July 01, 2005

آسمان بالای سرمون آبی بود. یک جور آبی مات و کم رنگ با چند تکه ابر گوشه های آسمان، جایی که پشت برگ های سبز درخت هایی که توی روز گرم ساکن بودند گم بود

من داشتم نگاه می کردم و گفتم: آرزو می کنم هیچ وقت هواپیما ها به آسمان نیایند

ایستادی و انگار لجت گرفته باشد گفتی که من هم نمی خواهم هواپیما ها به آسمان بیایند. دوباره داشتیم قدم می زدیم. مانتو ی سیاه تنت بود و همین جور که قدم می زدیم زیر پایت را نگاه می کردیم. پارک ملت بود و ... شاید دو سال پیش، من .... من، من یادم نیست، من زمان یادم نیست

ولی اولین گفتگویی است که یادم هست، که داشتیم حرف می زدیم که شاید جنگ شود

حالا
.
.
.

چند ماهی بود که آرام می خوابیدم بدون کابوس. و امروز، نمی دانم در یک ساعتی خواب بودم و خواب می دیدم . . . دوباره کابوس بود

همه سر کلاس بودیم. همه بودیم. استاد مان خانوم صابر بود. همه یک جوری بودیم، خسته شاید، عصبی؛ شاید آشفته

آقای کلاهی آمد سر کلاس. نشست روی یک صندلی و آرام شروع کرد به صحبت. نمی خندید، شوخی نمی کرد. داشت حرف می زد و همه مان می دانستیم چه در پیش است. هنوز حرف های آقای کلاهی تمام نشده بود که صدای هواپیما ها را شنیدیم، سیاه رنگ بودند و ده تایی شاید

جایی را بمباران نمی کردند. فقط رد شدند

جایی دیگر بودم. نمی دانم کجا، همه ی شهر دیوانه بود، همه می خواستند بروند به سمت قاسم آباد، جایی که گفته می شد مسکونی است و بمباران نمی شود

همه می ترسیدند. یکی می گفت که طول نمی کشد، مگر همه ی جنگ عراق شش هفته بیشتر شد؟ من از خواب پریدم

.
.
.

* * * *

تا حالا صحنه ی ویرانی را دیده ای؟ ایستاده ای یک جا، همین جوری آرام و ساکن، و داری نگاه می کنی، شاید داری لبخند می زنی، و بعد، بعد نمی دانی چیست، یک دفعه دیوار ها شروع می کنند به ریختن، می ریزند و پشت شان هیچ چیز نیست، فقط یک جریان شفاف و مات تهی است؛ خلا. بعد سقف هم می ریزد. بعد همه چیز می ریزد. و تو هنوز هم ایستاده ای، میان جریان سفید شفاف و مات ایستاده ای و حس می کنی که داری سقوط می کنی، آن قدر تند که چشم های ت را می بندی و فقط حس می کنی مو هایت را در جریان مات

فقط داری سقوط می کنی. هیچ وقت، هیچ انتهایی نیست. فقط داری سقوط می کنی

در ویرانی

* * * *

شبح سیاه رنگت ایستاده بود در اتاق نیم تاریک، دویدم، ایستادم و لبخند زدم و دست هایم را به طرفت دراز کردم تا در آغوش گیرم ت، برگشتی، لبخند نمی زدی، نه، لبخند نمی زدی

سودارو
2005-07-01
یک و بیست و سه دقیقه ی صبح

تقاطع راهنمایی و سناباد را یک فضا با پارچه های مشبک به رنگ قهوه ای زمان جنگ درست کرده اند، سه در شش متر حدودا، و امروز تمام عصر از آن جا صدای نوحه می آمد که در خیابان پخش می شد. راستی آقای کلهر حال شما چه طور است؟