April 30, 2005

سودارو عزیز:

سلام. من واقعا باید معذرت بخوام به دلیل اینکه این چندروزه از بس گرفتاری زیاد بود نشد که وبلاگت رو بخونم..یعنی اصلا آنلاین نشده بودم....یعنی نرسیده بودم که بخوام آن بشم....
به هر حال....
تو پست های قبلت خواسته بودی نظرمون رو در مورد وبلاگت بدیم،
و اما نظر من( البته با تاخیر) :


قرار نیست همیشه آدم یه جور بنویسه، وبلاگ تو پست 16 بهمن هم لازم داره...اصلا وبلاگ درست عین دماسنج میمونه. باید همیشه متغیر باشه چون میخواد درون یک انسان رو نشون بده...انسانی که یکی دقیقه از زندگی چندین سالش هم مثل هم نیست....رمز پایدار وبلاگ سودارو...و اینکه خیلی ها ( از جمله من) صبح ها وبلاگ تو رو میخونن اینه که....شاید تمام اون مسائل برای خودشون هم روز پیش اتفاق افتاده باشه.
یعنی با خوندن وبلاگت ، میفهمم یک نفر دیگه در مورد یک موضوع چه جوری فکر میکنه.
پس همینجور ادامه بده....با واقعیت پیش برو !!
......به امید روزهای خوب......



خوب سودارو جان..ما هم الان چند ساعت دیگه رفتنی هستیم....برنگشتم حلالمون کن!

* * * *

این نظر سورئالیست رو من برای بار سوم دارم می فرستم
امروز یک روز گرم ِ خسته کننده بود. بیشتر صبح برای تنظیم کردن ژوزفینا گذشت. با اینترنت مشکل داشتم، کامنت هایم را نمی توانستم بخوانم که درست شد، فونت ها را درست کردم، هنوز مشکل دارد ولی خیلی محدود تر، چیز هایی هم هست که باید نصب کنم که حوصله اش را ندارم. واقعا حوصله اش را ندارم

گتسبی بزرگ تمام شد. می شود گفت مهم ترین رمان ِ ف. اسکات فیتزجرالد است. یکی از مهم ترین رمان نویس های نیمه ی اول قرن بیستم. ظاهرا از دوستان ارنست همینگوی است. چون ممکن است اشتباه کنید – همان طور که من یک سالی اشتباه می کردم – ما یک ادوارد فیتزجرالد داریم که انگلیسی است و اشعار ِ خیام را ترجمه به انگلیسی کرده و بسیار مشهور است که تا جایی که من می دانم این دو تا با هم ارتباطی ندارند

کتاب زیبا بود. هر چند توصیف هایش برای من که در سال 2005 دارم کتاب چاپ ِ 1925 را می خوانم کسل کننده بود، ولی در کل رمان آرام و ملایمی است. داستان نیویورک ِ بی هویت – در طبقه ی ثروتمند امریکا – و پوچی – مثل همیشه – و اینکه دوست و دوستی واقعی وجود ندارد، و بقیه حرف هایی که بیشتر رمان های قرن بیستم تکرار می کنند

اگر اشتباه نکنم کریم امامی آن را به فارسی برگردانده است که چون نخوانده امش نظری ندارم. هر چند رونالد خوانده و حسابی لجش گرفته بود از ترجمه اش

چند خط از کتاب را می گذارم برای آن ها که زبان انگلیسی و ادبیات را عشق می ورزند

After a moment Tom got up and began wrapping the unopened bottle of whiskey in the towel.
'Want any of this stuff? Jordan? . . . Nick?'
I didn't answer.
'Nick?' He asked again.
'What?'
'Want any?'
'No . . . I just remembered that today is my birthday.'
I was thirty. Before me stretched the portentous, menacing road of a new decade.


….

Thirty – the promise of a decade of loneliness, a thinning list of single men to know, a thinning brief-case of enthusiasm, thinning hair. But there was Jordan beside me, who, unlike Daisy, was too wise ever to carry well-forgotten dreams from age to age. As we passes over the dark bridge her wan face fell lazily against my coat's shoulder and the formidable stroke of thirty died away with the reassuring pressure of her hand.

Pages 86 and 87


* * * *

جزیره ی سرگردانی وب لاگی است که صاحابش برایم میل زد که بخوانمش. من هم می خواهم آن را اینجا معرفی کنم. برای تمام کسانی که دوست می دارند

سودارو
2005-04-30
دو و شش دقیقه ی شب

April 29, 2005

دیشب رونالد آمد اینجا و ریختیم سر ژوزفینا و ویندوز ش را عوض کردیم و برنامه هایش را جدید. الان من هم از جم متعصبان آمدم بیرون و نورتن و مک آفی را ول کردم و الان دارم از سیستم امنیتی ِ مازولا روی کامپیوترم استفاده می کنم. می گویند فوق العاده است

ببینیم که چه می کند

الان فوق العاده خسته ام. هنوز تنضیمات ِ صفحه ی اصلی کامل نشده، فونت ها هنوز هم برای چشم های همیشه دردناکم کوچک اند. فعلا ورد را ریخته ام. ولی هنوز فارسی اش را کامل نکردم. پی دی اف را هنوز هیچی. و باید بشینم به آپ دیت کردن

این هفته هم که تمام شود، یعنی سه شنبه اش که بگذرد من فقط یک میان ترم برایم می ماند که آن هم بیست و پنجم است

احتمالا تا آن موقع ذهنمباز می شود. الان درون ذهنم مثل یک خیابان شلوغ است که همه چیزی در آن در ترافیک گیر کرده اند

برای همین است که چند روزی است نمی توانم مثل بچه ی آدم بنویسم. دارم برنامه هایم را منظم می کنم، و هم زمان امتحانات هم هستند و مشکلات شخصی که همیشه بوده اند و کاری شان نمی شود کرد

و
.
.
.

این روز ها اگر کسی کنار من توی کلاس بشیند ممکن است یک دفعه شروع کنم به پرسیدن سوال های عجیب و غریب. دیروز بیشتر زنگ معارف را به جای کتاب خواندن داشتیم با حامد صحبت می کردیم. خیلی جدی. و روز قبلش من و یکی از بچه ها این قدر سر کلاس سیر حرف زدیم که بعد از کلاس گفتم که اگر استاد الان ما را به دفترش بخواهد کاملا حق دارد

به خیر گذشت

و الان . . . دو روز تعطیلم. متن انگلیسی هملت هست، دو فصل پایانی ِ گتسبی ِ بزرگ، سه داستان ِ آخر ِ دوبلینی ها و کتاب دکتر براهنی که همه شان باید تا چهار شنبه صبح تمام شده باشند

این هفته یک جوری است. تا پنجشنبه باید کلی کار را تمام کنم. خدا را شکر که کلاس فقط همان امتحان پنج نمره ای ِ میان ترم ِ اصطلاحات است. یعنی کلی وقت دارم برای کار هایم

فعلا که خواب آلو. دیورز از صبح تا شب که کار کامپیوتر تمام شد همین جوری خمار بودم. عصر سرم هم گیج می رفت وقتی می ایستادم. ولی الان خوبی اش این است که کلی مشکل ژوزفینا حل شده است

معنی اش این است که تا چند ماه احتمالا راحتم

فقط طفلک همسایه ها. هوا گرم شده است و پنجره های اتاقم را باز می کنم، و جدیدا ترجیح می دهم به جای هدفون از اسپیکر استفاده کنم، طفلک آن ها که باید با من اِوِن سنس و لینکینگ پارک و این جور چیز ها گوش کنند – ما توی کوچه مان جوان نداریم، یعنی هم سن و سال ِ من نداریم، اگر هم هست من تا حالا ندیدم، برای همین موسیقی یک کم غریبه است توی اینجا، و صدای ماشین و ترافیک کلی عادی، توی عمق خیابان راهنمایی هستیم دیگر، در این مشهد ِ بی در و پیکر ِ بی خیال

سودارو
2005-04-29
شش و نونزده دقیقه ی صبح

پیوست

من الان کلی عصبی ام
به خاطر مازولا نمی تونم کامنتش هام و کانترم را ببینم

لعنتی

اگر اینجوری باشه همین امروز همه اش رو پاک می کنم

April 28, 2005

همیشه عادت داشتم وب لاگ های دوستان را معرفی کنم. ولی این بار می خواهم وب لاگ مامان یکی از دوستان را معرفی کنم

خیلی خیلی خوش آمدید

سودارو
این متن را مهشید – از دوستان من در دانشگاه، مطمئنا این اسم واقعی او نیست – برایم فرستاده است، با استفاده از مسنجر. من فقط فارسی اش می کنم و آن را در وب لاگ می گذارم. البته خود مهشید خبر نداشت که من می خواهم همین جوری پیغام هایش را روی وب لاگ بگذارم. در هر صورت، زبان، زبان چت است

سودارو

* * * *

سلام

تولد سودارو مبارک

من شخصا از اینکه میل نزدم معذرت می خواهم. اگر نظر من را بخواهی، بلاگ ِ سودارو (از نظر قالب و محتوا) عالیه. هر چند افرادی هستند که می گویند نوشته هایش بیش از اندازه غمگین اند، اما . . . اما به نظر ِ من سودارو مصداق ضرب المثل ِ: سخن که از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند

