July 16, 2005

به نام حقیقت هستی بخش

این متن را چند وقت پیش آماده کردم، منتظر موقعیت برای منتشر کردنش در وبلاگ بودم، امروز آن روز است: شانزدهمین روز در شانزدهمین ماه ی که وبلاگ می نویسم

* * * *

روز های پایانی سال ِ هشتاد و سه بود. از یک دیدار دوستانه در کافی شاپ ِ فلامینگو بر می گشتم، نتیجه ی دیدار قرار برای کار روی مجله ی اینترنتی کافه شبانه بود. تمام بعد از ظهر باران باریده و من هم منتظر دوستان نیم ساعتی زیر باران تند ایستاده بودم. داشتم بر می گشتم و خیابان احمد آباد شلوغ بود و پر از آدم هایی که برای خرید عید داشتند خود شان را می کشتند

همین طور که قدم می زدم و آدم ها را تماشا می کردم و مواظب ِ چاله های پر از آب بودم، توی ذهنم شعری را نوشتم که شد بخش اول سرود ِ سرد

قرار بود این شعر هفت بخش داشته باشد، ولی فقط سه بخش اولش را نوشتم، شاید یک روزی دوباره آن را دستم بگیرم و کاملش کنم. مهم ترین مسئله برایم در مورد این شعر این است که متن آن را با کامپیوتر نوشته ام، نه روی کاغذ. قبل از هر بخش یک توضیح کوتاه می آورم که شعر قابل درک باشد

این یک شعر داستانی نیمه کامل است، چون ما شعر های داستانی خیلی کم داریم شاید اعتراض بر انگیز باشد، ولی مهم نیست

یک مسئله هم این که من یک جور هایی، مخصوصا در بخش سوم، رفته ام سراغ جمله های بلند برای شعر، درست است که ما غالبا شعر نو را با جمله های کوتاه می شناسیم، ولی در ادبیات امریکا، کسانی مثل والت ویتمن و ره روانش، شاعران بیت، طرفدار جمله های بلند هستند، در واقع جمله هایی که بازمانده اند از سبک جمله های بلند و شعر گونه ی کتب باستانی، مثل کتاب مقدس – تمام کتاب های عهد قدیم و عهد جدید – می خواهم بیشتر روی این نوع شعر ها کار کنم، یعنی فقط اگر یک کم زنده تر باشم می خواهم روی این نوع شعر ها کار کنم


* * * *


سرود سرد


برای زندگی، مرگ و عشق


اول: سرد در تنم


توضیح: بیشتر از پوچی زندگی روزمره مردم طبقه متوسط به بالای شهر های بزرگ، همان طور که گفتم فقط دارم دیده هایم را از روز های قبل از سال نو می نویسم، توی ذهنم فکر می کردم آدم فاحشه باشد خیلی بهتر است تا عین این مردم باشد، حداقل برای شرافتی که نداری لبخند غرور نمی زنی


خاکستری
امواج بی پایان

و رد می شوی از مقابل
آدم های کوچک ِ با درد های کوچک ِ روز های روزمرگی
لباس ت موج بر می دارد
برای یک لحظه لبخند
در برابر ت پسری لبخند ش را نمناک می کند در شوری لب هایت
چشم هایت را می بندی
خیابان شلوغ
شلوغ
و هوای زنده ی بعد از یک باران
یک باران سپید که تمام آرزوهای کوچک لرزان را در برابر
کلمه ی افسوس
سکوت می کند
وقتی به این آسانی در تصاویر غرق
با چشم هایی نا باور برای تمام اشک ها
با این تن سرد ِ آشفته
که میان دستانت تاب می خورد
می رقصد
سر می خورد
سر می خورد
غرق می شود

چلیک

چلیک

کفش های سیاه در راه رو های تنگ پیاده رو
تمام آدم های ِ تلو تلو رد می شوند
بی هیچ مفهومی
در تصویر بی شکل اندوه
صدایی نیست
هیچ، هیچ پهنه ای صدایی
خنده های کودکی در خاموشی می خندد
هیچ
یک لحظه برجای ت خشک
سرد
اندوهناک:
چشم ها
را
باید
بست
و نفس ها را حبس:

