February 26, 2007

تاب تاب عباسی


یکم – شور ایران را فرا گرفته بود، چند سالی از جنگ اولین می گذشت، وقتی که نبرد با روس ها گرجستان و تمام سرزمین های شمال قفقاز را به روس ها واگذار کرده بود. همه از عهدنامه ی ننگینی می گفتند که ایران را آلوده ی خویش کرده است. همه از دربار و روحانیون و مردم عادی به پا خواستند و جمع شدند که برویم مملکت اسیر شده را به مملکت محروسه بازگردانیم

تبریز شاهد حضور همه ی کسانی بود که شور جنگ می گفتند، جلسه ای تشکیل شده بود که تصمیم نهایی را شاه بگیرد. همه می گفتند، از اینکه باید از حدود مملکت دفاع کرد، از اینکه چه خواهیم کرد و خیلی چیز های دیگر. مرحوم قائم مقام فراهانی اما سکوت اختیار کرده بود. شخصیت برجسته ای ساکت است، صدای شاه درآمد که تو هم نظرت را بگوی. قائم مقام خواست طفره برود، نشد. گفت: شاهنشاه، خراج – مالیات – سالانه ی شما چقدر است؟ شاه در پاسخ گفت: شش کرور. پرسید: خراج سالانه ی روس ها چقدر است؟ شاه لب به دندان گزید: که نمی خواهی بگویی، خودم می دانم، سیصد کرور

قائم مقام در مشهور ترین سخن تمام عمرش گفت: شاها، جنگ شش کرور و سیصد کرور، نه حکم عقل است نه حکم شرع

کسی گوش نکرد و همان شد که می دانید، شکست ایرانیان باعث شد ارمنستان و آذربایجان هم از ایران جدا شود. قائم مقام را به قهر که از جنگ طرفداری نمی کند و لابد طرفدار روس ها است در تمام مدت جنگ به مشهد فرستاده بودند. به سرعت فراخواندن اش که بیا حداقل تبریز را حفظ کن. تبریز را حفظ کرد، به بهایی که خود خوب می دانید


دوم – حدود دویست سال پیش، وقتی که ایران درگیر جنگ ها و درگیری ها با روس ها و انگلیسی ها و عثمانی ها بود، که حدود مرز های ما را محدود کردند به همین چیزی که الان داریم، دانشگاه هاروارد یک صد و پنجاهمین سالگرد تاسیس اش را جشن می گرفت، کالج سنت جورج – اگر اسم اش درست یادم مانده باشد – که بعد از هاروارد تاسیس شده بود، نام اش به پرینستون تغییر داده بود و صد و خورده ای مین سالگرد اش را جشن می گرفت. دانشگاه هاروارد سال پیش، با کسب صد امتیاز، برترین دانشگاه کل جهان شد، دانشگاه دوم با کسب هشتاد و شش امتیاز، اگر اشتباه نکنم پرینستون بود. هیچ دانشگاهی از ایران، در لیست پانصد دانشگاه برتر جهان نبود


سوم – سال پیش، پنتاگون یا همان وزارت دفاع ایالات متحده، به تنهایی بودجه ای داشت برابر بودجه ی حدود شش سال کل کشور ایران. در حالی که بورس ایران در سال دو هزار و چهار، با چهل میلیارد دلار سرمایه و سالیانه صد درصد رشد، شکوفا ترین بورس کل جهان بود، در یک سال و خورده ای گذشته، با سقوط های پیاپی، حدود ده میلیارد دلار ارزشش را از دست داد. در سال دو هزار و چهار بورس وال استریت چهارده هزار میلیارد دلار ارزش داشت


چهارم – سینما یک تبلیغ ِ پخش فیلم شب بخیر و موفق باشی، اثر مشهور جورج کلونی و نامزد اسکار بهترین فیلم سال گذشته ی اسکار را می کرد که می خواهند پخش کنند، فیلم نشان می دهد که چگونه یک مجری برنامه ای سی دقیقه ای در شبکه ی ان بی سی، توانست سناتور مک کارتی را از جایگاه خود در مبارزه با کمونیسم که حال همه را در آمریکا به هم زده بود، پایین بکشد. فیلم را تماشا کنید. در ایران اما مخالف انرژی هسته ای حق مسلم ما است حرف زدن ممنوع است. صدا ها در اینترنت هم به لطف فیلتر، شنیده نمی شوند، حتا صدای دکتر احمد شیرزاد، نماینده ی مجلس ششم و استاد دانشگاه در فیزیک، که گفت: نیروگاه بوشهر بعد از افتتاح، فقط دو درصد به تولید برق کشور اضافه خواهد کرد


پنجم – سید ابراهیم نبوی مهم ترین سوال عمرش را می پرسد: انرژی هسته ای برای کشور است، یا کشور برای انرژی هسته ای؟



توضیح: جنگ نمی خواهم. می خواهم زندگی کنم. می خواهم آرامش داشته باشم، کتاب هایی که لیست کرده ام را ترجمه کنم. رمانم را تمام کنم. شعر های قدیمی را در مجموعه شعر ام جمع کنم، می خواهم داستان کوتاه هایی که سال هاست در ذهنم جمع شده را بنویسم. روی طرح یک فیلمنامه کار کنم که ماه هاست توی ذهنم ورجه ورجه می کند و بالا پایین می پرد. می خواهم کتاب بخوانم، فارسی و انگلیسی. می خواهم بشینم در مورد جان دان، شکسپیر و دیکنز و وولف قوی مطالعه کنم. می خواهم نمایشنامه بخوانم، لذت ببرم و روی شان کار کنم. وقت پیدا کنم اسپانیایی یاد بگیریم. مرا به سیاست چه کار؟ در مورد انرژی هسته ای چه می دانم؟ این ها کار من نیست، کار دولت است. کار کسانی است که متخصص هستند. زندگی اما، حق من است: یک زندگی بدون جنگ، بدون ترس، بدون واهمه. آرامش حق من است. نفس کشیدن حق من است

زندگی کردن حق من است

برای صلح دعا می کنم، مثل همیشه، فقط دعا می کنم، کار دیگری مگر می شود کرد؟


سودارو
2007-02-25
هشت و ده دقیقه ی شب


بی ارتباط: امروز صبح که از خواب بیدار شده ایم، برف بی سابقه ای مشهد را پوشانده است، سال ها بود چنین برفی ندیده بودیم. واقعا خوشحالم

February 24, 2007

جشن کتاب: هشت ماه گذشت و انتشار یک صدمین متن معرفی کتاب


نود و هفت: گذران روز. پانزده داستان از چهار نویسنده ی روز آلمان. ترجمه: س محمود حسینی زاد