اگر تو در دل غمگین باشی و بخواهی با نوشته هات تظاهر به شاد بودن کنی یا بالعکس، به خواننده هات دروغ گفتی. و این باعث می شه که روز به روز تعداد خواننده هات کمتر بشه

به هر حال این نظر شخصی ِ من بود

امیدوارم امتحانات میان ترم را با موفقیت پشت سر بگذاری

بای
چشم هایم را می بندم و فکر می کنم به گذشته. به روز هایی که مرتب می نوشتم. به روز هایی که کاغذ های سفید را خط خطی می کردم – آشنا ها می دانند خط من چقدر وحشتناک است، چند نفری سال ها سعی کردند خطم را بهتر کنند و من هیچ وقت گوش نکردم، خطم را دوست دارم – به روز هایی که وقتی یک شعر بلند تمام می شد لبخند می زدم. یا اصلا لبخند نمی زدم کاغذ ها را کنار می گذاشتم و می رفتم از پنجره به بیرون نگاه می کردم. واکمنم را روشن می کردم و یک کم آهنگ گوش می کردم با صدای خش خشی ِ پر از هوای ش

نمی دانم چرا. ولی وقتی پست آقای معروفی را که خواندم یاد هوشنگ گلشیری افتادم. الان که دارم می نویسم یاد ِ خودم. یاد گذشته ها. یاد تمام روز های قشنگ گذشته

ممنون آقای معروفی ِ عزیز. ممنون

سودارو
2005-04-28
پنج و پنجاه دقیقه ی صبح

April 26, 2005

Hello I am Soodaroo- English Literature student of Khayaam University of Mashed

یک سال قبل من در چنین روزی همراه احسان نوت رفتیم به کافی نت خیام و من صاحب وب لاگ شدم. اولین پستم را نوشتم تا وب لاگ تست شود. امروز سالگرد یک سالگی ام است. مبارک باشد

چند روزی قبل خواسته بودم که نظری کسی دارد برایم میل بزند تا امروز در پستم بگذارم. چند نفری کامنت گذاشتند ممنون. فقط بگویم که من تا آن روز نمی دانستم که حتا برای نظر دادن دیگران هم باید حد تعیین کنم مگر نه نمی توانند بگویند که چه می خواهند

در هر صورت کسی میلی برایم نزد. یعنی کسی حرفی ندارد برایم بزند؟

هیچ کس؟

دختر جهنم، سورئالیست، احسان نوت،چشمان ِ گربه، آقای امیری، رضا ناظم، مهشید ( منظورم مهشید زنانه ها نیست، یکی از دوستانم) و نمی دانم، هر کسی که مستقیم در مورد وب لاگم با من صحبت می کند. من هنوز هم منتظر میل های تان هستم

ممنون. سودارو

* * * *

مثل هر بار که گوش می دهم، گوش می دهم و نوای آرام آواز ش مثل یک نسیم ِ گرم درونم پخش می شود. نفسم را بند می آورد و درد تمام قفسه ی سینه ام را پر می کند. مثل هر بار. و باز هم گوش می کنم. باز هم گوش می کنم. باز هم

هر چند هم که آزارم دهد
هر چند هم

خستگی بعد از یک امتحان است که امروزم را پر کرده است. صبح تمام طول راه را تا دانشگاه داشتم آدامس می جویدم. مثل قبل؟ مثل چند سال پیش که همین طور آدامس ها را هر لحظه می جویدم که آرام باشم، مثل قبل ها؟ نمی دانم، فقط می دانم که در خانه را بستم و آدامس را از بسته اش در آوردم و تمام طول راه مثل یک خشم درونم بود، با طعم تند ِ نعناع ش

اولین میان ترم تمام شد. امشب نمی توانم یک خط از هیچ چیزی را بخوانم. نشسته ام و دارم سی دی رایت می زنم و هارد را مرتب می کنم که شاید آخر هفته بریزیم و ویندوز ژوزفینا را عوض کنیم یک نفسی بکشد، خیلی اوضاع خفن شده فعلا. کند و پر از اشکال

مثل خود ِ من

* * * *


و من
من
فاحشه ی غمگین این شهر سپید پوش ام
در تمام روز های دوان دوان ِ سالی نو

من می ایستم
و هر کس
هر کس
می تواند سرک
میان تنم
آرام
آرام
بکشد
با نفس های هوس آلود دگمه های تنگ
را
بگشاید
و میان دود ها غرق ام کند
و من برای یک لحظه میان درد سقوط کنم
پایین
پایین
پایین
.
.
.
دست هایم عرق کند
.
.
.



از اولین بخش ِ سرود ِ سرد

سودارو
2005-04-26
دو و یک دقیقه ی صبح

یک سال ِ قبل وقتی به کافی نت رفتم تا وب لاگ درست کنم از نظر روحی وحشتناک بودم. امروز؟ فقط می توانم بگویم سردم. خیلی سنگ. من به اندازه ی یک سال سنگ شده ام درونم

از خودم می ترسم

April 24, 2005

می نشینی و چراغ را خاموش می کنی و می گذاری صدایی در گوش هایت باشد، پینک فلوید را هم ریخته ای روی هارد امروز، سی دی اول را، یعنی از امروز می توانی دیوار را هم گوش کنی

ولی باز هم،باز هم دوست داری لینکینگ پارک باشد. بگذار باشد. و صدای هدفون را در تمام ذهن ات حرکت می دهی

Push as far as I can go
.
.
.

امروز یک روز شهری بود. صبح همه اش گذران در خیابان های اندوهناک این شهر. بانک، بانک و باز هم بانک. امروز همه اش یک سکوت بود. سکوتی که می گفت حوصله ندارم روش تدریس بخوانم. و باز هم کتاب بنفش رنگ آقای برون را باز می کنی و می خوانی. باز هم خطوط همه اش کسالت بار تئوری های تدریس. دوشنبه میان ترم خواهی داد. سه شنبه تعطیل است و چهار شنبه میان ترم خواهی داد و بعد سه شنبه است که میان ترم، اه، پر شده است در تمام ذهنم. و نشسته ای و کامپیوتر را روشن می کنی و گوش می کنی به آهنگی که لینکینگ پارک دارد می خواند. یک کم فیلم نگاه می کنی، براد پیت، مال جوان تری هایش، چقدر کسل کننده است فیلم، چقدر کیفیت ش مزخرف است – ظاهرا از دست احسان نوت رسیده است دست چشمان ِ گربه و خوب همه می دانند در این فرایند چیزی به اسم سی دی سالم نمی ماند، کجا بود که داشتم می خواندم که رفتار های آدم ها با اشیا کاملا آن ها را بروز می دهد، خوب آقای احسان نوت کاملا یک شخصیت تکامل یافته دارند و وقت تمرکز روی موضوعات کوچکتر از یک کتاب فلسفه ندارند – غریزه ی اصلی را هم دیده ای، شارون استون خیلی خوب بازی می کند؛ و سکس، سکس درنده ی فیلم را هم نگاه می کنی. بی هیچ احساسی. بی هیچ احساس ِ خاصی
.
.
.
با تلفن سورئال از خواب بیدار شدم. گفت ببخشید بیدار ت کردم، داشتم فکر می کردم خواب با بیداری چه فرقی دارد؟ هوم، فرقی دارد؟

کسلم. از تمام متن امشب مشخص است. کاملا کسلم

سودارو
2005-04-24

یک و سی و سه دقیقه شب

April 22, 2005

چرا؟ نمی دانی

من دو روز است که دارم سعی می کنم که یک پست را منتشر کنم. بار اول کارت اینترنتم تمام شد. بار دوم بلاگر مشکل داشت. و الان که منتشر می کنم نشان داده نمی شود

چرا؟

نمی دانم
فقط می دانم هر بار که به سمت این شخص رفته ام همه چیز به هم ریخته است. میل نمی رسد، و حالا پست منتشر نمی شود

سودارو
As he sat there, living over his life with her and evoking alternately the two images in which he now conceived her, he realized that she was dead, that she had ceased to exist, that she had become a memory. He began to fell ill at ease. He asked himself what else could he have done. He could not have carried on a comedy of deception with her; he could not have lived with her openly. He had done what seemed to him best. How was he to blame? Now that she was gone he understood how lonely her life must have been, sitting night after night alone in that room. His life would be lonely too until he, too, died, ceased to exist, become a memory – if anyone remembered him.