قلبم دارد میان انگشتانم
خونی
می لرزد
تمام تنم دارد می لرزد
می لرزد هوا، خیابان، نفس هایم ترک خورده
دست دراز می کنم
خون دارد قطره قطره در خیابان موج می خورد
خون ِ سرد ِ بی حرکت
و من
من
من چشم هایم را می بندم
در تمام لحظه ای که داری میان تنم سر می خوری
و درد برای یک لحظه
فقط برای یک لحظه میان تمام تنم تیر می کشد
نفس ام را هم که حبس می کنم

فراموش نمی شود
هیچ
هیچ
هیچ راهی برای فراموشی نیست
هیچ دروازه ای برای فرار
هیچ
هیچ
هیچ

و من
من
فاحشه ی غمگین این شهر سپید پوش ام
در تمام روز های دوان دوان ِ سالی نو

من می ایستم
و هر کس
هر کس
می تواند سرک
میان تنم
آرام
آرام
بکشد
با نفس های هوس آلود دگمه های تنگ
را
بگشاید
و میان دود ها غرق ام کند
و من برای یک لحظه میان درد سقوط کنم
پایین
پایین
پایین
.
.
.
دست هایم عرق کند
و سرد
سرد
سرد مثل روزی که تمام شبش برف باریده باشد بر سطح تمام
زندگی
و سرد باشد تمام نیمکت های یخ زده ی تمام پارک ها
مثل من
من
من
فاحشه ی کوچک ِ آواره
در تمام راه های بی پایان
بی پایان
.
.
.

باد
باد سرد می وزد و تمام برگ ها، شکوفه ها
لبخند ها مثل تگرگ می ریزد
تنها می ایستی
باد سرد در نفس هایت یخ می زند
در تمام هستی دارد می وزد
سکوت و می ایستی
و آدم ها ی دوان دوان ِ روز های عید
دارند تمام سطح خیابان را می خرند
و می دوند
و می دوند
و به خط پایانی که نیست نمی رسند
نمی رسند
ایستاده
پوزخند
و دست هایت را در جیب مشکی مشت
می لرزد پاهایت
و نگاهت در چشمان پسری که هوس دود می کند
محو می شود
در سطح انگشتان برگ های سیاه ِ سبز
و تو هنوز هم مانده ای
در چاله های آب که دور ت را پر کرده
مانده ای
و نفس نفس می زنی
قلبت دارد روی زمین خشک می شود


* * * *

دوم: سرد در تولد

توضیح: ترکیب سه موقعیت است، اول تولدم در بیستمین روز سال نو در سال 1363، نزدیک های صبح، خیلی سخت به دنیا آمدم، می گویند مامان را خیلی اذیت کردم تا این پسره آمد اینجا، ترکیب کرده ام این موقعیت را با سال 1377، اگر اشتباه نکنم در تاریخ، شاید یک سال جلو تر باشد، تنها زمانی که تلاش کردم خودم را بکشم، یک روز سرد زمستانی بود و برف می بارید، سومین موقعیت هم بر می گردد به نوزدهم فروردین سال 1375، روز بعد از مرگ مادربزرگ، که خواهرم و پسر کوچک ش در تصادف رانندگی کشته شدند، روز قبل از جشن تولد من، هر سه موقعیت با هم ترکیب می شوند

برف
سر می خورد و
در لبم خشک
بلند می شوم و
خشک
در پهنای
تمام
آسمان
تنها ابر آبی هم دارد می گرید
کور در تمدن بشری و چشم هایم باز
و صدایی خندان
و من متولد شده ام

روز آفتابی بود و هوا ولرم مثل یک لیوان شیر کاکائو که روی میز
کافی شاپ مانده در انتظار
وقتی بیرون همه چیزی گم
گم شده بود
چشم هایم دیگر کور
و من در ساعتی که چهار بار نواخته بود چشم هایم را باز کرده بودم
یک نفر لبخند زده بود
و من داشتم فکر می کردم این ورود هم
این هم نبود
نبود
راحت نبود

