February 23, 2007

Man on the Moon


صدای در که می شود تلفن را قطع می کنم. دلم می گیرد. فکر می کنم به تو که لابد وقت پیدا می کنی لباس هایت را عوض کنی، مو هایت را باز کنی، بریزی روی شانه، دست هایت را بشوری، یک چیزی بخوری. فکر کنی. روز خسته ات کرده باشد. نفس بکشی. شاید یک لیوان آب بخوری. یا چایی. یا شام. بعد

کتاب را باز می کنم و خطوط را می خوانم درباره ی شالوده شکنی. درباره ی رولان بارت. درباره ی ژاک دریدا. مامان می گوید: شام. می گویم همین را بخوانم
. . .

مثل یک خرگوش افتاده ام به هویج گاز زدن، هویج های آب دار گنده را گاز می زنم و می جوم و به مرگ فکر می کنم. به زندگی. به تمام کار های نیمه تمام. به اینکه دیگر استرس داشتن را فراموش کرده ام. که هر چه بخواهد می شود. که این ماه تمام می شود، که عید نوروز که بیاید چقدر آرام به خودم می خندم. به تمام دلمشغولی های خنده دارم می خندم. شاید زنگ بزنی برویم بیرون. شاید قدم بزنیم، بخندیم، شیر موز با قطعه های گرم موز و بستنی حل شده درون شیر بخوریم. شاید آن قدر راه برویم که پا های مان خرد شود. شاید برگردم خانه تا صبح کتاب بخوانم. فیلم ببینم. موسیقی گوش کنم. به تو فکر کنم و بگویم چقدر همه چیز احمقانه منگ شده بود. می دانی، تمام می شود و بعد
. . .

به مرگ فکر می کنم

به خودم می گویم فیلم را باید بیاورم ببینی، مردی روی ماه. خدایا این جور مردن دیوانه وار قشنگ است. دلم سلول های سرطانی مسخره می خواهد که هیچ کسی هم باور نکند. هیچ کسی. بعد برای خودت زندگی کنی و آخرین کار هایت را ارائه بدهی و . . . نه، به معجزه هم فکر نمی کنم. به بازگشت هم فکر نمی کنم. مهم نیست. دیگر مهم نیست

فکر می کنی بشود آدم نوع مردن اش را انتخاب کند؟

سودارو
2007-02-21
ده و سی و شش دقیقه ی شب