April 30, 2005

امروز یک روز گرم ِ خسته کننده بود. بیشتر صبح برای تنظیم کردن ژوزفینا گذشت. با اینترنت مشکل داشتم، کامنت هایم را نمی توانستم بخوانم که درست شد، فونت ها را درست کردم، هنوز مشکل دارد ولی خیلی محدود تر، چیز هایی هم هست که باید نصب کنم که حوصله اش را ندارم. واقعا حوصله اش را ندارم

گتسبی بزرگ تمام شد. می شود گفت مهم ترین رمان ِ ف. اسکات فیتزجرالد است. یکی از مهم ترین رمان نویس های نیمه ی اول قرن بیستم. ظاهرا از دوستان ارنست همینگوی است. چون ممکن است اشتباه کنید – همان طور که من یک سالی اشتباه می کردم – ما یک ادوارد فیتزجرالد داریم که انگلیسی است و اشعار ِ خیام را ترجمه به انگلیسی کرده و بسیار مشهور است که تا جایی که من می دانم این دو تا با هم ارتباطی ندارند

کتاب زیبا بود. هر چند توصیف هایش برای من که در سال 2005 دارم کتاب چاپ ِ 1925 را می خوانم کسل کننده بود، ولی در کل رمان آرام و ملایمی است. داستان نیویورک ِ بی هویت – در طبقه ی ثروتمند امریکا – و پوچی – مثل همیشه – و اینکه دوست و دوستی واقعی وجود ندارد، و بقیه حرف هایی که بیشتر رمان های قرن بیستم تکرار می کنند

اگر اشتباه نکنم کریم امامی آن را به فارسی برگردانده است که چون نخوانده امش نظری ندارم. هر چند رونالد خوانده و حسابی لجش گرفته بود از ترجمه اش

چند خط از کتاب را می گذارم برای آن ها که زبان انگلیسی و ادبیات را عشق می ورزند

After a moment Tom got up and began wrapping the unopened bottle of whiskey in the towel.
'Want any of this stuff? Jordan? . . . Nick?'
I didn't answer.
'Nick?' He asked again.
'What?'
'Want any?'
'No . . . I just remembered that today is my birthday.'
I was thirty. Before me stretched the portentous, menacing road of a new decade.


….

Thirty – the promise of a decade of loneliness, a thinning list of single men to know, a thinning brief-case of enthusiasm, thinning hair. But there was Jordan beside me, who, unlike Daisy, was too wise ever to carry well-forgotten dreams from age to age. As we passes over the dark bridge her wan face fell lazily against my coat's shoulder and the formidable stroke of thirty died away with the reassuring pressure of her hand.

Pages 86 and 87


* * * *

جزیره ی سرگردانی وب لاگی است که صاحابش برایم میل زد که بخوانمش. من هم می خواهم آن را اینجا معرفی کنم. برای تمام کسانی که دوست می دارند

سودارو
2005-04-30
دو و شش دقیقه ی شب