James Joyce
Dubliners
A Painful Case – Page 83

* * * *

نشسته بودیم سر کلاس. نشسته بودیم و من درس گوش نمی کردم. نشسته بودیم و من دوبلینی ها را باز کردم و چند خط خواندم. کتاب دکتر براهنی کنار دستم بود – امروز از کتابخانه گرفتن – آزاده خانوم و نویسنده اش یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی، چشم هایم را می بندم و فکر می کنم اگر اینجا بودی؟

اگر اینجا بودی لابد یک تکه کاغذ می گذاشتی جلو ات و شروع می کردی خط خطی کردن تمام حرف های استاد را . . . ولی نه، تو نمی توانستی اینجا باشی، تو ی عشق کامپیوتر، نرم افزار

به هم نامت نگاه می کنم که در انتهای کلاس سر خم کرده و دارد سرود سرد را می خواند. کاغذ هایم را که گذاشتم روی صندلی - اول کلاس - یادم آمد که می خواستم بدهم سرود سرد را بخوانی

هم نام ت سرش را خم کرده بود و من نمی توانستم چشم هایش را ببینم. نمی توانستم حس کنم چه چیزی در صورتش هست. هم نام ت داشت روی کاغذ ها یادداشت می کرد

خط خطی می کرد

لابد اگر تو بودی سرت را یک لحظه بلند می کردی و توی صورتم لبخند می زدی
اگر تو بودی من داشتم درس گوش می کردم
اگر تو بودی من هم داشتم یادداشت بر می داشتم از تمام چیز هایی که در مورد رمانتیک های انگلیس روی تخته نوشته می شد

ولی
تو
نیستی

هم نام ت کاغذ هایم را پس می دهد – تمام طول ِ کلاس را دست به دست می چرخد کاغذ ها – و بعد می رود بیرون. من چشم هایم را می بندم و فکر می کنم . . . نه، فکر نمی کنم

آدامسم را می جوم و فکر نمی کنم. آدامسم مزه ی نعناع می دهد. چشمهایم را نمی بندم. می گذارم باز باشند. خیره می شوم به استاد. خیره می شوم به صفحه های زرد رنگ رمان دکتر براهنی، چاپ انتشارات کاروان، نگاه می کنم به حروف لاتین آدرس سایت انتشارات کاروان

نگاه می کنم و فکر نمی کنم هوا چقدر گرم است. احساسش نمی کنم. هوا را احساس نمی کنم و دختر ی که ردیف پشت سرم نشسته است باز هم می گوید هوا چقدر گرم است. من توی ردیف تنها نشسته ام، تنها نشسته بودم؟ یادم نیست

فقط می دانم وقتی کلمه ها روی تخته ردیف می شد باز هم کتاب دوبلینی ها را باز کردم و شروع کردم به خواندن

.
.
.

He could hear nothing: the night was perfectly silent. He listened again: perfectly silent. He felt that he was alone.

Page 84

سودارو
2005-04-21

یک و پنجاه و هشت دقیقه شب


دیشب وقتی آمدم این متن را منتشر کنم کارت اینترنتم تمام شد. برای همین هم ماند برای امشب. امشب هم آمدم امریکن پای 3 را تماشا کنم، سی دی دوم خش داشت نتوانستم ببینم چه می شود، به هر حال، مگر مهم است؟ فیلم چندان ارزش داری نیست، جینگول و شلوغ پلوغ و یک کم خنده دار، فقط برای وقت تلف کردن، هر چند رگه هایی هم از زندگی درونش هست

April 19, 2005

دوستی داشتم که هر بار با هم تلفنی صحبت می کردیم، وقتی می گفتم چطوری می گفت: بد، حالا من لجم می گیرد هر بار که توی حرف ها، توی چت، توی تلفن تو جواب همه می گوییم خوبم، خوبم، خوبم

امروز بالاخره یازده دقیقه هم تمام شد. دیشب اگر حالم مزخرف نبود تمام ش می کردم. دوست دارم چند خطی از آن را این جا بگذارم. هر چند می دانم کپی رایت آن را ندارم. بگذارید به حساب تبلیغ برای این کتاب که هر کس شعور ش را دارد و زبان انگلیسی هم می فهمد حتما بخواند، که من قویا توصیه می کنم ش

Original sin was not the apple that Eve ate, it was her belief that Adam needed to share precisely the thing she had tasted. Eve was afraid to follow her path without someone to help her, and so she wanted to share what she was feeling.

Page 210

I made my first mistake when I was eleven years old, when that boy asked me if I could lend him a pencil; since then, I’ve realized that sometimes you get no second chance and that it’s best to accept the gifts the world offer you. Of course it’s risky, but it is risky any greater than the chance of the bus that took the forty-eight hours to bring me here having an accident?

Page 26

In the street again, in the cold again, and again that desire to walk. The man was wrong, it wasn’t necessary to know your own demons in order to find God. She passed a group of students coming out of a bar; they were all happy and slightly tipsy, they were all good-looking and bursting with health; soon they would finish university and start what people call ‘real life’. Work, marriage, children, television, bitterness, old age, the sense of having lots many things, frustrations, illness, disability, dependence on others, loneliness, death.

Page 152

* * * *

نشسته بودم و داشتم یک لیست کتاب را تماشا می کردم. ده تایی را از بین ش انتخاب کردم تا بخرم و بخوانم. خسته می شوم وقتی فکر می کنم به محدودیت هایی که دامنگیر زندگی شده است: پول به اندازه ای که تمام کتاب هایی را که می خواهی بخری نداری و اگر هم داشتی فرق ش چی بود؟ زمان به آن اندازه ای که می خواهی برای تمام کتاب هایی که دوست داری بچشی نداری، لعنتی است همه چیز، محدودیت ها

محدودیت ها

کاش خود انسان ها این قدر هم را محدود تر نمی کردند

محدود تر
محدود تر

سودارو
2005-04-19
یک و چهل دقیقه شب

April 18, 2005

یازده دقیقه ی پائولو کوئیلو دارد توی تمام وجودم راه می رود، نفوذ کرده است به تمام هستی ام. ذهنم را آشفته کرده است. واقعا از سکس چه می دانیم؟ یک بار یک مطلب روانشناسی می خواندم که در آن می گفت که تقریبا نیمی از کل طلاق هایی که در ایران اتفاق می افتد به صورت مستقیم یا غیر مستقیم به سکس مربوط می شود

مثالی می زد. می گفت زوجی آمده بودند پیش او و می گفتند که زندگی شان دارد به خاطر رفتار بچه شان فرو می پاشد. ی گفتند درس نمی خواند، عصبی است، رفتار های غیر عادی نشان می دهد. که دارند دیوانه می شوند از دست بچه. بعد از چندین جلسه کار روان شناسی به آن جا رسیده بود که تمام مشکلات به آن جا بر می گردد که زن و شوهر هیچ وقت سکس مناسبی نداشته اند

زن عصبی از رفتار های شبانه تمام فشار درونی ش را غیر مستقیم منتقل به بچه می کرده، و بچه جواب می داده، آن ها هم فکر می کرده اند که مشکلی در بیرون هست

ولی تمام درد ها درون خانه بود

ببینید، جسم یک چیز است و روح چیز دیگری، هر دو می خواهند از دریچه ی تن آرام شوند، ولی نمی توانند، چون خیلی ساده است، با حرف های نیم ساعت قبل از عروسی که کسی سکس یاد نمی گیرد

ساده بگوییم، سکس یک هنر زیبا است، فرایند ش قبل و بعد از سکس عمل ها و نوازش های مختلفی را می خواهد

با همین مثال متن پیش می رفت، می گفت که زوج های جوان هیچ شناختی از سکس ندارند. می گفت فیلم های پورنو اصلا نمی توانند فیلم های آموزشی باشند. جایی دیگر داشتم می خواندم در مورد مواردی از بیماران که به بیمارستان آورده شده بودند و همه به خاطر خشونتی بود که در سکس برای شان اتفاق افتاده بود. خشونت راه یافته از فیلم های پورنو به بستر آن ها

نمی دانم به زبان فارسی چه چیزی در اینترنت هست که بتواند آموزشی باشد برای همه. می دانم که در زبان انگلیسی فراوان است. مثلا بی بی سی صفحه ای در مورد سکس و آموزش سکس و اینکه چگونه از سکس بهره ی بیشتری برد دارد، فارسی اش را نمی دانم، اگر می دانید لطف کنید آدرسش را برایم بفرستید. سایت های انگلیسی خوب را هم لطفا

من قبلا فکر می کردم که سکس مشکل عمده ی ایران است که همه چیز در آن در محدوده ی سنت ها و قوانین بحث می شود. بعد دیدم که یازده دقیقه دارد از روسپی ای حرف می زند که در تمام رابطه هایش – با مردان مختلف، به خاطر پول یا برای علاقه – نمی تواند ارگانیسم را تجربه کند

دارم می بینم که همه درک نا مشخصی از سکس دارند. دارم می بینم تمام دنیا آشفته یازده دقیقه ی ای است که در بستری که برای آرامش آفریده شده گشته، یازده دقیقه ای که در دارد همه چیز بشری مان را می بلعد

یک کم فیلم هایی که ده، بیست سال پیش ساخته شده اند را با فیلم های الان مقایسه کنید تا بدانید چه می گوییم. لابد اگر نیچه بود بعد از اعلام مرگ خدا، مرگ بشریت را هم فریاد بر می آورد