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=243

نود و هشت: کتاب دلگرمی ها. ترجمه ی محسن فخری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=244

نود و نه: به زبان آدمیزاد – جلد اول: مدیریت به زبان آدمیزاد

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=245

صد: مترجم درد ها. جومپا لاهیری: امیر مهدی حقیقت

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=246



یکم – زمان پیش می رود: هشت ماه کامل از حضور من در سایت جشن کتاب گذشت. سایت به یک روال مشخص نزدیک شده است، دو تا سه خبر روزانه – البته هنوز نه تمام روز های ماه – در سایت قرار می گیرند و ماهیانه بین پانزده تا بیست کتاب هم در سایت معرفی می شوند. از فروردین کمی سایت رونق خواهد گرفت، چون یکی از دوستان هم به نوشتن در سایت خواهند پرداخت. هر چند شاید بیشتر از یک نفر. صفحات سایت به صورت کلی، هر هفته حدود ده هزار بازدید کننده دارند


دوم – در حالی که سایت دارد پیش می رود و به جذب خواننده می پردازد، نسخه ی چاپی جشن کتاب هم کمی متحول خواهد شد. آخرین شماره ی مجانی که یک ماه پیش منتشر شد، آخرین باری است که مجله به صورت مجانی منتشر شد. نسخه ی چاپی و احتمال قوی فروشی مجله را در نمایشگاه کتاب سال آینده، اگر از آسمان باران سنگ نبارد، خواهید دید. البته طبق روال همیشگی، نقشی در نسخه ی چاپی ندارم، هر چند که ممکن است یک داستان و شاید یک شعر از من توی نسخه ی چاپی بیاید. خبر های رسمی تر را خود کاروان به موقع منتشر خواهد کرد. این یک خبر رسانی غیر رسمی است به این عنوان که اگر کسی ایده ای دارد، خوشحال می شویم بشنویم


سوم – هنوز روی تغییرات ظاهر سایت چانه می زنیم: شرکت طراح سایت کمی کند، یعنی واقعا کند و اعصاب خرد کن کار می کند. ماه ها است مواردی گفته ایم، هیچ تغییری نداده اند، شاید در آینده درست شود. خدا می داند. من نمی دانم چرا با این ها کار می کنند؟ خوب مگر قحطی شرکت است؟ خبرنامه ی سایت هنوز کار نمی کند. حدود پانصد خواننده ی بالقوه را هر روز از دست می دهیم، چون شرکت زورش می آید نگاهی به سایت باندازد، خدا می داند این ها برای چی پول می گیرند


چهارم – جناب جاوید (کتابلاگ) انتقاد داشته اند نسبت به امتیاز دهی به قیمت کتاب و به پخش کتاب. گفته اند نظری سطحی است و نمی تواند کامل باشد، چون دسترسی به امکانات کافی برای سنجش این دو موضوع را ندارم. یک مورد شخصی بود که در جواب ایشان گفتم. یک توضیح کلی هم اینجا می دهم: امتیاز دهی به قیمت کتاب، بر اساس روال عادی بازار است: صفحه ای ده تومان، یعنی خوب، سه ستاره می گیرد. البته الان میانگین چاپ کتاب، صفحه ای بین ده تا چهارده است. کتاب های گران تر تا صفحه ای بیست تومان هم می رسند، که دو ستاره می دهم: یعنی گران است. البته از سال آینده، با حذف تقریبا تمام سوبسید ها، احتمالا تمام کتاب ها به قیمت صفحه ای بیست تومان یا بیشتر عرضه شوند. کتاب های چاپ شده گران هستند، ولی مگر می شود کاریش کرد؟

پخش کتاب هم، کتابی که به مشهد برسد را سه ستاره می دهم: یعنی خوب. البته برای بازار کتاب ایران خوب. شاید بخندید، ولی خوب وقتی مثلا رمان های نشر افق را در مشهد نمی شود پیدا کرد، یا مثلا کتاب های نشر چشمه که اگر برسند، بعد از حدود یک ماه می رسد، کاروان اگر برسد بعد از دو هفته از چاپ می رسد و در همه کتاب فروشی ها هم پخش نمی شود، خیلی از کتاب های تجدید چاپ شده شان را اگر برایم پست نکنند، اصلا خبر دار نمی شوم که در آمده. ققنوس بهتر از بقیه پخش می کند و کتاب هایش بعد از حدود ده روز می رسد. مرکز و نی هم نسبتا خوب هستند. من توی چرخ زدن هایم در کتاب فروشی ها، نگاه می کنم کتاب هایی که قرار است معرفی شوند در کدام کتاب فروشی ها هستند، امتیاز می دهم. خوب، ناقص هست، درست. اما مشهد هزار کیلومتر از پایتخت دور است و وقتی می رسد یعنی به دیگر شهر های بزرگ هم احتمالا می رسد. شهر های کوچک که اصلا داخل بازی پخش نیستند. در هر صورت، سیستم پخش کتاب در ایران کودکانه است، کاش یک سیستم پخش پستی - اینترنتی کتاب خوب راه بیافتد، جبران کند


پنجم – منتظر یک خبر هستم. اگر مثبت باشد، حداقل یک سال دیگر، در صورت به توافق رسیدن سر چند مسئله ی جزئی با کاروان، در جشن کتاب خواهم ماند. اگر منفی باشد، احتمالا در بهار به طور رسمی با سایت خداحافظی می کنم. نپرسید چه و چرا، چون هنوز ذهن خودم آشفته است: فعلا باید منتظر بمانم


ششم – مهم ترین اتفاق ماه گذشته، ایمیلی بود از خانوم مهسا ملک مرزبان که قبلا کتاب خاطرات سیلویا پلات شان را معرفی کرده بودم. شماره ی تماس گذاشته بودند، صحبت کردیم: اتفاقی بود که امیدوارم باز هم رخ بدهد: ارتباط پیدا کردن با پدید آورندگان کتاب یک موفقیت برای سایت است: متن را پسندیده بودند و این خوب است. یک ارتباط متقابل که جای خوشحالی دارد، احتمالا دیگر کتاب های شان را برای معرفی در سایت می فرستند، ممنون


هفتم – در هشت ماه گذشته که در سایت بودم، یک صد عنوان کتاب در سایت معرفی شده اند. خوب است، اما می توانست بهتر باشد: به یک دلیل ساده برای اینکه کتاب به اندازه ای که می شد در سایت معرفی نشده است: کتاب کافی در اختیار نداشتم. همین. اگر مطمئن باشم که ماهیانه سی عنوان کتاب به دستم می رسد، فعالیت بیشتری در سایت خواهم داشت. مثلا همین الان پنج عنوان متن معرفی کتاب آماده انتشار دارم، ولی چون برای روز های دیگر سایت هنوز کتابی دستم نرسیده است، متن ها را یک روز در میان منتشر می کنم. امیدوارم مشکل رفع شود


