October 31, 2006

چی؟ سر بر می گردانم و درد تمام پیشانی ام را پوشانده است. تیر می کشد. رگ شقیقه ی سمت ِ راست ِ سر. میگرن. تمام شب می سوزم. غلت می زنم و عصبی هستم و یک خواب عجیب دارم، رفته ام حرم امام رضا، بعد از مدت ها، با کسی که
یادم نمی ماند کی
صبح بیدار می شوم و غلت می زنم و با خودم زمزمه می کنم: امروز دوشنبه است. لبخند می زنم. هنوز چشم هایم بسته است. هنوز سرم درد می کند
اینترنت. صبحانه. استامینوفن
میل خانومی با موهای مشکی را می خوانم. دویست و هفده مورد فلسفی را مطرح کرده است. چند خط می نویسم و فقط جواب یک سوال را می دهم و اینکه سرم چقدر درد می کند
و هنوز درد می کند
نمی توانم هیچ کاری بکنم. هیچ کاری. موسیقی. و راه رفتن بی پایان در اتاق و پرینت زدن صفحه ها و باز راه رفتن و راه رفتن و
و تو
تو ایستاده ای یک گوشه. لبخند می زنی، یک دفعه هم را می بینم که چند قدمی هم ایستاده ایم و منتظر آمدن هم هستیم. لبخند می زنی و مو هایت ریخته اند روی شانه ات. لبخند می زنی و چشم هایت می درخشد. دلم تنگ شده بود
می دانی، دلم خیلی تنگ شده بود. دست هم را نمی گیریم: اینجا هنوز مشهد است
اینجا
. . .

دانشگاه همان بوی غریبه را می داد: همان بو که تو کی هستی؟ تو را نمی شناسم
من را نمی شناخت. آخرین امضا ها را گرفتم. آخرین بار هی از این پله ها بالا و پایین رفتم و آخرین کارت شناسایی را هم تحویل دادم و تمام شد: دیگر تمام شد. دیگر دانشجو نیستم. دیگر هیچ کارت شناسایی ندارم
حالا شده ام یک موجود معمولی با یک کوله پشتی معمولی با روز های معمولی


خانه خواهر زاده هایم هی اینجا و آنجا می دوند. تمام بعد از ظهر هی از خواب بیدار می شدم و هی یک خواهر زاده داشت یک چیزی از توی اتاقم بر می داشت. آخر سر در اتاق را بستم
آخر سر بیدار شدم و سرم درد نمی کرد: تمام پشت گردنم درد می کرد. گفتم یعنی سرما خورده ام؟
گفتم نمی شود. ماه ها است که به خودم اجازه نمی دهم مریض بشوم. وقت ش نیست
دیگر اصلا وقت این چیز ها نیست

کتاب معمولی درس های فراموش شده را دستم می گیرم
زمان می گذرد
یک دعوای معمولی با بابا
کامپیوتر. خواندن فایل ها. انریکو. و نوشتن
فقط نوشتن. بی هیچ هدفی. فقط چند خطی نوشتن

می دانی، آخر این روز ها خیلی ساده شده اند
خیلی

می دانی، امروز وقتی که دو متن تصحیح شده ی رمانم را پس گرفتم و همین جوری ورق می زدم و با خودم می گفتم این ها را من نوشته ام؟ و چقدر همه چیز غریبه بود و فقط چند هفته از نوشتن شان گذشته بود و من
با خودم می گفتم می دانی
آخر همه چیز فراموش می شود
بد جوری تند همه چیز فراموش می شود

امروز به بچه ها گفتم دیگر به دانشگاه نمی آیم
می دانم که باید چند بار دیگر بیایم
ولی دانشگاه را دوست ندارم. گفتم یک کافی شاپ پیدا کنید. گفتم و هنوز توی ذهنم دارم می پرسم چرا لنز زده بود؟

سودارو
2006-10-30
نه و پانزده دقیقه ی شب