* * * *

اگر که همه چیز خوب پیش برود، یعنی اینکه که طرح کانون شاعران و نویسندگان در جلسه ی شنبه ی شورای مرکزی انجمن علمی زبان توی دستور کار قرار گیرد و بعد از یک سال و خورده ای بالاخره تصویب شود – مخصوصا حالا که خانوم خوشنویس مسئول بخش آموزشی از متن طرحی که من مدت ها پیش نوشته بودم و داشت خاک می خورد خوششان آمده است، من قصد دارم پیشنهاد دوباره قبول کردن مسئولیت کانون شاعران و نویسندگان را قبول کنم. معنی اش این بار این است که سه گروه – طبق طرح – باید تشکیل دهم، مسئول گروه داستان را پیدا کرده ام و عماد گریوانی قبول کرده است، بخش شعر هنوز بدون مسئول است، اگر از اعضای انجمن علمی کسی دوست دارد این گروه را در دست داشته باشد با من تماس بگیرد، و برای بخش برنامه های یادبود هم می خواهم با نویسنده ی وب لاگ ماضی صحبت کنم ببینم قبول می کند یا نه

در هر صورت، من در صورت توافق با خانوم خوشنویس می خواهم دوباره جلسات نقد و بررسی کتاب را از سر بگیرم. برای اولین جلسه – بعد از نمایشگاه کتاب تهران احتمالا – ناطور دشت ِ جی دی سلینجر و برای جلسه ی بعد هم شازده احتجاب ِ هوشنگ گلشیری را می خواهم بحث کنم. چند کتاب هم در لیست خودم دارم که هنوز صد در صد نیست: نام ها و سایه ها، محمد رحیم اخوت؛ هم نام ترجمه ی آقای حقیقت؛ هیولا اثر پل استر، هر کتاب ِ دیگری را هم که دوست دارید لطف کنید برایم اسم و مشخصات کتاب (نویسنده، مترجم، ناشر، و بهای کتاب) را بفرستید لطفا

* * * *

خیلی جزو طرفدارهای برنامه ی روز هفتم نیستم، ولی جدیدا مخصوصا بعد از عید مصاحبه های جالبی می گذارد، به هر حال، روز هفتم صاحب سایت شده است، مبارک باشد


BBC  SHAB HAFTOM


ممنون

سودارو
2005-04-18
یک و سی و چهار دقیقه ی شب

April 16, 2005

یک نامه می خواندم. خیلی وقت پیش بود، زمان در یادم نمی ماند، داشتم یک نامه می خواندم از فروغ به برادرش در آلمان. نامه ای کوتاه که در آن فروغ داد و هوارش بلند شده بود که تو چت شده که می خواهی پاشی بیایی ایران. می گفت تو آن جا کار نداری، زندگی نداری، احترام نداری، می خواهی بیایی ایران که چه؟

حالا این شده است حکایت من وقتی دیروز اول توی خوابگرد دیدم لینک داده است به یک متن سورئال و بعد هم خود متن را خواندم و دادم بلند شد همان جا و کامنت گذاشتم که ول کنید عباس معروفی را، هنوز متنی را که خوابگرد دیروز بعد از کانکت بودن من منتشر کرده است را نخوانده ام، ولی متن سورئال را دیدم و دلم نمی خواهد به آن فکر کنم. دلم نمی خواهد به گذشته فکر کنم. دلم نمی خواهد فکر کنم چرا یک نویسنده مجبور می شود از کشورش برود

نمی خواهم فکر کنم که شاهرخ مسکوب در پاریس مرده است، نمی خواهم فکر کنم از تمام عمر یک نفر یک جسد به ایران باز خواهد گشت – تازه شاهرخ خوشبخت است که می گذارند برگردد در ایران دفن شود – نمی خواهم به فرهاد فکر کنم که در پرلاشز خوابیده است، نمی خواهم به لیست طولانی نویسنده ها، هنر مند ها، و بزرگانی که رفته اند و لیست طولانی ای که در سال های اخیر به آن اضافه شده است فکر کنم

نمی خواهم فکر کنم مهم ترین کاریکاتوریست کشور به خاطر حرف هایی که الان می زند حتا اگر بتواند یک روز برگردد هم نمی تواند خیالش راحت باشد که زندگی آرام است. نمی خواهم فکر کنم که مسعود بهنود، بزرگ ترین روزنامه نگار تاریخی کشور به لندن گریخته است که در این روز های آخر می خواهم قلمم بدون لکنت باشد، نمی خواهم فکر کنم به آن روزی که اسم نوشابه امیری را در بین نام هایی دیدم که رفته است. دلم نمی خواهد فکر کنم ابراهیم نبوی در بلژیک چگونه است

می گویی که یادداشت های غربت نمی خواهی؟
گفته ای که نمی خواهی عباس معروفی در غربت بمیرد؟

گفته ای و خوابگرد هم لینک داده است و تا الان لابد خیلی ها دیده اند


و من دارم فکر می کنم که چقدر خوب است عباس معروفی دارد تماما معروف را می نویسد. من دارم به چهره ی شاملو فکر می کنم وقتی رو به دوربین می خندد و می گوید از مشکلات کتاب هایش، که الان لابد همه راحت اند که کتاب های مشکل دار چاپ نمی شود، و من گریه ام گرفته بود، من دارم فکر می کنم به روزی که فروغ از ایران برای چند ماه رفت به اروپا برای آن که نفس بکشد، و وقتی نفس کشید تولدی دیگر را نوشت، و من با خطوط ش گریستم، هنوز هم دارم می گریم

هنوز هم

من دارم به آن روزی فکر می کنم که دو هزار صفحه یادداشت های دست نویسم را – تمام پاکنویس شعر هایم را – به خاطر ذهن علیل یک انسان از دست دادم

من دارم به صادق هدایت فکر می کنم که بوف کورش را در بمبئی چاپ کرد و نوشت که در ایران چاپ نشود

من دارم فکر می کنم چقدر خوب است آقای معروفی دارد تماما مخصوص را می نویسد. دارم فکر می کنم چقدر خوب است که تماما مخصوص را حداقل می شود در اینترنت دید، حداقل برگ های ش را

من دارم فکر می کنم شازده احتجاب سال ها ممنوع بود. من دارم فکر می کنم کارنامه توقیف شده است. من دارم فکر می کنم که اگر معروفی ایران بود نمی توانست حتا به فکر نوشتن فریدون سه پسر داشت هم بیافتد

من دارم فکر می کنم معروفی اگر ایران بود در پاییز سیاه مرده بود، مثل مختاری ما، مثل پوینده ی ما، مثل میر اعلایی ما، مثل . . . من دارم فکر می کنم که عباس معروفی در آلمان می تواند کتاب هایی را که دوست دارد بفروشد، می تواند بنویسد، می تواند به سفر برود، می تواند با اینترنت به تمام ایرانی ها مرتبط باشد

می تواند زنده باشد

برگردد که چه؟

مگر نرفته بود که محکوم شده بود به زندان و شلاق و گردون ش را بسته بودند و خطر بود که زندان ایران در آن سال ها سعید امامی داشت

و الان
.
.
.

برگردد که اگر حکومت نکشتش همین ایرانی های تماما محترم خفه اش کنند؟ همان طور که فروغ را به تیمارستان فرستادند، همان ایرانی های تماما محترم که به کتاب به عنوان دستشویی نگاه می کنند، همان ایرانی های تماما محترم که رقص آدم کشی راه انداخته اند در کورس کشتن همدیگر در تصادفات رانندگی، در آلودگی هوا، در دروغ، ریا، سرود های تماما زشتی که تمام ایران را پوشانده است

من فکر می کنم معروفی اگر برگردد ایران اگر حکومت و مردم نکشند ش خود دیوانه شود که این ایرانی نیست که او ترک کرده بود

ایرانی که هنوز لبخند می زدند مردم ش، نه این که برای یک تصادف ساده تمام زندگی یک خیابان را به گند بکشند با فحش و تحقیر و تهدید

عباس معروفی بر گردد ایران در ترافیک گیر کند؟ الان نشسته است می تواند شعر بلند ی به زیبایی فریدون سه پسر داشت بنویسد

می تواند در کتاب فروشی اش و مرکز فرهنگی هدایت لبخند بزند

می تواند زنده باشد

می تواند کتابش را بگذارد در اینترنت و من در مشهد بخوانم ش

غربت؟

غربت؟

غربت مرز های محدود جغرافیا است یا مرز های محدود ذهن های ما؟
غربت این است که یک نویسنده بتواند بدون ترس از آدم کش ها بخوابد یا این که یک آدم از ترس بلرزد؟ حتا در تمام زمان های بیداری

غربت وجود ندارد
غربت وجود ندارد

غربت این نیست که در تهران باشی و نتوانی در سال یک بار هم که شده بروی آن جا ها که دوست داری
غربت این نیست که در ایران باشی و از همه دور؟

غربت؟

مگر الان صدای بدون لکنت آقای معروفی را در تمام دنیا ایرانی ها نمی شنوند از دریچه ی کوچک صفحه ی اینترنتی آقای نویسنده؟

بگذارید الان که نشسته است در آلمان نفس هایش را بکشد آقای معروفی
بگذارید زندگی بکند
بگذارید دلمان خوش باشد دارد تماما مخصوص را می نویسد

بگذارید دلمان خوش باشد که چقدر خوب است آقای معروفی دارد تمام مخصوص را می نویسد

می آیید یک کم با هم با صدای بلند شعر بخوانیم؟



انسانی در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ نگاه ِ من
.در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ دستان ِ پرستنده ام
انسانی با همه ابعادش – فارغ از نزدیکی و بُعد
. که دست خوش ِ زوایای ِ نگاه نمی شود

با طبیعت ِ همه گانه بیگانه ئی
که بیننده را
از سلامت ِ نگاه خویش
در گمان می افکند

چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمت ِ او
تاثیر نیست

و نگاه ها در آستان ِ رویت ِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
می ریزند
.
.
.

