November 30, 2006

کاش اعتماد داشتیم



یازده و سی و سه دقیقه ی شب. انگشت های دستم درد می کند، به خاطر کیبود و تق تق های طولانی هر روزه. گوش هایم درد می کنند، به خاطر فشار هدفون که انگار جزیی از وجودم شده است. فایل را بسته ام: یک متن دیگر هم تمام شد. دارم روی یک پروژه ی جدید کار می کنم، دو بخش از ده بخش آن تمام شده اند، نوشته های کوتاه پانزده، شانزده صفحه ای که ترجمه می کنم و هنوز ناشر مشخص ندارد، فعلا داریم رویش کار می کنیم، متن ها را با دقت انتخاب می کنم، بیشتر از شش ماه است که دارم رویشان مطالعه می کنم، هیچ کدام از متن ها نهایی نیستند، دو نفر متن های ترجمه شده را می خوانند و بر اساس نظر تخصصی آن ها متن ها را انتخاب می کنم. نهایتا همه شان را به صورت یک کتاب به ناشر می دهیم. منتظر نظر کاروان هستم که آن را می خواهند یا نه، دو نشر مشخص دیگر هم وجود دارند که این جور چیز ها را چاپ می کنند

شش صبح. از خواب بیدار می شوم، صبحانه، کامپیوتر، اینترنت. حدود هشت کامپیوتر را خاموش می کنم. درس می خوانم. کتاب می خوانم. برگه های ترجمه را تمام می کنم: دومین کتاب سفارش انتشارات کاروان که نود و سه صفحه از سیصد و سی صفحه اش را ترجمه کرده ام. کتاب سنگین است، آرام پیش می روم، متوسط روزی سه صفحه. عادت دارم متن ها را اول با دست بنویسم و بعد تایپ کنم. متن های تایپ شده را می گذارم بمانند و آخر سر که کتاب تمام شد بر می گردم و فرآیند رنج آور – فوق العاده انرژی بر، مثل یک رژیم لاغری – ویرایش کتاب را آغاز می کنم. ساعت ها باید بشینم رو به روی صفحه ی مانیتور تا از اینترنت چیز هایی که می خواهم را به دست بیاورم. دوباره کامپیوتر را روشن می کنم. تایپ. چشم هایم می سوزند. کمی چیزی می خوانم. از صدای موتور پست یادم می آید که قرار دارم – یک ربع به یازده است. بدو بدو کار هایم را می کنم. دو دقیقه زود تر از وقت قرار می رسم. تا آقای دوست بیاید وقت دارم خودم را آرام کنم، چشم هایم را کمی ببندم، کمی قیافه ام شبیه آدم های معمولی شود

بعد از ظهر ساعت سه و ربع. کتاب را می بندم. خسته ام، واقعا خسته ام. سعی می کنم بخوابم، خیلی سخت خوابم می برد. از صدای تلویزیون از خواب می پرم، شش و نیم شب. هوا تاریک است. بلند می شوم، روی مبل می نشینم و سعی می کنم بیدار شوم، سعی می کنم سردرد نشوم، فکر می کنم که باید چه کار کنم. اول باید کمی آب بخورم و بعد

. . .

خانوم دوست می گفت آدم باید کله اش پاره سنگ برداشته باشد که ساعت پنج صبح بیدار شود و ترجمه کند. خوب، دور و بر من چند نفری – یعنی تقریبا بیشتر دوست های جدیدم – آدم هایی هستند که لابد کله شان پاره سنگ برداشته که زندگی عادی شان را ول کرده اند و چسبیده اند به کار کردن. لابد خود من هم مشکل عقلی دارم مگر نه می نشستم ترجمه ی صفحه ای خدا تومن ِ فارسی به انگلیسی می کردم و حساب بانکی پر می کردم. می رفتم دنبال یافتن رابطه ها برای کار ترجمه ی هم زمان ساعتی خدا تومن. می رفتم کلاس درس خصوصی ساعتی فلان قدر قبول می کردم. لابد از یک سیاره ی دیگر آمده ام که به جای دختر بازی نشسته ام به بحث کردن در مورد نقش شالوده شکنی در روابط اجتماعی مردم شهر های بزرگ ایران و یا رابطه ی نمای مجتمع اکباتان با افزایش خشونت خانگی یا رابطه ی جادو در زندگی مردم قرن بیست و یک و روی چیز های این جوری کار ذهنی می کنم، کتاب می خوانم، چیز می نویسم

