February 02, 2007

خاطرات – قسمت پنجم


تنها گاهی از نومیدی


چرا مرا
با ظرف های شکسته مقایسه می کنی
من که هنوز می توانم تو را صدا کنم
من که هنوز برگ زرد را نشانه ی پاییز می دانم
تنها گاهی از ناامیدی
با افسوس آهی می کشم
سپس پنجره را در سرما می بندم
هنوز تفاوت میوه های تابستانی و زمستانی را
می دانم
همان طور که میان اتاق ایستاده بودم
سال تحویل شد
دو سه پرنده به سرعت پر زدند
سپس در افق گم شدند
سپس پیری من و تو آغاز شد


احمد رضا احمدی. ساعت 10 صبح بود. پشت جلد کتاب

می گویم این شهر کتاب خیابان راهنمایی کتاب فروشی خوبی است، راحت قبول نمی کنید. امروز وقتی نام احمد رضا احمدی را دیدم و آخرین کتاب اش را نزدیک بود بالا پایین بپرم. احمد رضا احمدی که توی کتاب فروشی های مشهد می گفتی، جواب می دادند: احمدی؟ شاعر نیست؟ اسم اش را شنیده ام

ساعت 10 صبح بود را برایم خریدی. برج جی ای بالارد را خریدم. یازده دقیقه را خریدی و قتل در آند ِ یوسا را. شب پر بود از باد های سرد. دم گوش ات چیزی زمزمه کردم، لبخند زدی و رفتی. رفتم. برگشتم خانه داشتند شام می خوردند. مامان مشکوک پرسید: تلفن ات در دسترس نبود. گفتم همه اش توی کتاب فروشی بودم

نیم ساعت آخر توی کتاب فروشی بودیم. قبلش توی پارک نیم تاریک لبخند می زدیم. گوش می کردم حرف می زدی. دلم برایت تنگ شده بود. برای خودت. برای صدایت. برای خندیدن هایت

خوب بودی. آرام بودی. دلم برایت تنگ می شود. می دانی
مثل همیشه
. . .

* * * *

یک چیزی درونم بهم ریخته است. نمی دانم چی . . . دلم می خواهد که . . . نمی دانم چه می خواهد. در مورد هرمنوتیک می خوانم. آمریکایی آرام ِ گراهام گرین را می خوانم. مردی آن ور خیابان زیر درخت ِ بهرام مرادی را می خوانم. شعر های علیرضا عاشوری را می خوانم. فیلم نگاه می کنم. موسیقی گوش می کنم (لیلا، مایکل جکسون، بک استریت بویز، پوسی کت دالز) چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. فیلم نگاه می کنم (های هارت، بازگشت، آخرین ساخته ی این اسکورسیزی سر پیری خل شده را هم) می خوانم. توی اینترنت چرخ می زنم. اس ام اس می زنم. منتظر تلفنی می مانم که خبری نمی شود. فکر می کنم. ایمیل هایم را می خوانم

درست نمی شود. هنوز درونم هست . . . یک جایی . . . یک چیزی که نمی دانم چیست. آزارم می دهد. نمی گذارد راحت باشم. هی درونم پیدا می شود نفس های سخت بکشم. توی خواب هی غلت بزنم. آشفته باشم

کاش می شد دانست
می دانی دلم
. . .

* * * *

کتاب از نیمه گذشت. این همه سر شلوغ بودن ها نگذاشته بود بچسبم به کار. شش فصل و مقدمه ترجمه شده اند. شش فصل و موخره مانده اند. بخش تئوریک تمام شده است. بخش مثال ها مانده است. نفس راحت می شود کشید. می دانی این کتاب که تمام شود یک مدت دور و بر کتاب های غیر ادبی را خط می کشم و می چسبم به کتاب های ساده تر و کوتاه تر و جالب تر. یک کم چیز هایی که خودم دوست دارم. یک کتاب انتخاب کرده ام، منتظرم ببینم کاروان هم قبول می کند یا نه، یک کتاب حسین پیشنهاد داده، شاید قبول کنم، یک کتاب گیتا گفته، نمی دانم، فعلا باید دید زمان چه می خواهد
. . .

این نیم دیگر هم که بگذرد، بشود یک نفس آرام کشید
. . .


خسته ام. خواب. دلم
تنگ
شده است

به همین زودی

سودارو
2007-02-01
نه و بیست و هفت دقیقه ی شب