احمد شاملو
آیدا در آینه – جاده، آن سوی پل – مجموعه اشعار – صفحه پانصد و سه

. . .

در عمق یک جزیره ی نا مسکون
او پاک می کند

با پاره های خیمه ی مجنون
از کفش خود، غبار ِ خیابان را

معشوق من
همچون خداوندی، در معبد نپال
گوئی از ابتدای وجود ش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبایی

او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار می کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است

.
.
.

فروغ فرخزاد – تولدی دیگر – معشوق ِ من

. . .

پرده ی ما، در وحشت نوسان خشکیده است
اینجا، ای همه لب ها! لبخندی ابهام جهان را پهنا می دهد
پر تو فانوس ما، در نیمه ی راه، میان ما و شب هستی مرده است
ستون های مهتابی ما را، پیچک اندیشه فرو بلعیده است
اینجا نقش گلیمی، و آنجا نرده ای، ما را از آستانه ی ما بدر برده است
ای همه هوشیاران! بر چه باغی در نگشودیم، که عطر
فریبی به تالار نهفته ی ما نریخت؟
ای همه کودکی ها! بر چه سبزه ای ندویدیم، که شبنم اندوهی بر ما نفشاند؟
غبار آلوده ی راهی از فسانه به خورشیدیم

. . .

سهراب سپهری – ای همه سیما ها – هشت کتاب – صفحه دویست و ده

در زندگی زخم هائی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد

صادق هدایت – بوف کور

سودارو
2005-04-15
نه و سی و پنج دقیقه شب

April 15, 2005

نشسته ام و کنار دستم متن انگلیسی کتاب یازده دقیقه، نوشته شده در سال 2002 توسط پائولو کوئیلو، قبل تر ها ترجمه ی انگلیسی کیمیاگر را از او خوانده بودم – متن اصلی کتاب هایش به زبان پرتقالی است - کتاب را در زنگ معارف – معروف به کلاس مطالعه ی آزاد - شروع کردم و بیست و پنج صفحه ی اول را یک نفس خواندم، آخرین صندلی ی آخرین ردیف کلاس، در همان ردیف در قسمت خانوم ها هم داشتند پائولو کوئیلو می خواندند

کتاب با یک دعای کوتاه شروع می شود

O, Mary, conceived without sin,
Pray for us who turns to you. Amen.
.
.
.

و اولین خط تکان دهنده است

Once upon a time, there was a prostitute called Maria.

کتاب مجموعه ای از تناقض ها است – تا این 60 صفحه ی اول که من خوانده ام – داستان دخترکی برزیلی که از سن یازده سالی اش شروع می شود، وقتی برای اولین بار در راه مدرسه عاشق پسری می شود که تنها چیزی که به او می گوید این است: مداد داری؟ و او هیچ وقت جواب نمی دهد، و بعد زندگی اش را دنبال می کند و الان من فصلی را تمام کرده ام که در آن خود را برای اولین بار می فروشد

در مورد کتاب قبلا خوانده بودم. اگر نوشته های حدودا سه هفته پیش وب لاگ پینک فلویدیش را نگاه کنید لینکی خواهید دید به صفحه ای در مرحوم کاپوچینو که ترجمه ی فصل اول کتاب در آن است

ولی خواندن کتاب چیز دیگری است. از دور که نگاه می کنی فکر می کنی کتابی است درباره ی سکس و عشق. از نزدیک تر که نگاه می کنی می بینی برای حرف های ش فلسفه دارد، می بینی که زبان زیبایی دارد، می بینی که کتاب را دوست داری – فعلا که قرض گرفته ام ش، شاید در آینده یک نسخه خریدم، کتاب طراحی جلد فوق العاده ای هم دارد، ترکیب رنگ های جلد آرامش بخش است

یک مسئله ی دیگر هم هست. در مورد کیمیاگر من اولین بار همان سال ها که تازه چاپ شده بود متن فارسی اش را با ترجمه ی زیبای خانوم دل آرا قهرمان خواندم، بعد ها ترجمه ی دکتر آرش حجازی را هم خواندم، و بعد متن انگلیسی، می توانم بگویم خواندن متن انگلیسی برایم یک تجربه ی کاملا تازه بود

می دانید چرا؟ چون با حروف ریشه ی لاتین من متن را می خواندم. وقتی با خطوط فارسی می خواندم از دید یک ایرانی کتاب خوانده شد، یک شرقی، برای من سنگ کیمیا معنایی داشت که در متن انگلیسی عوض شد، چون من فیلاسفی استون را از دید معنی اش در غرب نگاه می کردم. من کتاب را این بار در لایه ی معنایی تازه تری خوانده بودم

برای همین است که اگر امسال بتوانم به نمایشگاه تهران بروم به دنبال ترجمه ی انگلیسی صد سال تنهایی خواهم گشت، برای همین است که می خواهم اگر رفتم به سراغ نشر کاروان بروم و باز هم از ترجمه های انگلیسی پائولو کوئیلو بخرم، برای این است که خواندن کتاب در متن انگلیسی چیز دیگری است

Onze Minutos = Eleven Minutes
Paulo Coelho
Caravan Publication
Iran – Tehran – 2004 – Unabridged English Translation
Translated by Margaret Jull Costa
275 Pages – 5000 Tomans – Hard Cover

سودارو
2005-04-15

من ظاهرا به کسانی که در آدرس میلم بوده اند میلی زده ام که در آن آدرس مجله مان، کافه شبانه اشتباه نوشته شده است، ببخشید، نمی دانم چرا این اتفاق افتاده است، حدسی می زنم ولی مطمئن نیستم، در هر صورت تا جایی که یادم هست من کپی – پیست کردم، همین

April 14, 2005

کافه شبانه به پیش

تا چند ساعت دیگر تمام صفحات مجله ی اینترنتی که من هم توش مطلب می نویسم روی اینترنت قرار می گیرد. خوشحالم، خیلی، الان صفحه ی اول را می توانید ببینید، فکر می کنم صبح حدود ساعت هفت به بعد همه ی صفحات موجود باشند

این یک مجله ی کاملا دانشجویی است که تا جایی که من می دانم اولین مجله ی اینترنتی دانشجویان مقیم مشهد هم هست. خوشحال می شویم که ما را در وب لاگ ها و وب سایت های تان معرفی کنید

ممنون

http://www.cafeshabaneh.com/

سودارو
زنده باد گروه شوالیه

از وقتی آمده ام به دانشگاه به آدم های مختلفی رو به رو شده ام. آدم های مختلف با قیافه ها، افکار و عادات مختلف، معمولی، عجیب و غریب، خل و چل، همه جور آدم ی را می شود در دانشگاه پیدا کرد

از اولین گروه های دوستی ثابت که در کلاس مان درست شد سه سالی می گذرد. اول از همه شاید گروه چهار + یک بودند که تشکیل شدند و گروه والت دیزنی، یک کم پیر شده ایم برای دوباره ایجاد گروه کردن ولی از سه شنبه یک گروه از بچه های رادیکال کلاس در یک راه یک سان قدم برداشتند که بلافاصله امروز – چهار شنبه – گروه شوالیه نام گرفتند

من هم این را اینجا می نویسم که همه بچه های دانشگاه بدانند که بیخودی سر کل کل با گروه شوالیه بر ندارند که یک جور اتفاقاتی براشون می افتد، ماجرا از آن جا شروع شده است که در راه پرومته خدای یونان باستان که اولین کسی بود که گفت نه، و آتش را به عنوان وسیله ی آگاهی برای انسان ها آورد و سال ها – تا وقتی هرکول آزاد ش کرد – در بند کوه قفقاز بود و کرکس ها کبد ش را هر روز می خوردند، چهار نفر از بچه ها هم رسما روز سه شنبه خطاب به یکی از استاد ها گفتند نه – حالا اون هم به کی – و گفتند دو و نیم نمره ی این بخش مال خود درس، ما نمی خوایم

کاری به این که کار شان چه بود و نتیجه اش چه ندارم، آن چه برایم مهم است این است که چند نفر پیدا شده اند که برای نظر شان اهمیت قائل اند و از موضوعی مثل نمره – اون هم تو این کلاس جماعت خر خون عشق نمره - می گذرند و رو در روی استاد هم قرار می گیرند، حالا حق با هر کدام که هست باشد، مسئله این است که کسی برای خودش ارزش قائل شده است، کسی آمده است که می تواند بگویید نه

و این یک کم توی کلاس ما غریب است. همه عادت دارند سر شان را پایین بیاندازند و حالا هر چی آمد خوش آمد. من نمی دانم کجای این رفتار آکادمیک است، لابد یک جایی ش هست من نمی بینم