نه، نه خانوم دوست کله اش پاره سنگ برداشته و نه من خل هستم. همه داریم برای چیز هایی که برای مان مهم هستند کار می کنیم. همه داریم سعی می کنیم دنیایی بسازیم که حداقل قابل تحمل باشد

امشب وقتی که حالم بد شده بود و رمان بادبادک باز را بستم و نشستم به تمام کردن ترجمه، همه اش فکرم به گذشته می رفت و همه اش گیج بودم. وقتی ترجمه تمام شد و نشسته بودم و داشتم توی تاریکی آهنگ مزخرف تند احمقانه گوش می کردم تا آرام شوم فکر کردم که همه اش این کار ها را می کنم که گذشته را کنار بزنم. که کابوس ها سراغم نیایند. فکر می کنم و ترجمه چقدر خوب است، خانوم می گوید سرُم کتاب. آره، سرُم کتاب همیشه خوب است، همیشه کمک می کند آرام گیری. کمک می کند لبخند بزنی، زنده باشی. همیشه کمک می کند فکر های بیخودی را از ذهن دور کنی. همیشه کمک می کند که بتوانی برای آدم های دور و بر یک کمک ذهنی – مشاوره ای باشی. که
. . .


امشب باز هم داشتم فکر می کردم – یعنی بعد از اینکه به این نتیجه رسیدم که دکتر فروید باز هم درست گفته بود، که توی چه محیطی دارم کار می کنم؟ توی محیطی که نمی توانی اعتماد داشته باشی. توی محیطی که


دو روز پیش صفحه ی ایسنا را باز کردم و دیدم بهمن فرزانه ی عزیز گفته که یک رمان جدید حاضر کرده و گفته که پنجاه داستان کوتاه از لوئیجی پیراندلو ی دوست داشتنی همه ی ما را آماده ی چاپ دارد. و گفته که می خواهد نمایشنامه های پیراندلو را هم ترجمه کند، از جمله شش شخصیت در جستجوی یک نویسنده را. لبخند زدم. گفتم چقدر خوب. و توی ذهنم از برنامه ی سال آینده کار روی نمایشنامه های پیراندلو را خط زدم. متن هایش را آماده کرده بودم و توی نوبت گذاشته بودم که ترجمه کنم. خوب، حالا که بهمن فرزانه می خواهد کار کند من چه می خواهم بگویم؟ کتاب ها را گذاشتم کنار. این قدر کتاب زیاد است که خدایا آدم کم داریم که ترجمه شود. روی هارد کامپیوتر فقط بیش از چهار هزار جلد کتاب دارم که درصد قابل توجه ای از آن ها کتاب هایی واقعا مهم هستند که ترجمه نشده اند، جدید، قدیمی، کلاسیک. همه چیز. این قدر کار هست که خدا می داند چقدر باید تلاش کنیم و هی وقت کم می آید و

و این وسط چه می شود؟ لیلی گلستان یک بار چند سال قبل در مصاحبه ای می گفت جرات نمی کنم دیگر بگویم روی چه کتابی می خواهم کار کنم، تا اسمی را بگویم، چند نفر زود می افتند به ترجمه کردن آن متن که لابد پر فروش می شود که گلستان می خواهد روی آن کار کند

دنیای ما همین است. من جرات ندارم – و البته اجازه اش را هم – که بگویم روی چه کتابی دارم کار می کنم. این یعنی یک بُرد تبلیغاتی از من و از همه گرفته می شود. یعنی تا لحظه ای که کتاب چاپ نشده نمی توانی روی آن کار کنی. باید بگذاری در بیاید و بعد تازه به فکر کار های تبلیغاتی ات باشی. چرا؟ چون آدم ها نمی گویند وقتی کسی دارد این کتاب را کار می کند، من می روم یک چیز دیگر کار می کنم. می رود همان را کار می کند. چون لابد وقتی انتشارات کاروان چیزی را ارائه داده، حتما چیز مهمی است. مگر نه روی آن کار نمی کردند


