July 14, 2005

شناسنامه ی مامان بزرگ به سال 1300 است، ولی در واقع مامان بزرگ چند سالی قبل متولد شده بودند، با مامان نشستیم حساب کردیم مامان بزرگ زمانی که فوت شدند حدود 89 سال سن داشته اند، روز دوشنبه وقتی به فاصله ی شش متری از قبر مامان بزرگ ایستاده بودم و نگاه می کردم به مراسم تشییع، احساسم این بود که 89 سال خاطره را داریم دفن می کنیم

یک بار بود فقط زمانی که مامان بزرگ شروع کرد برایم از گذشته ها حرف زدن، از روز هایی که قائن زندگی می کردند، خیلی شیرین بود حرف ها، مثل داستان های هوشنگ مرادی کرمانی به دلم می نشست، ساده بود، آرام بود و روان، مثل یک جویبار
.
.
.

و ما می گذاریم بخشی از هویت مان این گونه از دست برود، مثل همه چیزی که رها کرده ایم، چقدر دلم برادران گریم می خواهد برای ایران
.
.
.

قائن را یک بار سال ها پیش دیده ام، خاندان یک باغ پسته آن جا دارد و مقداری هم زمین که روی آن زعفران می کارند، یک خانه ی شهری هم بود که عامیانه می گفتند به آن اصطبل اگر درست یادم مانده باشد، ولی در واقع یک خانه ی درن دشت بود با بیش از 150 سال قدمت، از آن خانه ها که ایوان و شبستان دارند، آن زمان یک خانوم خیلی خیلی پیر آن جا زندگی می کرد که یادم نیست دقیقا کی بود، توی یکی از اتاق های خانه دو نسخه خراسان مال زمان دکتر مصدق پیدا کردیم که من یک نسخه اش را هنوز دارم – بابا بزرگ یک زمانی تنها مشترک روزنامه ی خراسان در قائن بوده اند

ما از خانواده ی پدری فکر می کنم هفت پشتی مقیم قائن بوده ایم، تنها چیز دیگری که در مورد خانواده ی بابا می دانم این است که به امام سجاد (ع) می رسند، یک زمانی هم فهمیدیم که خانواده ی مامان و بابا یک جایی پنج، شش پشت قبل یک جور هایی به هم می رسند – البته خانواده ی مامان به امام حسین (ع) می رسند

مامان بزرگ را یک بار فقط عصبانی دیدم، آن هم روزی بود که پسر آقای قمی – از روحانیون مغضوب حکومت – فوت شده بودند و آستان قدس نگذاشته بود جنازه را در حرم دفن کنند، مامان بزرگ آن چنان عصبانی بود و طبسی را نفرین می کرد که من وحشت کردم

البته خاطرات تلخ زمان رضا شاه که پدر بزرگ های روحانی تحت فشار بوده اند توی هم خانواده ی مامان و هم خانواده ی بابا هست، پدر بزرگ مادری را که می دانم خلع لباس کرده بودند، عکس با کت شلوار شان را دارم، بابا بزرگ پدری را نمی دانم

مامان بزرگ یک شخصیت بسیار مذهبی، کتب خوان و سنت گرا بود – به من و برادرم یک بار گفتند که اگر همسر آینده تان یک بار اسم تان را بدون پیش بند آقا به کار برد همان جا طلاق ش می دهید

برای من مامان بزرگ بخشی از 21 سال زندگی ام بود که از من جدا شد، برای بابا و عمو ها و عمه ها سال ها، تا بیش از شش دهه از زندگی شان، از تمام زندگی شان

مامان بزرگ چهار پسر و دو دختر دارند، و شش فرزند که وقتی کوچک بوده اند فوت شده اند

پسر بزرگ دکترای ادبیات فرانسه از خود فرانسه دارند، پسر دوم، بابا ی من مهندس مکانیک و مدرس دانشگاه بوده اند، پسر سوم دکتر متخصص گوش و حلق و بینی هستند، دو دختر شان تحصیلات معمولی دارند – برای آن زمان همین تحصیلات هم خیلی مهم است – و آخرین فرزند هم فوق دیپلم برق دارند، آخرین فرزند موقعیت ادامه ی تحصیل در فرانسه را رها کردند تا به جنگ ایران و عراق بروند و هیچ وقت هم نتوانستند ادامه بدهند
.
.
.

وقتی فکر می کنم که ما ول کرده ایم همه چیزی را که از دست رفته است . . . از همان زمانی که دیدم که دارد دنیای آقایان مهندسین و دکترها روی خود ش را نشان می دهد، خودم را از مراسم ترحیم کشیدم کنار و دو روز است که هیچ کدام از برنامه ها را نمی روم، هر چند که احتمالا مراسم هفتم را شرکت بکنم، امشب آرامش پیش از طوفان کنار گذاشته شد و شب که از حسینه آمدند همان چیزی را می گفتند که می شد منتظر ش بود، دنیای آقایان دکتر ها با هم و با دنیای مهندسین برخورد کرده بود، آقایان و خانوم های دانشجویان تاپ زمان درس خواندن و برجسته ترین اساتید دانشگاه ها و هزار عنوان دیگر که یدک می کشند اختلاف عقاید شان را بروز داده اند، آن هم در خاندان ما که لجوج و یک دنده بودند یک خاصیت عام است – لابد در مورد من هم سر کلاس ها دیده اید که وقتی یک چیزی را می خواهم، مثلا می خواهم حرفی بزنم محل سگ هم نمی گذارمش که مثلا طرف استاد است و چهل نفر آدم زل زده اند به من با رنگ های پریده، این جور آدم ها امشب لج کرده اند با هم

اگر همین جور پیش برود و قرار باشد شام هفتم هم مراسم چشم و هم چشمی آقایان و خانوم ها باشد ترجیح می دهم پایم را به سالن مراسم نگذارم

دوست ندارم توی این بازی ها شرکت کنم، توی این چند ماه تنها باری که به شدت عصبانی شدم روزی بود که برادرم از بیمارستان آمد و گفت که چون خانوم دکترها - دختر عموها - را در بیمارستان دیده است و فلان و بهلمان را هم دیده که آمده اند، درست نیست که من تنها کسی باشم که به عیادت نرفته ام، برای من این موضوع مطرح بود که مامان بزرگ در حالتی نیست که بودن یا نبودن مرا درک کند، چرا باید خودم را مسخره کنم که یک وقت به یک نفر بر نخورد که من حاضر نشده ام، به درک که به شان بر می خورد

امشب این ها را اینجا می نویسم چون تمام اعصابم به هم ریخته است، واقعیت را بگویم، از فامیل های درجه ی یک کسی اینجا را نمی خواند – شاید چند تا از دختر عمو ها و پسر عمو ها – مسئله این است که اصلا نمی دانند من وب لاگ می نویسم، پس بگذار دلم را آرام کنم

امیدوارم طوفان فامیلی خیلی سنگین نباشد و زود تمام شود

سودارو
2005-07-14
دوازده دقیقه ی بامداد