در هر صورت، به افتخار گروه شوالیه: زنده باد گروه شوالیه

* * * *

اگه امروز تو دانشگاه یک پسر دیدید که یک ساک خاکستری با خال خال های درشت آبی دستش گرفته بود که نصف آدم ها پرسیدند این چیه و یک پاکت سفید فروشگاه البسکو که توش دو جلد کتاب نورتن تپل بودند و کیف کوله ی سبز طوسی اش هم پر کتاب بود و داشت راه می رفت و بلند بلند حرف می زد و شب قبل اش هم مثل خل ها ساعت چهار و ربع صبح تا نزدیک شش خوابیده بود و صبح صحر آمده بود دانشگاه برای امور خیر در کتابخانه مستقر شده بود و تا عصر همین جوری وول وول می خورد، احتمالا من رو دیدید – نه، فقط بعد از نهار آدامس جویدم، خیلی جونده ی خوبی نیستم – زیر چشم هام هم کبود بود یا اینکه نشون نمی دادم چقدر خوابم می یاد؟

سودارو ی گیج منگول خواب آلو
2005-04-14
یک و سی و دو دقیقه شب

April 13, 2005

من برنامه ی زندگی ام مثل آدم های معمولی شهر های معمولی نیست. بعد ظهر ها می خوابم تا شب، و تقریبا تمام شب را بیدارم تا صبح، صبح اذان که می گویند برای یک ساعت و خورده ای دوباره می خوابم تا چشم هایم خستگی در کنند – چقدر خواب صبح زود خوب است، سنگین می خوابم و خواب های قشنگ می بینم، توی یک ساعت ده باری از خواب می پرم و باز تا سرم را می گذارم روی بالشت خوابم برده – و بعد دانشگاه است و شهر شلوغ و کلاس ها و کتاب ها و درس
.
.
.
شب ها می توانم مطالعه کنم. بخش های کوچکی از کتاب هایی خیلی دوست داشتنی، که یعنی من روز هایم این شکلی است

* * * *

It had begun very simply. She liked what he wrote and she had always envied the life he led. She thought he did exactly what she wanted to. The steps by which she had acquired him and the way in which she had finally fallen in love with him were all part of a regular progression in which she had built herself a new life and he had traded away what remained of his old life.


He had traded it for security, for comfort too, there was no denying that, and for what else? He did not know. She would have bought him anything he wanted. He knew that. She was a damned nice woman too. He would as soon be in bed with her as any one; rather with her, because she was richer, because she was very pleasant and appreciative and because she never made scenes. And now this life that she had built again was coming to a term because he had not used iodine two weeks ago when a thorn had scratched his knee as they moved forward trying to photograph a herd of waterbuck standing, their heads up, peering while their nostrils searched the air, their ears spread wide to hear the first noise that would send them rushing into the bush. They had bolted, too, before he got the picture.

From Ernest Hemingway; The Snows of Kilimanjaro

* * * *

‘O, pa’, he cried. ‘Don’t beat me, pa! and I’ll . . . I’ll say a Hail Mary for you . . . I’ll say a Hail Mary for you, pa, if you don’t beat me . . . I’ll say a Hail Mary . . .’

James Joyce – Dubliner, page 69, last line of the Story: Counrtparts

* * * *

‘It’ll show you how I’ve gotten to feel about- things. Well, she was less than an hour old and Tom was God knows where. I woke up out of the ether with an utterly abandoned feeling, and asked the nurse right away if it was a boy or a girl. She told me it was a girl, and so I turned my head away and wept. “All right,” I said, “I’m glad it’s a girl. And I hope she’ll be a fool- that’s the best thing a girl can be in this world, a beautiful little fool.”

F. Scott Fitzgerald – The Great Gatsby – chapter I, page 13

* * * *

این آهنگ لینکینگ پارک را خدا می داند چند بار گوش کرده ام، فقط می دانم هر شب دارم چند بار خودم را می سپارم به این فریاد ها، قسمتی از این ترانه


. . .

Can’t you see that you're smothering me
holding too tightly afraid to lose control
cause everything that you thought I would be
has fallen apart right in front of you.
.
.
.
Every step that I take is another mistake to you..

I'vebecome so numb
I can't feel you there
become so tired
so much more aware
I'm becoming this
all I want to do
is be more like me
and be less like you
. . .
Numb – Linkin Park

من منظور خاصی نداشتم. فقط بعضی ها می گویند چرا تلخ می نویسی. می خواستم بگویم فقط این شهر مزخرف و آدم هایش نیستند که آزار دهنده اند، فقط خاطرات نیست، فقط خودم نیستم که اذیت می کنم، حتا وقتی هم که به سراغ ادبیات می روی هم که آرام شوی . . . حتا ادبیات هم . . . تمام تلخی دنیا جمع شده است میان واژگان، که نمی دانی گریه کنی، بخندی، سرت را بالا بگیری و بی خیال رد شوی، نمی دانی

نمی دانی
نمی دانی

سودارو
2005-04-13
دوازده و چهل دقیقه شب

یکی دیگر از دوستان هم دانشگاهی به جرگه ی وب لاگ نویسان جلوس فرموده اند، مبارک و پایدار باشد

http://mazi.blogfa.com


بیرون داره بارون می باره و من می خواهم این پست را منتشر کنم. دلم می گیره با بارون. خیلی، خیلی زیاد

April 12, 2005

همیشه زمانی برای سکوت هست

وقتی از پنجره به بیرون نگاه می کنم هیچ چیز نمی بینم. وقتی سعی می کنم سرم را بالا بیاورم نمی توانم جز نفس های خشنم هیچ چیز را حس کنم. وقتی . . . حوصله ی جر و بحث ندارم. نشسته بودم، امروز نشسته بودم و سعی می کردم از پنجره ی کافی نت به بیرون اثری پیدا کنم از عابری که می گذرد، و نبود، کسی که می خواستم نبود. نشستم و نگاه کردم به صفحه ی پیغام ها، به ستون آدرس ها، به سکوت، سکوت، سکوت
.
.
.

وقتی شب می شود و من بیدار شده ام از خواب و در سکوتی که همه جا را پر کرده است شروع می کنم به خواندن خطوط، وقتی . . . وقتی تمام ذهنم پر شده است از افکار در هم بر هم به هم ریخته ی گیج، وقتی تصویر هر چیزی آزار دهنده است، وقتی نگاه می کنم و هیچ چیز نیست، هیچ چیز
.
.
.

من دارم فکر می کنم توی تمام خیابان های این شهر ِ مسخره ی مزخرف ِ بیخود ابله ِ بیشعور خاطره دارم. من نمی توانم از هیچ جایی رد شوم مگر اینکه قبلا در آن با کسی بوده باشم که تمام وجود ش برایم خاطره است

من دارم گیج می خورم و مثل احمق ها می نشینم و گوش می دهم که یک استاد دارد چه چیزی می گوید. می نشینم و فکر می کنم و ذهنم آشفته می شود و سرم گیج می رود و باز هم دارم گوش می کنم، دارم گوش می کنم و میان خطوط صدای آرام ت را می شنوم که داری بلند بلند حرف می زنی و راه می روی و توپ را می زنی به زمین و می گیری اش و من وقتی به تمام روز های گذشته فکر می کنم گریه ام می گیرد، گریه ام می گیرد و گوش می کنم که داری آرام می گویی که می خواهی من ارشد را حتما قبول شوم که . . . که چی؟

که شاید دیگر مجبور نباشم خیابان های آواره ی مشهدی که دوست ش ندارم را تحمل کنم. که شاید دیگر مجبور نباشم هر صورت آشنایی را با زجر تحمل کنم. که شاید در شهر های دیگر هم بشود خودت را گم کنی

که شاید
.
.
.

* * * *

آخر یکی از بخش های شعر بلند ِ سرود سرد که هنوز کامل ننوشته ام ش، اولین شعری است که دارم با کیبورد می نویسم و کاغذ را کنار گذاشته ام در نوشتن ش
.
.
.


من سردم است و هیچ کس
هیچ کس
هیچ کس نگاه نمی کند
من آدمسم را باد می کنم و فوت می کنم در هوا
در هوای پوچ و آدمسم را باد می کنم و
باد می کنم
و باد می کنم
و هیچ کس
هیچ کس نگاه نمی کند

وقتی صدایی در میان اتاق دارد داد می زند در هوای راک
من فکر می کنم که بزرگ شده ام

فکر می کنم و پرده ی قهوه ای را می کشم

و خودم را حبس می کنم در انتهای تصویر تابلوی کوچکی که
دارد در انباری خاک می خورد

تابلوی کوچک سبز رنگی که در آن چند پسر دارند می خندند
می خندند
و در میان جاده ی روستایی دور می شوند

من کاپشنم را دور خودم می پیچم و گرم تر است تمام
هوا از درونم


سودارو
2005-04-12
یک و بیست و پنج دقیقه ی صبح

April 11, 2005

مثل یک دیوار درست می شود
با آجر های قهوه ای رنگ که تمام سطح اطرافت را پر می کنند
صدای کامپیوتر را بلند تر می کنم
و چشم هایم را می بندم و گوش می کنم

All the things she said
All the things she said
.
.
.
This is not enough
.
.
.
آهنگ تمام می شود
چشم هایم را باز نمی کنم
حجم آجر ها را حس می کنم
همه شان قهوه ای
که دارند رویم چیده می شوند

Empty spaces
What are we living for?
.
.
.
Show must go on
.
.
.
Inside my heart is breaking
.
.
.