هشتم – خانوم زنده دل وبلاگ شان را آپ دیت کرده اند با یک لینک در متن پست ِ وبلاگ به سایت جشن کتاب

http://untold.persianblog.com/#6280250

با امیر مهدی حقیقت در مورد یک نوع تبلیغات آرام صحبت کرده بودیم، تبلیغ های کوچک که کم کم مخاطب برای سایت جذب کند. گفته ام و می گویم متن ها وقتی ارزشمند می شوند که خوانده شوند. آمار های من می گویند که سایت را بیشتر برای خبر هایش و برای کتاب خانه اش می خوانند. تلاش هایی برای لینک دهی به متن های سایت را دنبال می کنیم. هفتان، کتابلاگ، جن و پری سه جایی هستند که تا به حال در آن ها لینک هایی به متن های معرفی کتاب در جشن کتاب قرار گرفته است، خیلی ممنون می شوم که اگر از متنی خوشتان آمد، آن را لینک بدهید. یا در پست های وبلاگ های تان، به جشن کتاب اشاره کنید. به این کار واقعا نیاز داریم

نهم – ماه گذشته، اولین بسته کتاب های نشر ماهی، حاوی پنج کتاب برای معرفی در سایت به دستم رسید، امیدوارم بعد از کاروان و ماهی، نشر های دیگر هم حاظر شوند یک نسخه از کتاب هایی که دوست دارند شناخته شوند، را برای معرفی در جشن کتاب برایم پست کنند


سید مصطفی رضیئی – سودارو
2007-02-22
ده و پنجاه و سه دقیقه ی شب

February 23, 2007

Man on the Moon


صدای در که می شود تلفن را قطع می کنم. دلم می گیرد. فکر می کنم به تو که لابد وقت پیدا می کنی لباس هایت را عوض کنی، مو هایت را باز کنی، بریزی روی شانه، دست هایت را بشوری، یک چیزی بخوری. فکر کنی. روز خسته ات کرده باشد. نفس بکشی. شاید یک لیوان آب بخوری. یا چایی. یا شام. بعد

کتاب را باز می کنم و خطوط را می خوانم درباره ی شالوده شکنی. درباره ی رولان بارت. درباره ی ژاک دریدا. مامان می گوید: شام. می گویم همین را بخوانم
. . .

مثل یک خرگوش افتاده ام به هویج گاز زدن، هویج های آب دار گنده را گاز می زنم و می جوم و به مرگ فکر می کنم. به زندگی. به تمام کار های نیمه تمام. به اینکه دیگر استرس داشتن را فراموش کرده ام. که هر چه بخواهد می شود. که این ماه تمام می شود، که عید نوروز که بیاید چقدر آرام به خودم می خندم. به تمام دلمشغولی های خنده دارم می خندم. شاید زنگ بزنی برویم بیرون. شاید قدم بزنیم، بخندیم، شیر موز با قطعه های گرم موز و بستنی حل شده درون شیر بخوریم. شاید آن قدر راه برویم که پا های مان خرد شود. شاید برگردم خانه تا صبح کتاب بخوانم. فیلم ببینم. موسیقی گوش کنم. به تو فکر کنم و بگویم چقدر همه چیز احمقانه منگ شده بود. می دانی، تمام می شود و بعد
. . .

به مرگ فکر می کنم

به خودم می گویم فیلم را باید بیاورم ببینی، مردی روی ماه. خدایا این جور مردن دیوانه وار قشنگ است. دلم سلول های سرطانی مسخره می خواهد که هیچ کسی هم باور نکند. هیچ کسی. بعد برای خودت زندگی کنی و آخرین کار هایت را ارائه بدهی و . . . نه، به معجزه هم فکر نمی کنم. به بازگشت هم فکر نمی کنم. مهم نیست. دیگر مهم نیست

فکر می کنی بشود آدم نوع مردن اش را انتخاب کند؟

سودارو
2007-02-21
ده و سی و شش دقیقه ی شب

February 21, 2007

اینجا چه خبر است؟


اول – چه خیلی ها خوششان بیاید و چه خیلی ها بدشان، علی شریعتی نقش موثری در بوجود آمدن انقلاب ایران داشته است. یکی از کتاب های مهم علی شریعتی، فاطمه فاطمه است به بررسی چهره ی زن در جامعه ی زمان وی می پردازد و فاطمه دختر محمد را به عنوان یک الگو پیش می کشد و از الگویش دفاع می کند

چهره ای از که فاطمه ترسیم می شود، چهره ی زنی مبارز، مسلمان و واقعی است که در زندگی نقش بازی می کند و بازیچه نمی شود. مسئولیت می پذیرد و از حق اش دفاع می کند


دوم – آقای صانعی یکی از مراجع قم است. ایشان از نظر شرع در جایگاهی قرار گرفته اند که می توانند در مورد دین اسلام نظر بدهند و نظر شان قانون محسوب می شود – الزامی برای پیروان ایشان، غیر الزامی برای دیگران. ایشان می گوید ارث زن و مرد برابر است. می گوید شهادت زن برابر شهادت مرد است. می گوید دیه ی مرد و زن یک اندازه است


سوم – انجمن زنان ایران یک ان جی او فعال در تهران است، مجوز از وزارت ارشاد دارد و روی یک طرح بین المللی کار می کند: کمپین یک میلیون امضا. هدف ساده است: حکومت خواسته های زنان را نفی می کند و مرتب می گویند که این خواسته های زنان بورژوای شکم سیری است که چندان غمی ندارند جز موضوعات بی اهمیتی چون حق طلاق، ارث و کار و سفر. کمپین می خواهد یک میلیون امضا جمع کند – یعنی از هفتاد و پنج نفر ایرانی، یک نفر آن را امضا کرده باشد – تا بگویند که بابا جان، ما تنها نیستیم، این خواسته های مردم ایران است. می خواهند امضا ها را به مجلس ببرند و قدم هایی برای عوض کردن قوانینی بردارند که منصفانه نیستند، همان طور که آقای صانعی هم اشاره کرده اند: تغییر عدم برابری زن و مرد در قوانین ایران که مرتبا عنوان می شود برابر با اسلام است


