April 28, 2005

چشم هایم را می بندم و فکر می کنم به گذشته. به روز هایی که مرتب می نوشتم. به روز هایی که کاغذ های سفید را خط خطی می کردم – آشنا ها می دانند خط من چقدر وحشتناک است، چند نفری سال ها سعی کردند خطم را بهتر کنند و من هیچ وقت گوش نکردم، خطم را دوست دارم – به روز هایی که وقتی یک شعر بلند تمام می شد لبخند می زدم. یا اصلا لبخند نمی زدم کاغذ ها را کنار می گذاشتم و می رفتم از پنجره به بیرون نگاه می کردم. واکمنم را روشن می کردم و یک کم آهنگ گوش می کردم با صدای خش خشی ِ پر از هوای ش

نمی دانم چرا. ولی وقتی پست آقای معروفی را که خواندم یاد هوشنگ گلشیری افتادم. الان که دارم می نویسم یاد ِ خودم. یاد گذشته ها. یاد تمام روز های قشنگ گذشته

ممنون آقای معروفی ِ عزیز. ممنون

سودارو
2005-04-28
پنج و پنجاه دقیقه ی صبح