February 17, 2007

نشانه های فروپاشی در یک جامعه ی در حال گذار: تجاوز، تنهایی و مهاجرت

آخرین روز های تابستان امسال بود، حدود نه و نیم شب از آقای دوست خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم برای پاسداران. یعنی از جایی که بودم تنها راه رفتن بود، باید می رفتم تا آخر دولت و از آنجا یک تاکسی دیگر می گرفتم به میانه ی قلهک. ماشین یک پیکان آبی رنگ قدیمی بود، با یک راننده ی معمولی، از آنهایی که توصیف شان به یک کلمه ختم می شود: ظاهر خشنی داشت. صندلی جلو نشسته بودم و به ذهن ام استراحت می دادم، مسیر را نمی شناختم. ماشین راه افتاد، بین راه، یک دفعه به خودم آمدم که آخرین مسافر هم پیاده شده است. ماشین در خیابان های خلوتی که نمی شناختم ویراژ می داد و می پیچید و پیش می رفت. نمی دانستم دارد کجا می رود، ترسیده بودم، کمتر کسی در خیابان هایی بود که رد می شدیم. چراغ ها هم بیشتر خاموش بود، وقتی تابلوی پاسداران را دیدم و از ماشین پیاده شدم، نفس راحتی کشیدم، واقعا ترسیده بودم. منگ از خیابان رد شدم، ماشینی ترمز کرد، پسری سرش را از پنجره آورد بیرون: اینجا که شانزه لیزه نیست. قیافه ام به مست ها می خورد. جلوی دکه ی روزنامه فروشی ایستادم، سعی کردم نفس های آرام بکشم و بفهمم کجای دولت هستم. تاکسی گرفتم. خانه رسیدم کمی سردرد بودم


* * * *


روز حادثه مدرسه تعطيل شد و داشتم به سمت خانه مادربزرگم مي رفتم، سر خيابان مرد موتورسواري که متهم حاضر در دادگاه است جلوي مرا گرفت و کارت شناسايي خواست اما من کارت نداشتم. او خودش را مامور معرفي کرد و گفت بايد همراه او بروم و تعهد بدهم که هميشه همراه خودم کارت شناسايي خواهم داشت. او مشخصات دقيق مرا مي دانست من هم به همين خاطر به او شک نکردم اما وقتي گفتم اجازه بده به والدينم اطلاع دهم قبول نکرد. بعد مرا سوار ماشين کرد و به سمت نظام آباد به راه افتاد در راه چسب زخم خريد و روي چشمان من زد و گفت سرت را به کمر من بچسبان آنقدر ترسيده بودم که نمي دانستم چه بکنم، بعد از پيمودن مسيري کوتاه توقف کرد و وارد ساختماني شد، من چيزي نمي ديدم، او به من گفت اينجا پايگاه ماست و تو نبايد ببيني که به کجا آمده يي. بعد با افراد مختلف حرف مي زد البته صداي کسي نمي آمد و فقط صداي خودش بود. فهميدم که تنهاست. او به من گفت بايد لباس هايت را دربياوري تا من تو را بازرسي کنم. من ابتدا از اين کار خودداري کردم. اما آنقدر مرا ترساند که نتوانستم مقاومت کنم. سپس مورد آزار و اذيت قرار داد و بعد مرا از خانه بيرون آورد و در خيابان رهايم کرد. وقتي به خانه برگشتم به پدر و مادرم موضوع را گفتم و با هم به کلانتري رفتيم هر اتفاقي که افتاده بود به ماموران گفتم، اما آنها مرا به پزشکي قانوني معرفي نکردند و گفتند که دروغ مي گويم و حتماً جايي رفته بودم که نمي خواهم به پدر و مادرم بگويم

به اتهام آزار و اذیت پانزده پسر دانش آموز: شکارچی پسران نوجوان به اعدام محکوم شد. لطفا متن گزارش روزنامه ی اعتماد را کامل بخوانید

http://www.etemaad.com/Released/85-11-26/97.htm


* * * *


یک جامعه که دارای بحران های اجتماعی است مملو می شود از تصویر های ترسناکی که زندگی را سیاه می سازد: تصویر هایی که آدم را می ترساند. شکارچی پسران، اغفال گر، واژه هایی که کم کم در روزنامه ها زیاد تر می شوند. تصویری که ترسناک تر می شود تنهایی آدم مورد تجاوز قرار گرفته است. یعنی وقتی که پلیس شکایت یک نفر را قبول نمی کند و او را متهم می کند که جای دیگری بوده و اینکه هیچ کاری نمی کنند. روزنامه ای سراسری می نویسد که پلیس هیچ کاری نکرده و هیچ کسی پلیس را زیر سوال نمی برد: همه چشم ها خیره می شود به یک کلمه: طرف اعدام خواهد شد، دیگر چه اهمیتی دارد؟


* * * *

هفته ی گذشته با خبر فراهم شدن شرایط رفتن به سوئد یکی از دوستانم شروع شد. آخر هفته را در حالی آغاز کردم که دوست دیگری خبر خوش دادن ویزا یش را داد: به زودی به اروپای غربی خواهد رفت تا زندگی تازه ای را آغاز کند. امسال هفت نفر دیگر از فامیل های من برای همیشه مهاجرت کردند: کانادا و انگلیس

خاله ام که شهروندی آمریکایش را ول کرد و بعد از انقلاب به ایران بازگشت، نمی فهمد چرا آدم ها این چنین با سرعت ایران را ترک می کنند: همیشه می پرسد، چرا؟ مگر توی ایران چه کم داریم؟

جواب من همیشه حول یک محور است، رفاه مطرح نیست خاله جان، امنیت هم هست

آری، امنیت هم هست. روزنامه ی اعتماد را پنجشنبه خریدم به خاطر ویژه نامه اش – نمی دانستم چاپ می شود، در سی و دو صفحه با سردبیری احمد غلامی، خواندنی بود – صفحه ی حوادث گزارشی داشت از یک دادگاه، تمام بدن ام سرد شد وقتی خطوط را می خواندم، آخر می دانی، امنیت هم هست

سودارو
2007-02-16
یازده و پنج دقیقه ی شب