July 11, 2005

همه چیز در هاله ای از سیاهی بود، همه چیز، محو مثل یک تصویر مه گرفته از یک خاطره ی دور، خیلی دور، وقتی که چهار سال پیش تو تله کابین نمک آب رود داشتیم می رفتیم بالا، همه چیز مه بود، توی ابر ها بودیم، توی خود ِ ابر ها، و یک دفعه سرت را که می آوردی پایین زیر پایت درخت ها بودند، سبز و قشنگ، زیبا تر از هر چیزی که فکرش را بکنی
.
.
.

تمام صبح خودم را گم می کنم در هدفونی که دارد برایم تمام آهنگ های تند ِ توی هارد را پخش می کند، از این آهنگ می دوم به آن آهنگ و سعی می کنم آرام باشم
آرام باشم
آرام باشم
.
.
.

گوش هایم حساس اند و از میان تمام صدا ها صدای زنگ تلفن را می قاپم، ساعت هشت صبح است، تلفن را به گوشم می چسبانم و می گویم سلام، مامان است، آرام می گوید که مامان بزرگ تمام کرده است، می گوید که برای ساعت نه خانه ی مامان بزرگ باشیم، می گوید هر کسی زنگ زد خبر را بدهم

می گویم خداحافظ

می روم و به برادرم که بیدار شده است خبر را می گویم، جا می خورد، منتظر نمی شوم، شماره ی خواهرم را می گیرم، بیدار ش می کنم از خواب و با صدای گرفته همه چیز را می گویم، می گوید زنگ می زند تا برنامه بریزیم برای رفتن
.
.
.

همه چیز در هم می دود
همه چیز در هم گم می شود

توی خانه ی مامان بزرگ تمام فامیل مقیم مشهد جمع شده اند، بابا دم در است، مستقیم بالا نمی روم، کمی می ایستم و بعد می روم بالا، آرام با کسانی که توی هال کوچک جمع شده اند سلام می کنم، عمو گونه هایم را می بوسد، همان جا می ایستم، سراغ بقیه نمی روم

عمه در هم فرو ریخته و نا آرام می آید، گونه هایم را با لب های سرد می بوسد، تسلیت می گویم، فکر می کنم که تلاش کردم تسلیت بگویم

می نشینم و جواب احوال پرسی های شوهر عمه، و گوش می کنم به پسر عمه ها و عمو دکتر که سعی دارند یک مسجد گیر بیاورند، یک ربعی طول می کشد و یک مسجد برای برنامه ای که می خواهیم پیدا می شود، متن آگهی برای شماره ی فردای روزنامه ی خراسان آماده می شود

همه می روند، همه می آیند، نگاهم خیره مانده است در ساعت کوچک رو میزی ِ نقره ای رنگ، در گلاب دان های چینی، در شمع دان های قدیمی، چیزی نمی گویم، همان طور نشسته ام، بابا می آید بالا، حاضر نمی شوم بروم مامان بزرگ را ببینم، همه اش تصویر محو سال هفتاد و پنج می آید توی ذهنم، نمی توانم

نمی توانم

وقتی آمبولانس می آید و تابوت پلاستیکی هم، می ایستم یک گوشه، می ایستم و تکان نمی خورم و می گذارم همه بروند، همه بروند و در اتاق خالی می ایستم، خیره می شوم به همه چیز، شاید آخرین باری باشد که اینجا باشی، شاید
.
.
.

هزار خاطره در هزار خاطره می دوند

من گم می شوم

من می ایستم و هیچ چیز دیگر دیده نمی شود

نه، من گریه ام نگرفت
.
.
.

تمام روز از همه چیز دور می ایستم، از همه چیز


سوار ماشین به سمت بهشت رضا، سوار ماشین و عمو دکتر خاطره تعریف می کند، پسر عمو ی بابا هم، بابا ساکت است، پسر عمو از تهران زنگ می زند، بابا صحبت می کند با همراه عمو، نمی تواند حرف بزند، زود قطع می کند، ترافیک مزخرف است، خیابان تهران وحشتناک است، همه ی جای مشهد وحشتناک در ماشین ها و دود غرق است
.
.
.

وقتی دو ساعت بعد بر می گشتیم من همه اش فکر می کردم به حرف های مامان بزرگ، فکر می کردم و گوش می کردم بقیه چه دارند می گویند، فکر می کردم و دلم می گرفت

دلم خیلی می گرفت

چقدر دلم می خواست تنها کسی که می خواستم کنارم بود، نشسته بود و همین جور که گوش می کردیم من انگشت هایش را بی صدا میان دستم ناز می کردم

تنها کسی که می خواستم به اندازه ی یک شماره ی همراه از من دور بود

و من سکوت بودم

تنها کسی که می خواستم نبود

و من تنها نشسته بودم

تنها کسی که دوست داشتم در سکوت اتاقم امروز بود، لبخند می زد و صدایم می زد مصطفی، تنها کسی که دلم می خواست وقتی با سردرد عصبی کننده می خواستم بخوابم می گذاشت نفس هایم در دست هایش آرام شود

دختر ناآرام من اینجا نبود

دختر تنهای من اینجا نبود

فردا مراسم تدفین است، سه شنبه صبح در حرم
.
.
.


سودارو
2005-07-10
یازده و یک دقیقه ی شب

درگذشت کریم امامی مترجم و نویسنده را به همه تسلیت می گویم