چیزی درونم دارد . . . می سوزم. چشم هایم را باز می کنم و باز هم از جایم می پرم و باز هم یک کابوس دیگر، یک کابوس مزخرف دیگر ترکم می کند. چشم هایم را بیدار می کنم: صبح است، بعد از ظهر است، وقتی است در نیمه شب، تکرار می شود
تکرار می شود
تکرار می شود
منگ بیدار می شوم: صدایی درونم دارد زار می زند. چشم هایم را می بندم. سعی می کنم سردرد نباشم. سعی می کنم یک کاری بکنم. ناتوان شده ام. دست و پا می زنم، توی هوای گرفته ی اتاق دست و پا می زنم، یو تو گوش می کنم، می گذارم درونم بکوبد، سعی می کنم به خودم بگویم که درست می شود – می گویی این احمقانه ترین حرف دنیا است، ولی بهتر از این است که بهت بگویم چقدر وضعیت احمقانه و مزخرفی داری، خنده ام می گیرد، راست می گویی، نمی دانستی دارم روی چمن های یخ زده ی پارکی راه می روم که چقدر دوستش داری
عشق در زمان وبا ی مارکز را می خوانم با ترجمه ی بهمن فرزانه. ساعت 10 صبح بود تمام شد. گذران روز را می خوانم و چقدر هم دردی می کنیم با هم. چشم هایم را می بندم. تب دار سعی می کنم بخوابم. یادم می رود موبایل را خاموش کنم. سکوت است
همیشه سکوت است
. . .
بسته ی پستی برایم می رسد. کتاب های نشر ماهی. خوشحال می شوم – نمی دانی ضربان قلبم بالا بود، آرامم کرد، کتاب ها را ورق می زنم، بو می کشم، آرام نگاه شان می کنم، می گذارم کنار کتاب های باید خوانده شوند. نفس های آرام تر می کشم. زنگ می زنم دوباره، بر نمی داری، نیستی یا تلفن هنوز خراب است. اس ام اس می زنم. کسی جواب نمی دهد. توی سکوت نگاه می کنم به دیوار رو به رو. توی سکوت نفس می کشم. فکر می کنم بیرون زندگی جریان دارد. زندگی مزخرف شهری
مارکز می گوید سکس دوای همه چیز است. مارکز خوشگل نوشته است. کتاب را آرام می خوانم و مزه مزه می کنم و چشم هایم را می بندم و جملات زیبا درونم روان می گردند. چرخ می خورم
چرخ می خورم
چرخ می خورم
.
.
.
* * *
همین چند هفته پیش بود که بابک تختی و منیرو روانی پور ایران را ترک کردند. منیرو روانی پور از روز هایش در نیوانگلند – ایالات متحده، بوستن – می نویسد
http://moniro.blogfa.com
فرناز صیفی: خاطرات زندان. قسمت دوم
http://farnaaz.info/archives/002714.html
ممنون از لینک تان به این وبلاگ
http://fasih57.persianblog.com
سودارو
2007-02-10
ده و نه دقیقه ی شب