February 05, 2007

خاطرات – قسمت ششم

فردا می شود. چشم هایم را روی هم فشار می دهم، سعی می کنم نفس های آرام بکشم، فردا می شود. می گویم یک بار دیگر هم رسید، شانزدهم بهمن ماه را می گویم. پنج سال کامل گذشت. پنج سال که با هم باشیم و با هم به زندگی بخندیم و با هم برای بدبختی های کوچک احمقانه گریه بکنیم. پنج سال برای اینکه عوض شویم. عوض شده ایم، ولی هنوز همه چیز مثل قبل است. باور کن همه چیز مثل قبل است . . . پنج سال برای اینکه عاشق بمانیم
. . .

به خودم می گویم. می خوابم. منگ از صدای اس ام اس از خواب می پرم، یک چیز بیخودی. حالم خوب نیست. به ساعت نگاه می کنم: یک ربع به شش است. گوشی تلفن را بر می دارم، زنگ می زنم می گویند کامپیوتر حاضر است. حاضر می شوم بروم کامپی را برگردانم خانه. رفته بود بیمارستان

. . .

ژوزفینا تصمیم گرفت بگوید که حالش خوب نیست. یعنی رسما بگوید که حالش خوب نیست. تصمیم گرفت دیگر روشن نشود

سی و شش ساعت در بیمارستان گذراند. تا آخر سر توانستند با عوض کردن یک عدد رم و یک عدد فن درست اش کنند. آمده است خانه، عجیب غریب شده است، همه چیز اش فارسی است، من نمی فهمم. نمی توانم صدای موسیقی را تنظیم کنم. یک جوریه. همه اش چپ چپ نگاه می کنه، ولی خوشحال شده، تمیز شده و خوشگل و ناز

شنبه بود. صبح که دیدم ژوزفینا نمی خواهد روشن شود عزا گرفته بودم. هی زنگ می زدم به این و آن. فکر نمی کردم تو زنگ بزنی، زنگ زدی، اول صدایت را نشناختم، سر خیابان بودم، شلوغ بود، وقتی گفتم تو و خندیدی و خدایا یک سال و خورده ای است هیچ چیزی نبود. نبودی. همه اش یادم می آمد ازدواج کرده ای و همه اش می گفتم که دارد مشهور می شود (پس چرا مشهور نمی شوی خوب؟) دستیار کارگردان یک فیلم بوده ای. منتظر جواز های ساخت فیلم خود ات هستی. چقدر خوب است

حیف، هنرپیشه نمی خواهی، من که طالب بودم

. . .

منگم. کامپی درست شده و این خوب است. دلم می خواهد بخوابم. فردا صبح اینترنت چر خوان دارم، بعد از روز ها
. . .

سودارو
2007-02-04
ده و چهل و هشت دقیقه ی شب