چهارم – همه جور کاری می شود که این امضا ها جمع نشود. یک خانوم نماینده ی مجلس در روزنامه ی روز می پرسد که این کار ها یعنی چه؟ چرا می خواهند این کار ها – مسخره بازی ها – را در آورند؟ آن هم با پشتوانه ی خارجی. چقدر این لفظ خارجی به کار می آید: دشمن ذهنی ایرانی ها بلافاصله وارد عمل می شود و منطقی جلوه می دهد که حتما سنگی زیر نیم کاسه هست، مگر نه که این کار ها را نمی کردند. چندین حکم بازداشت، صد ها ساعت کار امنیتی می شود، چندین سایت فیلتر می شود. روزنامه ها از پخش اخبار مربوط به کانون منع می شوند. همه جا ساکت می شود


پنجم – اعضای امجمن زنان ایران را کم می شناسم. با یکی شان که مترجم است رفت و آمدی داریم، یعنی هر وقت بروم تهران سلامی تازه می کنیم و شاید چند دقیقه وقت پیدا کنیم با هم حرف بزنیم. در تصویر آدمی که من دیده ام نشانه ای از براندازی نیست، فقط کسی است که دارد سعی می کند دنیای بهتری را برای خودش، ایرانی ها و برای جهان بسازد. آرزو های بزرگی دارد و بر اساس آرزو هایش دارد پیش می رود. بابا اصلا به سیاست کاری ندارد. فقط می خواهد زندگی کند


ششم – گناه زنان ایرانی چیست؟ زنستان مگر چه می نویسد که فیلتر است؟ سایت های کانون زنان ایران، زنان ایران و ... چرا فیلتر می شوند؟ فرناز سیفی مگر چه کرده است که سایت اش فیلتر می شود، بازداشت می شود و باید منتظر دادگاه باشد؟


هفتم – این ها را نوشتم به خاطر صدای آقای دوست وقتی که توی آخرین تلفن گفت، حالا بیایی تهران، می دانی که، تلفن و ایمیل که امنیت ندارد. آری، بیایم تهران صحبت می کنیم، هر چند که می دانی، با موبایل هم صدای مان شنود می شود. این ها را نوشتم به خاطر ایمیل خانوم اردلان که گفته بودند که متن مقاله شان لینک بدهم. این ها را نوشتم چون این روز ها خیلی می ترسم، بعد از آنکه فرناز صیفی متهم به اقدام علیه امنیت ملی از طریق ارتباط با بیگانه – شرکت در کلاس های روزنامه نگاری در دهلی – شد، می ترسم. می ترسم چون کتابلاگ هم فیلتر شده است، می فهمی چه می گویم؟

. . .

اینجا چه خبر است؟ می شود یک نفر به من بگوید؟ لطفا؟

. . .

متهم اقدام علیه امنیت ملی کیست؟ پروین اردلان

http://herlandmag.net/weblog/07,02,18,12,31,11/

. . .

کتابلاگ فیلتر شده است؟

http://www.ketablog.com/archives/001176.php

. . .

سودارو
2007-02-20
یازده و بیست و سه دقیقه ی شب
توضیح: به من تذکر دادند که کمپین یک میلیون امضا مسئله ای جدا از مرکز فرهنگی زنان - فکر کنم باز هم اشتباه نوشتم، کلا توی زمینه ی اسم ها کند یادگیر هستم - می باشد و من اشتباها این دو تا را با هم قاطی کرده ام. خوب، یعنی اشتباه شده بود، ببخشید. سودارو

February 18, 2007

آمریکایی آرام. گراهام گرین. عزت الله فولادوند

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=235

مردی آن ور خیابان، زیر درخت. بهرام مرادی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=236

جن زده. داستان های اسپانیایی. ستاره فرجام

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=237

ساعت 10 صبح بود. احمد رضا احمدی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=238

سرگذشت نارنیا – جلد اول. خواهر زاده ی جادوگر. سی اس لوییس. آرش حجازی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=239

بردگانه با اهرام. وحید نجفی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=242

عشق در زمان وبا. گابریل گارسیا مارکز. بهمن فرزانه

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=240

سرگذشت نارنیا – جلد دوم. شیر، جادوگر و گنجه. سی اس لوییس. آرش حجازی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=241


* * * *

مجله ی ادبی عصر آدینه: خوش آمده اید

http://asreadine.ir

February 17, 2007

نشانه های فروپاشی در یک جامعه ی در حال گذار: تجاوز، تنهایی و مهاجرت

آخرین روز های تابستان امسال بود، حدود نه و نیم شب از آقای دوست خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم برای پاسداران. یعنی از جایی که بودم تنها راه رفتن بود، باید می رفتم تا آخر دولت و از آنجا یک تاکسی دیگر می گرفتم به میانه ی قلهک. ماشین یک پیکان آبی رنگ قدیمی بود، با یک راننده ی معمولی، از آنهایی که توصیف شان به یک کلمه ختم می شود: ظاهر خشنی داشت. صندلی جلو نشسته بودم و به ذهن ام استراحت می دادم، مسیر را نمی شناختم. ماشین راه افتاد، بین راه، یک دفعه به خودم آمدم که آخرین مسافر هم پیاده شده است. ماشین در خیابان های خلوتی که نمی شناختم ویراژ می داد و می پیچید و پیش می رفت. نمی دانستم دارد کجا می رود، ترسیده بودم، کمتر کسی در خیابان هایی بود که رد می شدیم. چراغ ها هم بیشتر خاموش بود، وقتی تابلوی پاسداران را دیدم و از ماشین پیاده شدم، نفس راحتی کشیدم، واقعا ترسیده بودم. منگ از خیابان رد شدم، ماشینی ترمز کرد، پسری سرش را از پنجره آورد بیرون: اینجا که شانزه لیزه نیست. قیافه ام به مست ها می خورد. جلوی دکه ی روزنامه فروشی ایستادم، سعی کردم نفس های آرام بکشم و بفهمم کجای دولت هستم. تاکسی گرفتم. خانه رسیدم کمی سردرد بودم


* * * *


روز حادثه مدرسه تعطيل شد و داشتم به سمت خانه مادربزرگم مي رفتم، سر خيابان مرد موتورسواري که متهم حاضر در دادگاه است جلوي مرا گرفت و کارت شناسايي خواست اما من کارت نداشتم. او خودش را مامور معرفي کرد و گفت بايد همراه او بروم و تعهد بدهم که هميشه همراه خودم کارت شناسايي خواهم داشت. او مشخصات دقيق مرا مي دانست من هم به همين خاطر به او شک نکردم اما وقتي گفتم اجازه بده به والدينم اطلاع دهم قبول نکرد. بعد مرا سوار ماشين کرد و به سمت نظام آباد به راه افتاد در راه چسب زخم خريد و روي چشمان من زد و گفت سرت را به کمر من بچسبان آنقدر ترسيده بودم که نمي دانستم چه بکنم، بعد از پيمودن مسيري کوتاه توقف کرد و وارد ساختماني شد، من چيزي نمي ديدم، او به من گفت اينجا پايگاه ماست و تو نبايد ببيني که به کجا آمده يي. بعد با افراد مختلف حرف مي زد البته صداي کسي نمي آمد و فقط صداي خودش بود. فهميدم که تنهاست. او به من گفت بايد لباس هايت را دربياوري تا من تو را بازرسي کنم. من ابتدا از اين کار خودداري کردم. اما آنقدر مرا ترساند که نتوانستم مقاومت کنم. سپس مورد آزار و اذيت قرار داد و بعد مرا از خانه بيرون آورد و در خيابان رهايم کرد. وقتي به خانه برگشتم به پدر و مادرم موضوع را گفتم و با هم به کلانتري رفتيم هر اتفاقي که افتاده بود به ماموران گفتم، اما آنها مرا به پزشکي قانوني معرفي نکردند و گفتند که دروغ مي گويم و حتماً جايي رفته بودم که نمي خواهم به پدر و مادرم بگويم

