July 25, 2005

چشم هایم عصبی می شوند در گرمای لعنتی و آفتاب تند، خسته ام، خیلی خسته ام، برای نمی دانم چندمین بار همراه ت را می گیرم و باز هم اشغال است، نمی دانم چرا از صبح اشغال است، شروع می کنم به قدم زدن در حیاط دانشگاه، از این سو، آن سو، می نشینم روی سنگ های سفید پله ها و کتاب استیفن کرین را ورق می زنم و دو فصل دیگر را می خوانم، کتاب را دوست ندارم، درست است که نثر بسیار زیبایی دارد ولی داستانش را دوست ندارم، از جنگ متنفرم و تمام داستان جنگ داخلی امریکا است، کتاب ورق کاهی دُوور چاپ امریکا را می بندم و نگاه می کنم در حیاط تقریبا تهی دانشگاه در انتظار
انتظار
انتظار لعنتی ِ مسخره ی سرد

تلفنت باز هم اشغال است

سه ساعت می نشینم و وقتی دوباره می روم بالا می بینم که آموزش اشتباه کرده و نمره های درس آقای کدخدایی آورده نشده اند و من از صبح الکی توی دانشگاه هستم، مرده شور اصول و روش تحقیق که تقریبا یک ماه گذشته از امتحانش هنوز من را وصل کرده به ترم لعنتی ِ تمام شده ی بیخود، اه

سرم درد می کند. وقتی می رسم خانه سرم درد می کند و فکر می کنم، تمام راه فکر می کنم که چقدر همه چیز برایم بیخود شده اند، فکر می کنم که تمام نگرانی ام شده است این که تلفن تو جواب نمی دهد که عقبم در کتاب هایی که باید برای کنکور ارشد بخوانم، که نمی دانم چی، و نگاه می کنم به اطرافم لجم می گیرد، همه انگار در تکاپو برای زندگی، نگران برای پول و نگران برای هزار چیز بیخودی ِ مسخره، نگاه می کنم و فکر می کنم چقدر بیخود است که من در بیست و یک سالگی هنوز نمی دانم چقدر خرج می کنم، یعنی هنوز مثلا نمی دانم رفتم تهران برای نمایشگاه کتاب چقدر خرج کرده ام، نمی دانم هر هفته چقدر پول می ریزم سر دل مشغولی هام، نمی دانم، نمی دانم
نمی دانم

دکتر نوری زاده می گوید می خواهند گنجی را بکشند، روز تیتر می زند که جان گنجی در خطر است و معلوم نیست در بیمارستان میلاد چه می گذرد، بهنود هشدار می دهد، تمام سایت ها را نگاه می کنم واژه های عصبی ریخته اند، خورشید خانوم دادش بلند شده که من همین جوری ام و حوصله داد شنیدن را ندارم یادداشتش را رد می کنم و فایلش را پاک می کنم

خسته ام، خسته ام

فکر می کنم به 28 ساعت قبل که خواهر زاده هایم را بردیم شهربازی، پدر شان باز یک جایی ماموریت بود و بچه ها را بردیم بیرون نپوسند توی خانه، خواهر زاده کوچیکه بغلم بود که از پل هوایی رد می شدیم، میان شب و من ناامید بودم و می ترسیدم، از ارتفاع می ترسیدم، نا امید بودم و فکر می کردم از تمام هوای شب حالت تهوع به من دست می دهد، سوار ماشین که شدم تصویر مشهد بود با راننده هاش که مثل گه رانندگی می کنند

تمام شب مثل یک هاله ی سیاه بود که داد می زد برو، برو، برو، و من فکر می کنم مگر جیمز جویس که تمام داستان هایش به حس گریز گم می شود رفت از ایرلندش و چه شد؟ مگر نه که در خارج هم خبری نبود، نبود و جیمز جویس آخر عمر همه اش مست می کرد، مست می کرد که فراموش کند که نبیند که حس نکند که نفهمد، فقط مست می کرد، مست می کرد، مست می کرد

صورتت مقابل چشم هایم زنده می شود که لبخند می زنی و به پنجره نگاه می کنی و می گویی: چرا؟ می گویی خوب سیگار بکش، برقص، مست کن، اه نمی دانم، و من وقتی رفته بودی هنوز نشسته بودم و فکر می کردم تمام وجودت برایم مثل یک راز همیشه زیبا است

فکر می کنم و تمام قفسه ی سینه ام درد می کند دیروز، تمام مدت سرم گیج می رود و فکر می کنم چقدر احمقم خواهر زاده ام را بغل می کنم، فکر می کنم و چیپس مزمز را مزه مزه می کنم ترد و تازه و به صدای شلوغی گوش می کنم

صدای شهر شلوغ

شهر شلوغ همیشه مرده، شهر شلوغ همیشه برای ارواح، شهر غیر واقعی ِ هاله ها، شهر خیابان های بی سرانجام بدون تصویری حتا از سایه ای از زندگی

فکر می کنم همه چیز از یک اف لاین ساده شروع شد، همه چیز از یک اف لاین ساده شروع شد و من فکرم رفت به شبی یک سال پیش بیشتر در یکی از کافه های خیابان احمد آباد که نشسته بودیم و آبمیوه می خوردیم و حرف می زدیم و سرت روی شانه ام بود و من آرام در گوش هایت زمزمه کردم تنها عهدی که از تو می خواستم که قبول کردی، که . . . وقتی بلند شدیم و دنبال کفش هایت می گشتی و من نگاهت می کردم و گیج بودم، تمام وجودم گیج بود، وقتی سرت را بلند کردی و صورتت، چشم هایم را می بندم

چشم هایم را می بندم و تمام کتاب هایم را و نگاه می کنم به خیابان، شهر، فکر می کنم چند ساله ام؟

فکر می کنم و امروز دوم مرداد است و تا شهریور مانده است تمام ساعت هایی که باید بگذرد و تلفن لعنتی ات اشغال است و من نمی دانم

نمی دانم
نمی دانم

سودارو
2005-07-25
بیست و سه دقیقه ی صبح