October 10, 2006

همه چیز از دیروز شروع شد، یعنی وقتی که کتاب جلد مشکی ِ ده نمایشنامه ی کوتاه را که روی جلد اش پر بود از اسم های وحشتناک توپ: شروود اندرسون، تنسی ویلیامز و تورنتن ویلدر و این جور چیز ها را گذاشتم روی رمان خواب آلو و خوشگل ارباب حلقه ها – چاپ انتشارات هارپر کالینز، 1990 – و گفتم فردا صبح چک می کنم کدام یک از نمایشنامه ها توی نت هست و می دانم که این همه اش یک بهانه بود، یک بهانه ی مسخره ی منگ برای اینکه کتاب را باز نکنم و فقط برای اینکه کتاب را باز نکنم و چون که اهمیت مشتاق بودن ِ اسکار وایلد را هم به همین دلیل مثلا گذاشته ام توی کتاب خانه چون می خواستم آن رمان بی بو و آن یکی رمان خوش بو را اهدا کنم به کتابخانه ی دانشگاه و نمی دانم اصلا کتابخانه ی دانشگاه رمان چاپ دو هزار و پنج داشت یا این تنها رمان

نه، همه چیز از وقتی شروع شد که توی میل ات نوشته بودی توی صفحه های پرینت شده ی رمان نوشتی چیه نظرت و خوب من همان جا می خوانم و من عصبانی شدم و استیفن کینگ در این مورد توی کتابش نوشته بود
Writers are needy
بعد هم یک عالمه بحث کرده بود در این مورد و بعد هم در مورد خواننده ی ایده آل نوشته بود و بعد هم یک عالمه مثال آورده بود و بعد هم من همین جوری که می خواندم می گفتم: هوووم
و همین جوری که میل ات را می خواندم گفتم: هوووم و یک نفر دیگر هم در یک مورد دیگر نوشته بود: کاش اول از خودم می پرسید و بعد من وقتی که دیشب داشتم اون کتاب جلد مشکی را . . . خوب به این نتیجه رسیدم که

خوب می دانی، تاثیر عصر غار نشینی است که هنوز درونم مانده. تاثیر اینکه توی این چند سال برای اولین بار دو روز تا لنگ ظهر خوابیدم، یعنی درست تا لنگ ظهر و وقتی بیدار شدم هنوز دلم می خواست بخوابم و بعد گفتم چقدر حوصله داری تو و گفت آخه خواب هات خوشگل بود و آره، خواب هام خوشگل بود، رنگی، استریو دالبی با جلوه های ویژه و

نه، همه چیز توی آن قطاری بود که می رفت به تهران و آن بحث های مسخره ی آن آدم های مترسکی توی کابین و اینکه نمی دانم چه چیزی توی چشم های من ترسناک بود که جرات می خواست با من حرف زدن و چقدر خود شان را جمع و جور می کردند تا نظرم در یک مورد خاص را بپرسند و یک کم رنگ شان هم پرید وقتی که حرف هایم . . . خوب، مثل آن روز توی دانشگاه، که همین جوری آرام منفجر می شوم و همه چیز یک جوری است و بعد دخترک می آید می گوید چقدر آرام بودی، من؟ من آرام بودم؟

شاید . . . خوب نه، همین، یعنی همین، یعنی همین سایه ی مسخره از گذشته، از یک پسری که قدرت های درونی اش

خوب آره، همه چیز بهم ریخته. هیچی مثل قبل نیست. نمی تونه مثل قبل باشه. حالا درست یادم می آید، همه چیز از پریشب شروع شد: وقتیکه رفته بودم مراسم ترحیم آقای فامیل و توی مراسم ترحیم قرآن را باز کردم و آیه هایی که خواندم . . . و آن خواب ها، خواب های رنگی توپ با جلوه های ویژه که اتفاقا یکی شان داشت در مورد آینده یک سری بحث های سوررئال می کرد و من داشتم به یک سوال ساده فکر می کردم که کجا؟ کجا گم شده ام؟ یا به قول سانتیاگو ی رمان گفتگو در کاتدرال نوشته ی ماریو بارگاس یوسا با ترجمه ی عبدالله کوثری کجا خودم را به گ ... توی آن رمان هم سه نقطه گذاشته بود. و عمران صلاحی در این مورد خاص می گوید این سه نقطه ها چقدر خوب هستند، یعنی می گفت کلی خوب هستند، به جای یک کلمه، می توانی سه تا کلمه بگذاری، بعد سه تا متن توپ داری