به اتهام آزار و اذیت پانزده پسر دانش آموز: شکارچی پسران نوجوان به اعدام محکوم شد. لطفا متن گزارش روزنامه ی اعتماد را کامل بخوانید

http://www.etemaad.com/Released/85-11-26/97.htm


* * * *


یک جامعه که دارای بحران های اجتماعی است مملو می شود از تصویر های ترسناکی که زندگی را سیاه می سازد: تصویر هایی که آدم را می ترساند. شکارچی پسران، اغفال گر، واژه هایی که کم کم در روزنامه ها زیاد تر می شوند. تصویری که ترسناک تر می شود تنهایی آدم مورد تجاوز قرار گرفته است. یعنی وقتی که پلیس شکایت یک نفر را قبول نمی کند و او را متهم می کند که جای دیگری بوده و اینکه هیچ کاری نمی کنند. روزنامه ای سراسری می نویسد که پلیس هیچ کاری نکرده و هیچ کسی پلیس را زیر سوال نمی برد: همه چشم ها خیره می شود به یک کلمه: طرف اعدام خواهد شد، دیگر چه اهمیتی دارد؟


* * * *

هفته ی گذشته با خبر فراهم شدن شرایط رفتن به سوئد یکی از دوستانم شروع شد. آخر هفته را در حالی آغاز کردم که دوست دیگری خبر خوش دادن ویزا یش را داد: به زودی به اروپای غربی خواهد رفت تا زندگی تازه ای را آغاز کند. امسال هفت نفر دیگر از فامیل های من برای همیشه مهاجرت کردند: کانادا و انگلیس

خاله ام که شهروندی آمریکایش را ول کرد و بعد از انقلاب به ایران بازگشت، نمی فهمد چرا آدم ها این چنین با سرعت ایران را ترک می کنند: همیشه می پرسد، چرا؟ مگر توی ایران چه کم داریم؟

جواب من همیشه حول یک محور است، رفاه مطرح نیست خاله جان، امنیت هم هست

آری، امنیت هم هست. روزنامه ی اعتماد را پنجشنبه خریدم به خاطر ویژه نامه اش – نمی دانستم چاپ می شود، در سی و دو صفحه با سردبیری احمد غلامی، خواندنی بود – صفحه ی حوادث گزارشی داشت از یک دادگاه، تمام بدن ام سرد شد وقتی خطوط را می خواندم، آخر می دانی، امنیت هم هست

سودارو
2007-02-16
یازده و پنج دقیقه ی شب

February 16, 2007

Dar Williams, "I'll Miss You Till I Meet You"

I tried again,
I went last night
Another date was just not right
And as I drove myself back home
A little voice said "just be alone"
But sometimes I think
I see you in a crowd
It's not picture perfect you're just meant for me somehow
And I'll miss you till I meet you
Oh I'll miss you till I meet you
I miss you all the time
I love the world just as it is
And I won't lose my faith in it
But there are days I think of you
Saying "hey that's beautiful yeah I see it too"
It all goes by so fast, like waving hands
Wanna capture things
Find someone who understands
And I'll miss you till I meet you
Oh I'll miss you till I meet you
I miss you all the time
Can you keep me awake
I thought you could help
Just to feel my way
Find my better self
Oh I'll miss you
Oh I'll miss youI miss you all the time
The morning's gone
All dreamed away
But that's all right
It's Saturday
When people think
That they might see
The next chapter of their destiny
And on Monday morning comes around
Get the work done but I listen for the sound
And I'll miss you till I meet you

http://hot-toddy.blogspot.com/2007/02/happy-valentines-day.html

برای ولنتاین تنهای تو
. . .

February 15, 2007

یک قرن به خاطر آن مردک بی چاره زندگی را زهر مارم کردند و بر آن ریدند، چون ما خیلی جوان بودیم. حال هم ول کن معامله نیستند و باز می خواهند آن را به گه بکشند، چون حالا خیلی پیر شده ایم

با ته سیگار خود سیگار دیگری آتش زد و سرانجام زهری که داشت دل و جگرش را مسموم می کرد به بیرون تف کرد

گور پدر همه، ما بیوه زن ها اگر یک امتیاز هم داشته باشیم این است که دیگر کسی وجود ندارد تا به ما فرمان بدهد و امر و نهی بکند

عشق در زمان وبا. گابریل گارسیا مارکز. ترجمه ی بهمن فرزانه. صفحه ی پانصد و سه


سکوت مداوم می شود: خیابان نارنجی. چشم هایم می سوزند. تاکسی در ترافیک قفل شده نفس نفس می زند. چشم هایم را می بندم. خیابان پیش می رود: امتداد می یابد و همه چیز ته رنگ تندی دارد که مثل سوزن میان سلول های مردمک چشم آزرده ام می کنند

سی و شش ساعت تاریکی شروع می شود. فکر می کنم نابینا هستم: موقت است، می دانم. چشم های بسته در میان تاریکی، فکر می کنم دنیا چقدر جالب تر می شود وقتی لازم نباشد آدم ها را نگاه کنی. لازم نباشد به شهر نگاه کنی. لازم نباشد به هیچ چیزی نگاه کنی: چشم های بسته یعنی ساعت ها بیخودی بخواب
. . .