واقعیت این است که آدم ها یک خط دور خود شان کشیده اند و شده اند یک جزیره و هی می خواهند کار تکراری بکنند. و این وسط هزار ها، ده ها هزار کتاب خوب کنار می مانند چون یک دفعه شونصد نفر مثلا هوس می کنند هری پاتر ترجمه کنند چون پر فروش است. این وسط یک نفر آنتونی هوورویتس را می بیند و رویش کار می کند. یک نفر می رود سراغ یک چیز دیگر. چند تا چیز مهم دیگر جا می مانند؟

امشب داشتم فکر می کردم که کاش اعتماد داشتیم. کاش می گذاشتیم دنیای مان بهتر می شد. کاش می گذاشتیم همدیگر نفس بکشیم. کاش
. . .


سودارو
2006-11-29
یازده و پنجاه و پنج دقیقه ی شب

November 28, 2006

بابک بیات هم رفت. بیمار بود و بستری و حالا رفت، همین، رفت

.
.
.

بعضی وقت ها فکر می کنم خوشبختی چیه، چه شکلیه، چه جوریه، نرمه؟ ترشه؟ سفیده؟ یا پر از ابر های لک لکی توی آسمان می ماند یا

بعضی وقت ها خوشبختی را پیدا می کنم. دیشب خوشبختی پیدایش شد، سرک کشید و از دیوار خواب گذشت و توی چشم هایم خندید: با عذاب خوابیده بوده، ترکیب دو جور سردرد، یکی به خاطر سرما و یکی به خاطر میگرن داشت دیوانه ام می کرد، داشتم تایپ می کردم و حالم داشت بهم می خورد و شام خوردم و سه ساعت و خورده ای زود تر از همیشه خوابیدم و بد خوابم برد، نه به بدی همیشه، ولی خوابم برد و بعد

نمی دانم کی تصمیم گرفتند که من توی خواب خوشبخت باشم، که تو بودی، می خندیدی، بودی و کنارم ایستاده بودی و مثل قدیم ها سر حال بودی و مثل قدیم ها چشم هایت می درخشید و راه که می رفتی صاف می ایستادی و

می دانی، می دانستم خواب است، می دانستم واقعی نیست، می دانستم که بیدار شوم گریه ام می گیرد، می دانستم که لابد صبح زل می زنم به دیوار و هی آهنگ گوش می کنم و هی به خودم امید های واهی می دهم و هی دلم می گیرد و هی یاد تو می افتم و هی

هی

نشستم و سه صفحه دیگر نوشتم. این بخش جدید رمان بد جوری حلزون وار پیش می رود: با سرعت رشد خزه می نویسم. یک ماه و خورده ای گذشته و هفده صفحه جلو رفته ام. ذهنم قفل می کند. دوست ندارد، نه، دوست ندارد بر گردد و

چند تا رمان توچولو گذاشته ام کنار و دارم می خوانم. یکی اش دارد تمام می شود، بچه فقط نود و پنج صفحه است، باید یک تلفن بزنم، اگر بتوانیم برای یک مشکل دو سه صفحه ای راه حلی پیدا کنیم می توانم ترجمه اش کنم، اگر نه، خانومی با مو هایی مشکی یک نویسنده معرفی کرده که خوب مو بر تن خواننده سیخ می کند، یک رمان توچولو دارد که نگاهش کردم و چقدر خوش بو بود

خیلی خوش بود و من

می بینی چقدر ساده خودم را گول می زنم؟ خودم را دور می کنم؟ می نشینیم و با امید های واهی پرواز می کنم و

دور می شوم
خیلی دور می شوم

و


خانه نبود. زنگ زدم و کسی بر نداشت. نشستم و توی تنهایی خانه باز هم کتاب خواندم و باز هم فکر نکردم و

Every breathe you take
And every move you lead
Every bund you break
Every step you take
I’ll be watching you

Every single day
Every word you see

I’ll be watching you
. . .

I feel so cold and think of your embrace
. . .

