February 15, 2007

یک قرن به خاطر آن مردک بی چاره زندگی را زهر مارم کردند و بر آن ریدند، چون ما خیلی جوان بودیم. حال هم ول کن معامله نیستند و باز می خواهند آن را به گه بکشند، چون حالا خیلی پیر شده ایم

با ته سیگار خود سیگار دیگری آتش زد و سرانجام زهری که داشت دل و جگرش را مسموم می کرد به بیرون تف کرد

گور پدر همه، ما بیوه زن ها اگر یک امتیاز هم داشته باشیم این است که دیگر کسی وجود ندارد تا به ما فرمان بدهد و امر و نهی بکند

عشق در زمان وبا. گابریل گارسیا مارکز. ترجمه ی بهمن فرزانه. صفحه ی پانصد و سه


سکوت مداوم می شود: خیابان نارنجی. چشم هایم می سوزند. تاکسی در ترافیک قفل شده نفس نفس می زند. چشم هایم را می بندم. خیابان پیش می رود: امتداد می یابد و همه چیز ته رنگ تندی دارد که مثل سوزن میان سلول های مردمک چشم آزرده ام می کنند

سی و شش ساعت تاریکی شروع می شود. فکر می کنم نابینا هستم: موقت است، می دانم. چشم های بسته در میان تاریکی، فکر می کنم دنیا چقدر جالب تر می شود وقتی لازم نباشد آدم ها را نگاه کنی. لازم نباشد به شهر نگاه کنی. لازم نباشد به هیچ چیزی نگاه کنی: چشم های بسته یعنی ساعت ها بیخودی بخواب
. . .

بیدار می شوم: هنوز روز است. بلند می شوم و در سکوت به اتاق نیم تاریک نگاه می کنم. فکر می کنم زمان گذشته است. فکر می کنم تمام شد، چهار روز هی از اینجا به آنجا رفتن تمام شد. حداقل الان می دانم که مغزم سالم است، یعنی از لحاظ پزشکی سالم است، برگه ی سی تی اسکن کنار دستم است. میگرن مقاوم به درمان است. عصبی است با زمینه های ژنتیکی. کاری اش نمی شود کرد، وقت تلف کردن است، فقط کاش آن آخرین آزمایش را هم می دادم که مطمئن می شدم که اگر زیر ماشین نروم و اتفاقی توی اتاقم سقف رویم نریزد و خدا هوش نکند جانم را بگیرد، دلیل پزشکی برای مرگ نخواهم نداشت

دلیلی وجود ندارد. هیچ وقت دلیلی وجود ندارد
. . .
وجود ندارد. بسته ها پست شده اند. سه بسته تا آینده را مشخص کنند: باید صبر کنم و صبر کنم و صبر کنم و این رودخانه مرا به یک جایی می رساند، به دهان تمساح یا به ساحل آبی رنگ کنار اقیانوس – که چقدر بدجور صدایم می زند یا ترافیک های قفل شده ی اتوبان های تهران یا
. . .



قلب بشر، از فاحشه خانه هم بیشتر اتاق دارد

عشق در زمان وبا. صفحه ی چهارصد و بیست و سه


ولنتاین می شود: ظهر که اس ام اس را می خوانم زمزمه می کنم: واقعا؟ تاریخ کامپیوتر را نگاه می کنم و چهارده فوریه است: ولنتاین شده است: در تنهایی اتاق توانایی دوباره خواندن را با تمام کردن عشق در زمان وبا جشن می گیرم: تنهایی به عشق نگاه می کنم و به تصویر های ساده ی معمولی ِ آسمان همه جا همین رنگ است و به پایان اش و با خودم می گویم: زندگی می گذرد
می گذرد
و اینجا نشسته باقی می مانم، با صدای یک راک ملایم که چیز هایی که گوش نمی کنم را دارد زمزمه می کند
با یک خبر بد که شنیدن اش ناراحت ام کرد
با فکر های جورواجور
با صدای غمگین این روز های تو که همه اش نگران این هستی که اردیبهشت می آید
می گویی و توی دلت خالی می شود و من باز یک متلک دیگر بارت می کنم و هی می گویم این چه طور است؟ خنده ات می گیری. خوب می شوی. باز دگمه ی قطع کردن مکالمه را بزنی باز فکر کنی اردیبهشت می رسد و دلت بگیرد و باز
. . .

صدا های گذشته در آینده پیچ و تاب می خورند. می رویم خرید. نگاه می کنم و ولنتاین خسته می شود، چشم هایش را می بندد و امروز گل رز سرخ از همیشه گران تر است. چه فایده؟ من همیشه عاشق آلستر های صورتی بوده ام، با آن گلبرگ های جدی و رسمی شان
. . .


سودارو
2007-02-14
نه و پنجاه و یک دقیقه ی شب

با مطالبات ما مشکلی ندارند، باور کنید! مقاله ی فوق العاده ی نوشین احمدی خراسانی، تکان دهنده و باورکردنی. باید خوانده شود. حتما بخوانید و به دوستان تان هم معرفی کنید

http://herlandmag.net/weblog/07,02,12,05,14,20