بیدار می شوم: هنوز روز است. بلند می شوم و در سکوت به اتاق نیم تاریک نگاه می کنم. فکر می کنم زمان گذشته است. فکر می کنم تمام شد، چهار روز هی از اینجا به آنجا رفتن تمام شد. حداقل الان می دانم که مغزم سالم است، یعنی از لحاظ پزشکی سالم است، برگه ی سی تی اسکن کنار دستم است. میگرن مقاوم به درمان است. عصبی است با زمینه های ژنتیکی. کاری اش نمی شود کرد، وقت تلف کردن است، فقط کاش آن آخرین آزمایش را هم می دادم که مطمئن می شدم که اگر زیر ماشین نروم و اتفاقی توی اتاقم سقف رویم نریزد و خدا هوش نکند جانم را بگیرد، دلیل پزشکی برای مرگ نخواهم نداشت

دلیلی وجود ندارد. هیچ وقت دلیلی وجود ندارد
. . .
وجود ندارد. بسته ها پست شده اند. سه بسته تا آینده را مشخص کنند: باید صبر کنم و صبر کنم و صبر کنم و این رودخانه مرا به یک جایی می رساند، به دهان تمساح یا به ساحل آبی رنگ کنار اقیانوس – که چقدر بدجور صدایم می زند یا ترافیک های قفل شده ی اتوبان های تهران یا
. . .



قلب بشر، از فاحشه خانه هم بیشتر اتاق دارد

عشق در زمان وبا. صفحه ی چهارصد و بیست و سه


ولنتاین می شود: ظهر که اس ام اس را می خوانم زمزمه می کنم: واقعا؟ تاریخ کامپیوتر را نگاه می کنم و چهارده فوریه است: ولنتاین شده است: در تنهایی اتاق توانایی دوباره خواندن را با تمام کردن عشق در زمان وبا جشن می گیرم: تنهایی به عشق نگاه می کنم و به تصویر های ساده ی معمولی ِ آسمان همه جا همین رنگ است و به پایان اش و با خودم می گویم: زندگی می گذرد
می گذرد
و اینجا نشسته باقی می مانم، با صدای یک راک ملایم که چیز هایی که گوش نمی کنم را دارد زمزمه می کند
با یک خبر بد که شنیدن اش ناراحت ام کرد
با فکر های جورواجور
با صدای غمگین این روز های تو که همه اش نگران این هستی که اردیبهشت می آید
می گویی و توی دلت خالی می شود و من باز یک متلک دیگر بارت می کنم و هی می گویم این چه طور است؟ خنده ات می گیری. خوب می شوی. باز دگمه ی قطع کردن مکالمه را بزنی باز فکر کنی اردیبهشت می رسد و دلت بگیرد و باز
. . .

صدا های گذشته در آینده پیچ و تاب می خورند. می رویم خرید. نگاه می کنم و ولنتاین خسته می شود، چشم هایش را می بندد و امروز گل رز سرخ از همیشه گران تر است. چه فایده؟ من همیشه عاشق آلستر های صورتی بوده ام، با آن گلبرگ های جدی و رسمی شان
. . .


سودارو
2007-02-14
نه و پنجاه و یک دقیقه ی شب

با مطالبات ما مشکلی ندارند، باور کنید! مقاله ی فوق العاده ی نوشین احمدی خراسانی، تکان دهنده و باورکردنی. باید خوانده شود. حتما بخوانید و به دوستان تان هم معرفی کنید

http://herlandmag.net/weblog/07,02,12,05,14,20

February 13, 2007

خیابان راهنمایی باز هم عوض شده است، چند تا مغازه ی جدید، نمی دانم رستوران و بستنی فروشی و عینک دودی فروشی و این جور چیز ها باز شده اند: یعنی بهار دارد می آید. هر جایی می روی حراج آخر سال زده است، مگر آخر سال است؟ توی خیابان راه می روم به قیافه ی آدم ها توی دلم می خندم، شبیه بالماسکه شده است

حوصله ندارم. مثل همیشه تند تند راه می روم و بیشتر گوش می کنم تا نگاه کنم (نه چاق که نیست، می دونی، بدن اش تو پره، مثل ناهید) و بیشتر دوست دارم فکر کنم. فکر می کنم و روز از ساعت هفت شروع می شود که بیرون بروم – برگردم خانه – بیرون بروم – برگردم خانه – بیرون بروم و ساعت هفت برگردم خانه. شب منگ می نشینم و یک کاسه تخمه می گذارم جلوی ام و می خوانم و می خوانم و عشق در زمان وبا ی مارکز قشنگ است. فقط حوصله ام سر رفته، از 544 صفحه ی کتاب، 300 صفحه شرح این است که قهرمان های کتاب چه جوری همدیگر را تور می کنند و سکس شان خوب بود یا نه

بین این همه سکس هم یک جا هایی پر از جمله ها و رمانی قشنگ است. یک فیلم قتل های زنجیره ای هم روی هارد دارم. حوصله ام را سر بر می برد. فقط براد پیت خوب بازی کرده. مابقی اش ملال آور است. نمی دانم. یک سوم اش را هم هنوز ندیده ام
.
.
.

این روز ها خوب نیست
این روز ها بهم ریخته است

این روز ها هی کوله ام را بغل می کنم و ساکت یک گوشه می نشینم و هی از اینجا به آنجا روانه می شوم
این روز ها فقط حس می کنم که دارم غرق می شوم
فکر می کنم از توی آب های آبی ِ ساکن به آسمان بالای سرم نگاه می کنم و
چقدر ناامید

دیروز بد بود
امروز بیخودی است. باز باید بروم هزار جا
فردا
. . .
نمی دانم

چند روزی نمی توانم کانکت شوم. چند روزی وقت دارم فکر کنم
. . .

سودارو
2007-02-13
شش و چهارده دقیقه ی صبح

سید مهدی موسوی وبلاگ اش را با یک مصاحبه – روزنامه ی کارگزاران – با خودش به روز کرده است. فقط یادش رفته بگوید آن همه رنگ های آبی ِ توی مصاحبه جا هایی هستند که در نسخه ی چاپ شده سانسور شده اند

http://bahal3.persianblog.com

چند وقتی بود سایت مسعود بهنود مرده بود. صفحه اش را باز می کردی و هیچ چیزی نمی آمد. به هیچ قیمتی – با هیچ فیلتر شکنی – نمی آمد. پریروز به خودم گفتم دیوانه خوب گوگل اش کن. رفتم و آدرس جدید را پیدا کردم، راستی آقای بهنود به جز مقاله، وبلاگ هم می نویسند. برگشتم لینک ها را درست می کنم