چشم هایم را باز نمی کنم
بگذار همه چیز خراب شود
بگذار همه چیز در هم بریزد
بگذار وقتی نفس می کشی همه چیز فرو بریزد

کتاب سرخ را می بندم
کتاب صورتی را هم
مداد را می گذارم کنار
و تا کامپیوتر را روشن کنم
جزوه ی ترجمه را می گذارم کنارم
و گوش می کنم برای چند لحظه به صدا
صدا ی آهنگ ها که در گوشم قهقهه می زنند
فکر می کنم
می نشینم و فکر می کنم و هنوز
نفسم بالا نیامده
شروع می کند به چیدن دیوار
دیوار
با آجر های قهوه ای مسخره اش

نفس بند می آید
نمی دانم تا کی می توانم زیر آجر ها نفس بکشم
مسخره است
مسخره

و دارد آجر ها را روی تنم می پوشاند
و من دارم فکر می کنم تا کی می توانم نفس بکشم؟

* * * *

سعی نکنید این متن را بفهمید، در هر صورت نمی توانید، فقط خودم می دانم مسئله چیست، مسخره نیست؟

سودارو
2005-04-11

دو و سی و سه دقیقه صبح

April 07, 2005

بگذار تا تمام جهان
.
.
.
تمام روحم انگار درونم فرو ریخت

چشم هایم را بشتم
پلک ها را فشردم که اشک
.
.
.

آخرین بار برای توقیف ایران جوان گریسته بودم
و امروز
.
.
.
به یاد گار هوشنگ گلشیری هم رحم نمی شود؟

می گویند ماهنامه ی ادبی کارنامه توسط هیات نظارت بر مطبوعات توقیف شده است

از شنیدن این خبر متاسفم
واقعا متاسفم

آقای گلشیری ما را ببخشید
ما را ببخشید

سودارو

آن لاین و آشفته نوشته شد
مهتاب همچون تمام شب ِ آرام بر شهر آشوب
غرقه می شود
و من چشم هایم را
سرم را که بر می گردانم صورت تو دارد لبخند می زند
و من دست هایم
هر چند در جیب هایم مشت شده باشند
گرم می شود وقتی داریم راه می رویم
و من فکر می کنم چقدر همه چیز خوب است
همه چیز
باور کن همه چیز خوب است

قاشق را هم می زنم در فنجان سفالین
و دوست دارم تمام امشب را هم بزنم در تلاطم
تمام باد هایی که چقدر سرد می وزند

دوست دارم بنویسم
فقط بنویسم
بنویسم
و تمام خطوط را پر کنم
تمام ِ تمام خطوط را

اولین قاشق چقدر تلخ بود از سطح ساکن کاپوچینو
دومین قاشق هم
وقتی مزه مزه می کردم فنجان را در نگاه ات
وقتی چشم هایت را هم می زدم در فنجان ِ کوچکم
وقتی فکر می کردم که زمان حال چقدر شیرین است
.
.
.

وقتی می گفتی خداحافظ فکر نمی کردم داری جدا می شوی
می دانی
آخر نشسته ای همین جا

داری چت می کنی
داری کتاب می خوانی
داری لیوان شکلات داغ ات را مزه مزه می کنی

داری حضور من را مزه مزه می کنی

و تمام ساعت ها که بگذرد
.
.
.
دوست ندارم به آینده فکر کنم
اصلا دوست ندارم به آینده فکر کنم
و به آدم ها
و به فکر ها شان
و به قدرتی که دارند در جدا کردن همه چیزی

الان
الان در این لحظه
من هستم
من هستم و تو هستی و همه جای شهر هر چقدر هم
که شلوغ باشد
هر چقدر هم که بیگانه باشد
هر چقدر هم که دوست نداشته باشیم ش
هر چقدر هم که نخواهند
باز هم
باز هم

نشسته ای و لبخند می زنی
و لیوان را در دستت می چر خانی
و آرام زمزمه می کنی

الان که هستی
هستی
همین مهم است

و آینده
.
.
.


من دوست دارم باشم
باور کن من دوست دارم باشم
به خدا که من دوست دارم باشم
برای همیشه
برای همیشه
برای همیششششششششششششششششششششششششه باشم

سودارو
ی
تو

2005-04-06
هفت و پنجاه و نه دقیقه شب

آمده ام خانه و دارم آهنگ گوش می کنم
هنوز لباس هایم را کامل عوض نکرده ام
هنوز
.
.
.

I save you from yourself
From the demons of the night
.
.
.
From those vices of the night
.
.
.
From those devils calling you
.
.
.


ERA 2000

April 05, 2005

Something about you babe
.
.
.

فکر می کنم اگر به چیزی دست بزنم انگشت هایم در حجم
پوک اجسام فرو می رود
انگشت هایم را محکم در دست هایم می فشارم
و مواظبم به هیچ چیزی دست نزنم
می ترسم
می ترسم
چشم هایم را می بندم و می گذارم
صدا
صدا
صدای محو که بلند است در هدفون توی گوش هایم داد بزند
می گذارم تمام صدا در گوش هایم محو شود

مایکل جکسون
انیگما
لینکینگ پارک
و
.
.
.


و پلک هایم که می لرزد فکر می کنم به چیزی دست بزنم تمام دنیا فرو می ریزد

تمام شب آشفته ام
تمام شب نشسته بودم و کتاب روش های آموزش و تدریس را
گذاشته بودم روی تخت و محو به خطوط فصل دوم نگاه می کردم
هنوز چشم هایم خیس بود
می خواندم و سعی می کردم خطوط انگلیسی را از کتاب انتشارات
لانگ من بفهمم
می لرزیدم
هنوز داشتم می لرزیدم
هنوز هم
هنوز هم وقتی فکر می کنم تمام تنم می لرزد
و دست هایم را محکم در انگشت هایم حلقه می کنم
هنوز هم
.
.
.

یعنی
.
.
.
؟

ساعت چهار صبح بود که خوابیدم بالاخره
.
.
.

خودم را راضی می کنم
قبل از کلاس آرام میان ساق دست رگ را پیدا می کنم
و می شمرم
هر ثانیه دو بار
مثل قبل
مثل قبل ها
چند وقت بود ضربان مداوم آزارم نداده بود؟

وقتی همه چیزی
حتا نفس کشیدن سخت می شود
همه چیزی
حتا نفس کشیدن هم

وقتی داری 30 ضربان بیشتر از حد مجاز ت در دقیقه می زنی
چون تمام وجود ت آشفته است
چون
.
.
.
و خیالت راحت است که هنوز 50 تا ضربان داری تا کارت بخواهد به
بیمارستان برسد

داری یادداشت می کنی
داری حرف های استاد را یادداشت می کنی

و هیچ کس
هیچ کس نمی فهمد حالت چقدر بد است

مسخره است
همه چیز خیلی سرد مسخره است

* * * *

این وب لاگ خیلی لعنتی وار خوب بود. آدم های خوش پوش مودب ِ تر تمیز لطفا وارد نشوند

http://sinagoone.persianblog.com/

سودارو
2005-04-05

در گذشت پاپ ژان پل دوم را به تمام انسان ها و تمام ساکنین زمین تسلیت می گویم

April 03, 2005

نشسته ام. هنوز هم نشسته ام. روز ها . . . روز ها در نوای آرام و بی صدای پاها شان دارند دور می شوند و هیچ . . . نشسته ام و دارم تماشا می کنم. تماشا ی همه چیزی که بوده است، همه چیزی که می ماند. این وب لاگ روز 26 آوریل یک ساله خواهد شد. خدا را شکر

می خواستم از تمام دوستانی که این وب لاگ را می خوانند خواهش کنم نظر شان را در مورد من و در مورد این وب لاگ بنویسند و در اختیار من قرار دهند تا در این وب لاگ منتشر کنم

منتظر یادداشت های تان هستم

سودارو
2005-04-02
یازده و چهل و هفت دقیقه شب
سالنامه ی روزنامه ی شرق: انبوه کلمات برای نخواندن

سال 82 بود. خبر دار شده بودم که روزنامه ی شرق ویژه نامه ی سال نو را یک روز زود تر منتشر می کند. رفتم دکه و ویژه نامه ی 56 صفحه ای – اگر درست یادم باشد – را خریدم. ویژه نامه ای در قطع عادی روزنامه. با همان فونت عادی و مطالب ی که خارق العاده بودند. کیف کردم از ویژه نامه

فردای آن روز هم شرق یک ویژه نامه ی 8 صفحه ای داستان منتشر کرد که من خیلی خوشحال شدم از به وجود آمدن چنین ویژه نامه ای