سرم را خم کردم و تمام کودکی ام گریخت
مثل یک لیوان از دستم سر خورد
و روی زمین خورده هایش سرخ شد در رنگ
خونی که همه جا را پر
همه جا را غریب
همه چیز را سرد
سرد
سرد
و چشم هایم خیره مانده در تنها ترین اتاق های زندگی
وقتی بازگشت به گذشته یک سرود غمگین
یک لحظه از مرگ
وقتی فکر می کنی از آن لحظه که در چهار بار نواخت ساعتی تو متولد می شوی
و بعد آفتاب است که بر شهر می تابد
و بعد یک موشک است که می خندد: من، جنگ، آرزو، آرزو
و کسی همان لحظه می میرد
من گریه
گریه می کردم و دست هایم از تمام زندگی کوچک تر بود
قلبم از تمام آسمان سرد تر

برف می بارید در آن روزی که من در میان خیابان
طولانی
طولانی
طولانی
میان اشک هایم داشتم فکر می کردم از آن لحظه
تا
زمانی که انسانی در صورت من متولد شده بود
که من نبودم
که من نبودم
که من هیچ وقت من نبودم در میان تمام آرزو های سیاهی
که در تنم می سوخت
وقتی چشم هایم را باز کردم و دیدم
در لبخند م یک نفر دارد گریه
.
.
.
میان مجرا های سکوت چرخ خوردم
چرخ خوردم و گیج از لگو های چوبی
شهر ساختم و سکوت و زندگی
و شهر و انسان ها
و شهر و یک نفر دارد آن جا می گوید: بابا آمده
.
.
.
ساختم و گیج خوردم
و در خیابان خاکستری هیچ کس نبود
در ماشین ها و رهگذر ها و تمام خانه ها هیچ انسانی نبود
و من داشتم گیج می خوردم وقتی برف تمام تنم را نمناک کرده بود
و تمام وجودم سرد
مثل تمام آسمان
که می بارید
می بارید
غم بی پایان و من داشتم یخ می زدم


* * * *


سوم: سرد در بلوغ


توضیح: آدم یک روزی بزرگ می شود، نه؟ تمام روز های بعد از بهار 75 مثل یک تصویر مسخره از هاله های بی بویی است که برایم شده اند زندگی، همه اش آن تصادف بی خود نبود، که خواهر و خواهر زاده ام توی پیاده رو کشته شدند، نه، تمام آدم بزرگ های عزیز که امیدوارم سر به تن شان نباشد، تمام شان دست های شان در دست های هم محکم ساختند تا از من موجودی به سردی چشم هایم ساخته شد، آن چنان بی رحم که هنوز ندیده اید، سال های بلوغ برای من نابودی کسی بود که من بودم


تصویر ساکن ِ بی حس در تمام برگ بی رنگ قهوه ای
نقش می بست
و بی حرکت تمام اجسام در پوچی هوا چرخ می خوردند

فکر می کردم از پشت پنجره تمام دنیا زیبا است
فکر می کردم تمام آدم ها دارند راست می گویند وقتی لبخند
و دست های شان را در جیب مچاله
فکر می کردم و آرام آب نبات پوک را مک می زدم
پشت پنجره با پرده های سفید و
هوای ساکت ِ خفه

پشت پنجره و تمام خیابان آن دور ها دارد سُر می خورد
با تمام آدم ها و احساس ها و خیانت ها و شهر و ماشین ها
و

ز
ن
د
گ
ی

سرد
سرد
سرد

و من داشتم می شمردم تمام روز ها را
کتاب ها را
تلویزیون را
بی حسی را
باور داشتن را

می شمردم و اعداد گم می شد گاهی که سرم را بلند می کردم
و باد را می شمردم که داشت از برگ های سبز
زرد
سوخته ی
درخت گردو رد می شد و لبخند
هنوز داشتم لبخند
.
.
.
تابلو پر بود از حرکت
پر بود از تمام زندگی
و من داشتم دست هایم را گرم می کردم وقتی
صدای خسته ی روز ها در میانه ی فروردین شکست
و در میان خرده شیشه ها من بودم تصویری آشفته در
پهنه ی آسمان
تصویر تنها ی دور افتاده ی محو
تصویر ی که داشت می مرد

کسی نگاه نمی کند؟

چشم هایم را باز می کنم و می گویم این
می گویم آن
می گویم وقتی هوا گرم بشود و شکوفه ها صورتی بشوند برویم در
گلبرگ ها غرق شویم