و من سه تا متن توپ دارم و

نه، مسئله این است که توی این دو هفته و خورده ای که از تهران برگشتم هیچ کار خاصی نکرده ام. یعنی هیچ کار خاصی را تمام نکرده ام. یعنی چرت و پرت نگویم، هزار صفحه متن انگلیسی توپ خواندم و بیشتر متن فارسی خوب و تازه آنا کارنینا را هم خواندم که این چند سال دلم می خواست بخوانم و تازه آقای ریپلی با استعداد را هم گیر آورده ام و بعد این همه سال باز دارم یک کتاب با ترجمه ی فرزانه طاهری می خوانم و تازه یکی از متن هایی که ماه ها بود مانده بود دستم گرفته ام و دارد تمام می شود و درست که خانوم گفت این کتاب را بگذار، صبر کن آن کتاب را بفرستند و نمی فرستند و هر روز منتظر یک بسته ی پستی بودن عذابم می دهد که هیچ وقت منتظر بودن را دوست ندارم و

همه ی این ها شوخی است. مسئله ساده است، مسئله این است که وقتی میل های تان را خوانده بودم و بعد وقتی که کتاب جلد مشکی را گذاشتم روی کتاب جلد مشکی به خودم می گفتم می بینی؟

و داشتم می دیدم. واضح، روشن، آشکار

و بعد نشستم به گوش کردن یک آهنگ تند. و بعد دوباره رمان هنینگ منکل را دستم را گرفتم و دوباره رفتم توی سوئد 1995 و نفر سوم را هم کشته بود و این بار هوس کرده کارگاه قهرمان داستان را بکشد و من بر عکس تمام خواننده ی محترم که در این مورد فکر می کنند که چگونه قاتل روانی زنجیره ای زود تر دستگیر شود دارم روی این مسئله فکر می کنم که چرا این قدر کم از استعداد ها و توانایی ها و امکانات استفاده می کند، چرا فقط سه نفر؟ راحت می توانست سی نفر را بکشد. این پلیس های سوئدی که ما شاء الله مشنگ، یعنی صد رحمت به مشنگ. می دانی، این فضای سوئدی داستان دارد من را خل می کند. انگار این ها آدم نیستند با هم حرف می زنند، انگار یک مشت سیمان و بتن دارند رمان را تعریف می کنند، چه جوری زنده هستند؟ من نمی فهمم

سیصد صفحه از رمان را خوانده ام. و چیزی را عوض نمی کند، نه، هیچ چیزی را عوض نمی کند
هیچ چیزی را

مسئله اصلی آن آدم گم شده است و این حرف های روان شناسی و این همه جواب ها که هیچ خاصیتی ندارند. و اینکه سوال ها ادامه می یابند و اینکه من چقدر بد جوری فکر می کنم گم شده ام و اینکه
. . .

من گیج نیستم. همه چیز روشن است. روشن و نورانی. پروژکتور انداخته اند گویا. درست نمی دانم. باید بپرسم. البته اول باید یاد بگیریم پروژکتور را دقیقا چه جوری می نویسند. ژوزفینا هم لج کرده و در این مورد خاص نمی خواهد کمکی بکند. اگر به جای این آدم خاص سنت دو اگزو پری بودم، ساعت چهار و بیست دقیقه ی صبح زنگ می زدم یکی را از خواب بیدار می کردم و می پرسیدم پروژکتور را چه جوری می نویسند؟ و بعد که جواب می داد تلفن را قطع می کردم. یا می نشستم و در مورد رابطه ی عشق و خواب های طولانی و جوانی و موارد مختلف منتهی به مسئله ی گل رز حرف می زدم و طرف هم توی رودربایستی جواب می داد و وقتی تلفن را قطع می کردم نمی توانست بخوابد، چه جالب

نه، هیچ گیج نیستم. تازه امروز مهمان هم داریم. تازه

می دانی، آن وجود خنگ خوشبین توی وجودم می گوید پیدا می شود. درست نمی دانم
ولی بعضی وقت ها خرافات چیز خوبی است، مگه نه؟ یوجین اونیل در این مورد خاص فکر کنم با من موافق باشد

سودارو
2006-10-10
چهار و بیست و سه دقیقه ی صبح

قرار بود یک متن با عنوان: این کلاسیک های چاق خواب آلو بنویسم، این را نوشتم. آن را شاید نوشتم، یعنی یک پاراگراف نوشته ام، یعنی احتمالا می نویسم؛ برای من که همه چیز روشن است، برای شما چه؟