October 26, 2006

به خودم نگاه می کنم: در آینه. در تصویر مو های بهم ریخته و چشم هایی با رگ های سرخ و منگ، خسته، گیج
نگاه می کنم و انگار

بعد از تمام این روز ها، بعد از یک ماه کامل که انگار در میان یک رویا گذشت، بعد از تمام این ها کی باور می کرد؟ کی باور می کرد؟

صفحه را می بندم. هنوز دارد یانی پخش می کند. صدایش را کمتر می کنم. مهمان آمده است. خواهرم پرسید: خوبی؟ سر تکان دادم و یک شیرینی دیگر برداشتم و باز هم سوهان و یک کم راه رفتم و برگشتم توی اتاق و کامپیوتر هنوز دارد یانی پخش می کند

تصویر خودم محو می شود. تصویر خودم زنده می شود: باور می کنی؟ فایل را می بندم و رسیده ام به صفحه ی یک صد و چهار. بخش چهارم رمان هم تمام شد. نیمه ی اولیه ی رمان را نوشته ام. رسیده ام به اوج: به سخت ترین قسمت. می نویسم: اروئیکا. می نویسم و صفحه را می بندم و می گذارم تصاویر
. . .

مجله ی بخارا توی آن ویژه نامه ی اومبرتو اوکو که چاپ کرده بود متنی داشت در این باب که اوکو چه جوری رمان هایش را می نویسد؟

نوشته بود همه چیز با یک تصویر ذهنی آغاز می شود. و تصویر توی ذهنش درگیر می شود و می ماند و رشد پیدا می کند و می شود یک رمان

همه چیز با یک تصویر شروع شد. یک تصویر ساده: یک سال و خورده ای طول کشید تا از اولین تصویر عبور کردم و بعد
بعد
تصویر ها مثل باران می باریدند. مثل سیل. تصویر بود که همه جا بود، هر جایی، نفس هایم را تو می دادم و می نوشتم و تصویری که می رفت، تصویر جدید می آمد و می نوشتم و می نوشتم و به خودم آمدم و یک صد صفحه متن آماده شده است

و چقدر خسته می شوم. نمی دانی چقدر. این روز ها سخت می گذرد: سخت و آزرده
هی توی خودم می روم
هی دور می شوم، از همه چیز دور می شوم
هی می آیم، می روم و هی به تلفن نگاه می کنم و به کار هایی که مانده فکر می کنم. به کسی زنگ نمی زنم
می گذارم سکوت باشد. سکوتی برای خودم و بالاخره بعد از یک سال و خورده ای ارباب حلقه ها را دستم گرفته ام و چقدر این رمان زیبا است
چقدر زیبا است
. . .

می دانی
این روز ها همه اش
همه اش به یاد
به یاد تو می گذرد: و چقدر دلتنگ ات هستم دختر
نمی دانی
نمی دانی

. . .

سودارو
2006-10-25
هشت و چهل و نه دقیقه ی شب

زیبا بود

http://www.daastaanak.blogsky.com/