http://masoudbehnoud.com

http://masoudbehnoud.com/weblog



February 11, 2007


چیزی درونم دارد . . . می سوزم. چشم هایم را باز می کنم و باز هم از جایم می پرم و باز هم یک کابوس دیگر، یک کابوس مزخرف دیگر ترکم می کند. چشم هایم را بیدار می کنم: صبح است، بعد از ظهر است، وقتی است در نیمه شب، تکرار می شود
تکرار می شود
تکرار می شود
منگ بیدار می شوم: صدایی درونم دارد زار می زند. چشم هایم را می بندم. سعی می کنم سردرد نباشم. سعی می کنم یک کاری بکنم. ناتوان شده ام. دست و پا می زنم، توی هوای گرفته ی اتاق دست و پا می زنم، یو تو گوش می کنم، می گذارم درونم بکوبد، سعی می کنم به خودم بگویم که درست می شود – می گویی این احمقانه ترین حرف دنیا است، ولی بهتر از این است که بهت بگویم چقدر وضعیت احمقانه و مزخرفی داری، خنده ام می گیرد، راست می گویی، نمی دانستی دارم روی چمن های یخ زده ی پارکی راه می روم که چقدر دوستش داری
عشق در زمان وبا ی مارکز را می خوانم با ترجمه ی بهمن فرزانه. ساعت 10 صبح بود تمام شد. گذران روز را می خوانم و چقدر هم دردی می کنیم با هم. چشم هایم را می بندم. تب دار سعی می کنم بخوابم. یادم می رود موبایل را خاموش کنم. سکوت است
همیشه سکوت است
. . .

بسته ی پستی برایم می رسد. کتاب های نشر ماهی. خوشحال می شوم – نمی دانی ضربان قلبم بالا بود، آرامم کرد، کتاب ها را ورق می زنم، بو می کشم، آرام نگاه شان می کنم، می گذارم کنار کتاب های باید خوانده شوند. نفس های آرام تر می کشم. زنگ می زنم دوباره، بر نمی داری، نیستی یا تلفن هنوز خراب است. اس ام اس می زنم. کسی جواب نمی دهد. توی سکوت نگاه می کنم به دیوار رو به رو. توی سکوت نفس می کشم. فکر می کنم بیرون زندگی جریان دارد. زندگی مزخرف شهری

مارکز می گوید سکس دوای همه چیز است. مارکز خوشگل نوشته است. کتاب را آرام می خوانم و مزه مزه می کنم و چشم هایم را می بندم و جملات زیبا درونم روان می گردند. چرخ می خورم
چرخ می خورم
چرخ می خورم
.
.
.

* * *

همین چند هفته پیش بود که بابک تختی و منیرو روانی پور ایران را ترک کردند. منیرو روانی پور از روز هایش در نیوانگلند – ایالات متحده، بوستن – می نویسد

http://moniro.blogfa.com

فرناز صیفی: خاطرات زندان. قسمت دوم

http://farnaaz.info/archives/002714.html

ممنون از لینک تان به این وبلاگ

http://fasih57.persianblog.com

سودارو
2007-02-10
ده و نه دقیقه ی شب

February 08, 2007


منگ و آزرده و گیج سریانا، آخرین ساخته – اگر اشتباه نکنم – جورج کلونی را تماشا می کنم. فیلم در تهران شروع می شود، در میان یک پارتی جوانان و ناگهان پرت ات می کند به دنیای نفت، به دنیای پول، به زندگی تلخ مردمان خاورمیانه ... داستان در تهران، بیروت، کشور های حوزه ی خلیج فارس، ژنو و ایالات متحده پیش می رود. بیش از اندازه تلخ، گیرا، اندوهناک، عصبی کننده. و زیبا، به همراه یک کلکسیون از ستاره های هالیوود. بعد از باغبان وفادار، دومین فیلمی بود که در یک سال گذشته به گریه ام انداخت
. . .

زندگی پیش می رود: گیج تر از همیشه. امروز نشستم حساب کردم که حداقل ده موضوع اصلی در زندگی ام هست، نمی دانم چه جوری با این فشار های ده گانه تا الان پودر نشده ام. یعنی من الان چه جوری دارم به کار هایم می رسم؟ خودم هم نمی فهمم، فقط می دانم پیش می رود، فکر نمی کنم، اصلا وقت اش را ندارم فکر کنم که نتیجه چه می شود، موفق می شوم یا نه، فقط پیش می روم و کار هایم را می کنم. امیدوارم دیوانه نشوم آخر سر اش
. . .

نمی دانم کجا هستم. نمی دانم دارم چه می کنم. با رویا هایم به خودم امیدواری می دهم که همه چیز خوب است. بدون مسکن ها سعی می کنم آرام بمانم. سعی می کنم که

همه اش دارم سعی می کنم و نمی دانم، گیج تر از همیشه در این آرامش شیشه ای انتظار می کشم که روز ها چه برایم آماده کرده باشند، فکر می کنم که همه چیز مات شده است، فکر می کنم که همه چیز پر از خرده شیشه است. فکر می کنم تنها هستم، فکر می کنم بین تمام این حضور داشتن ها، صدا ها، همهمه ها، همه ی این ها، همه شان، میان همه ی این ها مثل همیشه تنها هستم
. . .

بیست و دو روز . . . نامه ای که منتظر اش بودم رسید. ماراتون شروع شد: برایم دعا کنید
. . .

نمی توانم بنویسم. قفل شده ام
. . .

* * *


جودی دو ساله می شود. مبارک باشد. پیر شوی خانوم جان

http://judy.blogfa.com/post-244.aspx

فرناز سیفی از زندانی شدن می گوید. خواندنی و تکان دهنده
. . .

http://farnaaz.info/archives/002710.html

منصوره شجاعی از زندانی شدن می گوید: خاطراتی که تکرار می شوند، دیوانه وار تکرار می شوند
. . .

http://herlandmag.net/weblog/07,02,06,09,03,21/


سودارو
2007-02-07
ده و بیست و چهار دقیقه ی شب

February 06, 2007

خاطرات مشترک. سارا جلودارایان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=229

حادثه ای عجیب برای سگی در شب. مارک هادون. گیتا گرکانی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=230

تب، ترانه، تنهایی. عزیز علی انصاری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=231

زهیر. پائولو کوئلیو. آرش حجازی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=232

ساعت ها. مایکل کانینگهام. مهدی غبرایی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=233

آبی ستاره بود. علیرضا عاشوری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=234


* * *

حسین جاوید در برابر رضا شکر اللهی. هفتان صحنه ی نبرد

http://www.ketablog.com/archives/001136.php

از زندان آزاد شدم یا حسین درخشان چگونه دروغ می گوید

http://farnaaz.info/archives/002698.html

* * *

ممنون از لینک تان به این وبلاگ

http://4minutesperday.blogfa.com

February 05, 2007

خاطرات – قسمت ششم

فردا می شود. چشم هایم را روی هم فشار می دهم، سعی می کنم نفس های آرام بکشم، فردا می شود. می گویم یک بار دیگر هم رسید، شانزدهم بهمن ماه را می گویم. پنج سال کامل گذشت. پنج سال که با هم باشیم و با هم به زندگی بخندیم و با هم برای بدبختی های کوچک احمقانه گریه بکنیم. پنج سال برای اینکه عوض شویم. عوض شده ایم، ولی هنوز همه چیز مثل قبل است. باور کن همه چیز مثل قبل است . . . پنج سال برای اینکه عاشق بمانیم
. . .