امسال اما شرق زود تر خبر از یک ویژه نامه ی خاص داد: در بیش از دویست صفحه با یک میلیون کلمه مطلب، با عنوان سالنامه ی 1383 ی شرق. روز سه شنبه 25 اسفند قرار بود چاپ شود. عصر حدود ساعت سه بعد از ظهر روزنامه در مشهد توزیع شد و من جزو اولین کسانی بودم که نسخه ی سالنامه را داشتم. به همراه هشت صفحه روزنامه به بهای 600 تومان – بهایی قابل قبول، من فکر می کردم گران تر باشد، خودم را برای 1200 تومان هم آماده کرده بودم – در نگاه اول سالنامه فوق العاده بود. دویست صفحه متن، با چند صفحه آگهی ی قابل چشم پوشی. پر از مطالبی که هر کدام ش لبخند بر لبانت می آورد. نام ها که می دیدی، عنوان ها، و صفحه بندی

ولی حالا، چهارده روز بعد از گذشت سال نو، وقتی سالنامه را رسما گذاشته ام کنار و می رود درون آرشیو مجلات می توانم بگویم به نسبت ویژه نامه ی سال نو ی گذشته، شرق یک سقوط تند را تحمل کرده است

سالنامه در قطع وزیری – بزرگ تر از قطع مجلاتی مثل فیلم – منتشر شده است. در اولین برخورد می گویی خوب است این طوری راحت توی دست قرار می گیرد، چون صحافی شده مشکلی نخواهی داشت برای مثلا گم شدن یا کثیف شدن صفحات روزنامه، جای کمتری می گیرد و . . . ولی بعد که باز می کنی می بینی بخاطر نوع صحافی اش ستون آخر تمام صفحاتی که در سمت راست مجله واقع شده اند را به زحمت می شود خواند، چون آخر خطوط در صحافی گم می شوند، مجبوری مجله را تا می توانی باز کنی، و چون کاغذ روزنامه است مچاله می شود و هی زور بزنی تا کلمات را بخوانی

مشکل دیگر فونت کلمات بود. به قدری ریز انتخاب شده بودند که من بشخصه ترجیح دادم خیلی از مقالات را کامل نخوانم. چون چشم هایم را آزار می داد. می توانستید متن کمتر چاپ کنید ولی طوری چاپ کنید که همه راحت بتوانند بخوانند

مسئله ی دیگر نوع مطالب انتخاب شده بود. همه جوری مطلب بود ولی با یک اشکال، به متخصص ترین افراد برای نوشتن مراجعه شده بود و آن ها هم مطالب را طوری نوشته بودند که مثلا من ترجیح دادم تمام صفحات مربوط به علم، دانش، پزشکی و . . . را فقط تیتر های ش را نگاه کنم. یعنی یک فاصله بین خواننده و نویسنده. وضعیت شرق را روشن کنید که ژورنال است یا مگزین – ژورنال مجلات عادی برای خوانندگان عام با مطالبی معمولی اند، در هر زمینه ای ممکن است باشند، ولی مگزین به مجلات تخصصی در یک زمینه ی خاص می گویند، مثلا ماهنامه ی ادبی – هنری کارنامه که تخصصی ادبیات مطلب می نویسد، یا فصلنامه ی تخصصی شعر، که برای خواننده ی عادی اصلا جذابیت ندارد و مخاطب خاص ِ خودش را دارد – انتظار از شرق این است که روز نامه ی همه افراد باشد نه فقط افراد با تحصیلات بالای جامعه

مقاله های اول سالنامه را هم بیشتر به خاطر فونت کامل نخواندم، با وجود تمام نام های کم یابی که داشت

یک مسئله ی دیگر هم این که سالنامه بر داشته بود تمام خشونت سال را آورده بود توی خودش انباشته کرده بود، من ویژه نامه ی ماهنامه ی فیلم را دوست داشتم چون زیبایی عید را داشت. ولی سالنامه ی شرق فقط خشن بود، چه مناسبتی داشت با سال نو؟

این موضوع هم هست که چرا سالنامه سر مقاله ی سردبیر را نداشت؟ یعنی یک معرفی برای سالنامه که نبود. سال گذشته آقای قوچانی مقاله ای داشتند که در صفحات آخر چاپ شده بود و سرمقاله ی سر دبیر بود – سر مقاله ی سر دبیر را غالبا آخر مجله می آورند، مثل ماهنامه ی هفت – ولی امسال هیچی

مسئله ی دیگر که کلی است برای تمام کسانی که کتاب معرفی می کنند برای خواندن: آقا جان کتاب معرفی می کنید با این هدف که مردم بروند بخوانند اطلاعات کاملش را هم بدهید: به جز نام نویسنده و مترجم، ناشر، تعداد صفحات و مهم تر از همه بهای کتاب را هم ذکر کنید. من که نمی دانم کتاب چند صفحه است چه جوری برای خواندنش برنامه بریزم، آن هم زمانی که حتا نمی دانم بهایش چقدر می تواند باشد

می بینید، کلی آدم زحمت می کشند یک سالنامه ی توپ درست می کنند، ولی به خاطر مسائل جزئی مثل فونت یا نوع صحافی من از دویست صفحه کمتر از هفتاد صفحه اش را می خوانم. در حالی که می دانم متن ها مفید هستند، ولی خوب چشم هایم برایم مهم تر هستند

یعنی این که من اگر بخواهم از پنج به سالنامه امتیاز بدهم فقط دو امتیاز می دهم. سالنامه آن چیزی نبود که من می خواستم

در کل از سالنامه ی شرق راضی نیستم

سودارو
2005-04-03
دوازده و دوازده دقیقه شب

April 02, 2005

تنها نشسته ام در خانه. رفته اند بیرون. من گفته بودم فقط برای دیدار های عید به سه جا می روم. و امشب رفته اند برای آخرین دیدار عید . . . امروز اول آوریل بود، روز شوخی اول آوریل و این پست منتشر که بشود سیزده فرودین است. روز دروغ سیزده . . . نشسته ام و برای این که سکوت نباشد دارم آهنگ گوش می کنم. صدایش تا حدی که مرغ عشق ها غر غر نکنند بلند است

سال قبل تقریبا هیچ جا نرفتم. مهمانی حوصله ام را سر می برد. حرف ها عصبی ام می کند. تقریبا تعداد محدودی آدم ها هستند که دوست دارم به دیدار شان بروم. مثل امروز که یک دوست و فامیل قدیمی مان بعد از مدتی به مشهد آمده بود و به دیدارمان آمد و از تمام دقایق ش لذت بردم

چنان دارم میان گذشته موج می خورم . . . در زمان ی که به چشم های خودم هم اعتماد ندارم
و نه به هیچ کس
جز شاید تنها کسی که الان در یک گوشه تنها با دندانی که به تازگی کشیده اند
.
.
.

انگار یک فاصله هست. یک دیوار که بین من کشیده شده با تمام چیز هایی که زندگی ام را پر می کنند. الان ساعت دوازده و دوازده دقیقه شب است. همه برگشته اند خانه. خواهر زاده ی دومی هم آمده و دارند شام می خورند هنوز. امشب برای ساعت هایی همه اش طولانی بود نشسته بودم در اتاق. یا راه می رفتم. راه می رفتم و دست هایم روی هوا موج می خورد. اتاق تاریک بود. فقط نور مانیتور بر همه چیز می تابید. نور سبز مبهم. دارم بتهوون گوش می کنم. یک تک نوازی پیانو که خیلی زیبا است. خیلی زیبا است

نشستم. بار ها نشستم و زل زدم به ردیف کتاب ها. بنفش، زرد، قهوه ای، سیاه، سیاه، سیاه، و تمامی نداشت. این حس که تمام این بیست سانت فاصله من با کتاب ها یک دیوار است. که هیچ کدام را توانایی نداشتم بردارم. نه طاعون ِ کامو را. نه داستان های کوتاه ِ ایتالیا را. نه گزیده ی اشعار معاصر را، نه حتا فروغ را
.
.
.

دیوار سرد بین من و تمام اتاق. بین من و تمام زندگی. بین من و تمام احساس هایم

رفتم و کیف سامسونت را آوردم رو به روی نگاهم. برای اولین بار در سال جدید رفتم سراغ تنها چیز هایی که از گذشته مانده اند. نقاشی ها. یادداشت ها. عکس ها. و نتوانستم. من نمی توانم. من دیگر نمی توانم

دست هایم سرد شده اند
خیلی سرد
خیلی

* * * *

پاپ ژان پل دوم در بستر مرگ نشسته است. امروز حتا تلویزیون ایران هم خبر بیماری رو به وخامت پاپ را منتشر کرد. در بی بی سی خواندم که برای پاپ دعای مردمان در بستر مرگ را خوانده اند. دعایی که برای کسانی می خوانند که امیدی به زنده ماندن شان نمی رود. شاید تا الان پاپ این دنیا را ترک کرده باشد

خدایش بیامرزد

* * * *

این را بخوانید

http://www.ketablog.com/archives/000073.php

می خواهم در مورد ش حرف بزنم. ولی نه الان. فقط بگویم با موضوع دوم و چهارم مخالفم و بقیه را، مخصوصا اولین و آخرین موضوع را قویا تایید می کنم. من هم سعی می کنم مواردی که موافق هستم در این وب لاگ رعایت کنم. هر چند، چند تا شان را چند وقتی است دارم رعایت می کنم

سودارو
2005-04-02
دوازده و بیست و سه دقیقه شب