کسی نگاه نمی کند؟

وقتی هوا سرد شد برویم توی هوای یخ زده لی لی بازی کنیم
و بخندیم و وقتی شب شد می شود یک کتاب قشنگ خواند
می شود رفت درون سر سرا به تار های عنکبوت خندید
می شود وقتی ساعت زنگ می زند بی خیال به سقف نگاه کرد
به تصویر نا محسوس زندگی و فکر کرد هنوز هم می شود خوابید
با چشم های بسته در کرختی تمام گرمای تخت

کسی نگاه نمی کند؟

وقتی سردم می شود می روم لباس می پوشم
و کنار خیابان می پوسم
نگاه می کنم به تصویری که می گذرد از مقابلم از خنده های نا ممکن
خودم را در هم می پیچم با کاپشن و سکوت و هوایی که از من گرم تر می شود
وقتی بر می گردم و در های خانه هنوز سکوت کرده اند
در های خانه هنوز هم محو می شوند در کوچه وقتی نزدیک می شوم
و تمام استخوان هایم یخ می بندد

کسی نگاه نکرد؟

و تمام روز ها روی خورده شیشه های نیمه ی فرودین راه می رفتم
پوک
ترک خورده
سرد

کسی نگاه نکرد؟

خون میان تمام پرز های فرش را پر کرده بود
خون داشت میان نفس هایم خشک می شد
و من هنوز هم پاهایم زخمی می شود وقتی می خواهم از عرض خانه رد شوم
و بگویم سلام

هنوز هم خون میان تمام راه ها را پر می کند وقتی می خواهم قدم بر دارم
من سردم است
من سردم است
در تمام روز های تابستان
در تمام روز های بهار
در تمام برگ های پاییز
من سردم است و هیچ کس
هیچ کس
هیچ کس نگاه نمی کند
من آدمسم را باد می کند و فوت می کنم در هوا
در هوای پوچ و آدمسم را باد می کنم و
باد می کنم
و باد می کنم
و هیچ کس
هیچ کس نگاه نمی کند
وقتی صدایی در میان اتاق دارد داد می زند در هوای راک
من فکر می کنم که بزرگ شده ام
فکر می کنم و پرده ی قهوه ای را می کشم
و خودم را حبس می کنم در انتهای تصویر تابلوی کوچکی که
دارد در انباری خاک می خورد
تابلوی کوچک سبز رنگی که در آن چند پسر دارند می خندند
می خندند
و در میان جاده ی روستایی دور می شوند

من کاپشنم را دور خودم می پیچم و گرم تر است تمام
هوا از درونم


بهار هشتاد و چهار


* * * *

شعر را که نوشتم اول از همه در یک عصر چهارشنبه ی قشنگ دختر جهنم خواند ش در یک کافی شاپ ِ شلوغ سر چهار راه بهار، خیابان سجاد، گفت پر از تصویر است ولی زبان ش خیلی قدیمی است، به خاطر دخترم بخش اول و دوم شعر را تغییر هایی دادم، جمله ها را کوتاه تر کردم، و ها را حذف کردم و تعدادی از تکرار ها و فعل ها را هم کنار گذاشتم

بعد دادم ش به پرستو تا بخواند و او هم خواند، سر کلاس معارف، بعد به من گفت انگار خود ت یک بار بعد از نوشتن هم نخوانده بودی اش، فقط بعضی از بخش های ش را پسندیده بود، خیلی با هم بحث نکردیم

بار سوم سر کلاس سیری در تاریخ ادبیات انگلستان بود فکر می کنم، که اول روی پرینت شعر توضیح هایی در مورد خطوط نوشتم و بعد هم دادم ش به هم نام که بخواند ش، خواند و این بار یک نفر شعر را پسندید، فکر می کنم چون توضیح داده بودم در مورد شعر خواندنی شده بود، امشب که دارم شعر را آماده می کنم تا شعر را اینجا بگذارم، دوباره توضیح ها را نوشتم که شعر قابل درک باشد

امیدوارم یک روز دوباره شعر را دستم بگیرم و کامل ش کنم

سودارو
2005-07-07

پنجاه و یک دقیقه ی بامداد

من شاید چند روزی اینجا را آپ دیت نکنم، البته فقط چند روزی، کوتاه خواهد بود


یک فلش برای زمینی که ما در آن هستیم، ضد خشونت و برای صلح، هر چند پوچ گرایانه

http://www.bozzetto.com/Flash/Life.htm