به خودم می گویم. می خوابم. منگ از صدای اس ام اس از خواب می پرم، یک چیز بیخودی. حالم خوب نیست. به ساعت نگاه می کنم: یک ربع به شش است. گوشی تلفن را بر می دارم، زنگ می زنم می گویند کامپیوتر حاضر است. حاضر می شوم بروم کامپی را برگردانم خانه. رفته بود بیمارستان

. . .

ژوزفینا تصمیم گرفت بگوید که حالش خوب نیست. یعنی رسما بگوید که حالش خوب نیست. تصمیم گرفت دیگر روشن نشود

سی و شش ساعت در بیمارستان گذراند. تا آخر سر توانستند با عوض کردن یک عدد رم و یک عدد فن درست اش کنند. آمده است خانه، عجیب غریب شده است، همه چیز اش فارسی است، من نمی فهمم. نمی توانم صدای موسیقی را تنظیم کنم. یک جوریه. همه اش چپ چپ نگاه می کنه، ولی خوشحال شده، تمیز شده و خوشگل و ناز

شنبه بود. صبح که دیدم ژوزفینا نمی خواهد روشن شود عزا گرفته بودم. هی زنگ می زدم به این و آن. فکر نمی کردم تو زنگ بزنی، زنگ زدی، اول صدایت را نشناختم، سر خیابان بودم، شلوغ بود، وقتی گفتم تو و خندیدی و خدایا یک سال و خورده ای است هیچ چیزی نبود. نبودی. همه اش یادم می آمد ازدواج کرده ای و همه اش می گفتم که دارد مشهور می شود (پس چرا مشهور نمی شوی خوب؟) دستیار کارگردان یک فیلم بوده ای. منتظر جواز های ساخت فیلم خود ات هستی. چقدر خوب است

حیف، هنرپیشه نمی خواهی، من که طالب بودم

. . .

منگم. کامپی درست شده و این خوب است. دلم می خواهد بخوابم. فردا صبح اینترنت چر خوان دارم، بعد از روز ها
. . .

سودارو
2007-02-04
ده و چهل و هشت دقیقه ی شب

February 02, 2007

خاطرات – قسمت پنجم


تنها گاهی از نومیدی


چرا مرا
با ظرف های شکسته مقایسه می کنی
من که هنوز می توانم تو را صدا کنم
من که هنوز برگ زرد را نشانه ی پاییز می دانم
تنها گاهی از ناامیدی
با افسوس آهی می کشم
سپس پنجره را در سرما می بندم
هنوز تفاوت میوه های تابستانی و زمستانی را
می دانم
همان طور که میان اتاق ایستاده بودم
سال تحویل شد
دو سه پرنده به سرعت پر زدند
سپس در افق گم شدند
سپس پیری من و تو آغاز شد


احمد رضا احمدی. ساعت 10 صبح بود. پشت جلد کتاب

می گویم این شهر کتاب خیابان راهنمایی کتاب فروشی خوبی است، راحت قبول نمی کنید. امروز وقتی نام احمد رضا احمدی را دیدم و آخرین کتاب اش را نزدیک بود بالا پایین بپرم. احمد رضا احمدی که توی کتاب فروشی های مشهد می گفتی، جواب می دادند: احمدی؟ شاعر نیست؟ اسم اش را شنیده ام

ساعت 10 صبح بود را برایم خریدی. برج جی ای بالارد را خریدم. یازده دقیقه را خریدی و قتل در آند ِ یوسا را. شب پر بود از باد های سرد. دم گوش ات چیزی زمزمه کردم، لبخند زدی و رفتی. رفتم. برگشتم خانه داشتند شام می خوردند. مامان مشکوک پرسید: تلفن ات در دسترس نبود. گفتم همه اش توی کتاب فروشی بودم

نیم ساعت آخر توی کتاب فروشی بودیم. قبلش توی پارک نیم تاریک لبخند می زدیم. گوش می کردم حرف می زدی. دلم برایت تنگ شده بود. برای خودت. برای صدایت. برای خندیدن هایت

خوب بودی. آرام بودی. دلم برایت تنگ می شود. می دانی
مثل همیشه
. . .

* * * *

یک چیزی درونم بهم ریخته است. نمی دانم چی . . . دلم می خواهد که . . . نمی دانم چه می خواهد. در مورد هرمنوتیک می خوانم. آمریکایی آرام ِ گراهام گرین را می خوانم. مردی آن ور خیابان زیر درخت ِ بهرام مرادی را می خوانم. شعر های علیرضا عاشوری را می خوانم. فیلم نگاه می کنم. موسیقی گوش می کنم (لیلا، مایکل جکسون، بک استریت بویز، پوسی کت دالز) چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. فیلم نگاه می کنم (های هارت، بازگشت، آخرین ساخته ی این اسکورسیزی سر پیری خل شده را هم) می خوانم. توی اینترنت چرخ می زنم. اس ام اس می زنم. منتظر تلفنی می مانم که خبری نمی شود. فکر می کنم. ایمیل هایم را می خوانم

درست نمی شود. هنوز درونم هست . . . یک جایی . . . یک چیزی که نمی دانم چیست. آزارم می دهد. نمی گذارد راحت باشم. هی درونم پیدا می شود نفس های سخت بکشم. توی خواب هی غلت بزنم. آشفته باشم

کاش می شد دانست
می دانی دلم
. . .

* * * *

کتاب از نیمه گذشت. این همه سر شلوغ بودن ها نگذاشته بود بچسبم به کار. شش فصل و مقدمه ترجمه شده اند. شش فصل و موخره مانده اند. بخش تئوریک تمام شده است. بخش مثال ها مانده است. نفس راحت می شود کشید. می دانی این کتاب که تمام شود یک مدت دور و بر کتاب های غیر ادبی را خط می کشم و می چسبم به کتاب های ساده تر و کوتاه تر و جالب تر. یک کم چیز هایی که خودم دوست دارم. یک کتاب انتخاب کرده ام، منتظرم ببینم کاروان هم قبول می کند یا نه، یک کتاب حسین پیشنهاد داده، شاید قبول کنم، یک کتاب گیتا گفته، نمی دانم، فعلا باید دید زمان چه می خواهد
. . .

این نیم دیگر هم که بگذرد، بشود یک نفس آرام کشید
. . .


خسته ام. خواب. دلم
تنگ
شده است

به همین زودی

سودارو
2007-02-01
نه و بیست و هفت دقیقه ی شب