بگذارید الان که نشسته است در آلمان نفس هایش را بکشد آقای معروفی
بگذارید زندگی بکند
بگذارید دلمان خوش باشد دارد تماما مخصوص را می نویسد

بگذارید دلمان خوش باشد که چقدر خوب است آقای معروفی دارد تمام مخصوص را می نویسد

می آیید یک کم با هم با صدای بلند شعر بخوانیم؟



انسانی در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ نگاه ِ من
.در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ دستان ِ پرستنده ام
انسانی با همه ابعادش – فارغ از نزدیکی و بُعد
. که دست خوش ِ زوایای ِ نگاه نمی شود

با طبیعت ِ همه گانه بیگانه ئی
که بیننده را
از سلامت ِ نگاه خویش
در گمان می افکند

چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمت ِ او
تاثیر نیست

و نگاه ها در آستان ِ رویت ِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
می ریزند
.
.
.

احمد شاملو
آیدا در آینه – جاده، آن سوی پل – مجموعه اشعار – صفحه پانصد و سه

. . .

در عمق یک جزیره ی نا مسکون
او پاک می کند

با پاره های خیمه ی مجنون
از کفش خود، غبار ِ خیابان را

معشوق من
همچون خداوندی، در معبد نپال
گوئی از ابتدای وجود ش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبایی

او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار می کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است

.
.
.

فروغ فرخزاد – تولدی دیگر – معشوق ِ من

. . .

پرده ی ما، در وحشت نوسان خشکیده است
اینجا، ای همه لب ها! لبخندی ابهام جهان را پهنا می دهد
پر تو فانوس ما، در نیمه ی راه، میان ما و شب هستی مرده است
ستون های مهتابی ما را، پیچک اندیشه فرو بلعیده است
اینجا نقش گلیمی، و آنجا نرده ای، ما را از آستانه ی ما بدر برده است
ای همه هوشیاران! بر چه باغی در نگشودیم، که عطر
فریبی به تالار نهفته ی ما نریخت؟
ای همه کودکی ها! بر چه سبزه ای ندویدیم، که شبنم اندوهی بر ما نفشاند؟
غبار آلوده ی راهی از فسانه به خورشیدیم

. . .

سهراب سپهری – ای همه سیما ها – هشت کتاب – صفحه دویست و ده

در زندگی زخم هائی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد

صادق هدایت – بوف کور

سودارو
2005-04-15
نه و سی و پنج دقیقه شب