THE DOORS

سودارو
2006-11-27
یازده و پنجاه و نه دقیقه ی شب
وبلاگ انگلیسی به روزه

November 26, 2006

فرهنگ اصطلاحات ادبی. ام اچ ابرامز

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=189

تاریخ جنسیت (اراده به دانستن) میشل فوکو

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=190

عزیز من. احمد رضا احمدی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=191

غیر ممکن وجود ندارد. کران بدی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=192

افعال دو کلمه ای. ابراهیم نظر تیموری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=193


November 25, 2006

هوا سرد شده است. ها می کنم میان هوا و ابر های سفید نفس هایم را دوست ندارم. نگاه می کنم و از پشت عینک شهر بیدار شده است: به ساعتم نگاه می کنم و هوا سرد است. کاپشن را باید می دادم خشک شویی. در را می بندم و راه می افتم و اولین تاکسی و ترافیک معمولی و ساختمان کهنه با شیروانی های خاکستری. در را باز می کنم. دم راهرو می ایستم: پنج دقیقه مانده است. وقتی آقای استاد بدون دانشجو از پله ها پایین می آید لبخند می زنم. چقدر زود عادت ها عوض می شوند. تلفن که زدم گفتم توی عصر غار نشینی هستم. گفتم که


هنوز تصمیم نگرفته ام چه بخوانم. روز ها است که ارباب حلقه ها تمام شده و هنوز نمی دانم چه کتابی را باز کنم. یک لیست بلند بالا از کتاب های خوشگل دم ِ دست دارم. یک لیست بلند بالا که گذاشته ام یک گوشه توی ذهنم خاک بخورد. خاک بخورد و هیچ اتفاقی نیافتد. چرا مثل زمین شده ام؟ سفت و سنگین و سخت، انگار می ترسم که باد بوزد روی خاک های پوست ام ترک بخورد. نه، مطمئن باش که سهراب نمی خوانم. مطمئن باش از هیچ کسی نمی خوانم. بودا را باز کردم دیشب، چند صفحه خواندم، چرا به نظرم این کتاب را قبلا یک جور هایی دیده ام؟ چرا همه چیز تکراری شده است؟


ذهنم انگار خنگ شده است. گیج منگول. واقعی، یک نمونه ی واقعی از سکوت های پی در پی. عروسی را با تلفن دنبال می کنم. به صدای صحبت کردن های پشت تلفن گوش می کنم و دلم می گیرد و موسیقی ملایم ایتالیایی گوش می کنم و می گذارم همه چیز به آینده برود. می گذارم که فکر کنم همه چیز تمام شده است. توی آینده روی یک مبل می نشینم و یک رمان با جلد سفید و خط های بنفش دستم می گیرم و توی آینده لبخند می زنم و فکر می کنم که تو یک جایی هستی همین نزدیکی ها و توی آینده چقدر همه چیز خوب


گفتم برای چیز های مهم تر باید می رفتم دکتر. خندیدم که این سردرد ها که چیزی نیست. بعضی وقت ها مسکن می خورم. بعضی وقت ها هیچی نمی خورم. می گذارم در تند باد های ذهنم خودش خوب شود. آن طالع بینی لعنتی آن مجله ی چرت برای متولدین فروردین نوشته بود اگر خود درمانی را کنار بگذاری نصف مشکلاتت رفع می شود. مرگ. نمی خواهم رفع بشود. می دانی، می ترسم، از کابوس هایم می ترسم. خودم را جمع و جور کرده ام یک گوشه و هی موسیقی گوش می کنم و بعضی وقت ها می گذارم صدای جاز توی گوش هایم بکوبد. بعضی وقت ها فقط پیانو گوش می کنم. نمی دانی چقدر دلم برای فلوت تنگ شده است. کاست فلوت ندارم. توی ذهنم فلوت می زنم. فلوت می زنم و فیلم می سازم و توی ذهنم می گذارم رویا ها . . . نمی دانم ذهنم چقدر پر از ایده است. نمی دانی چقدر راحت می گذارم ایده ها دود شود برود که


می دانی، دلم تنگ شده است. برای گوش کردن به ضربان آرام قلبت تنگ شده است. بعضی وقت ها فکر می کنم چقدر قلبم تنها می تپد. می دانی
. . .


سودارو
2006-11-24
دو و سی و نه دقیقه ی بعد از ظهر

November 23, 2006

هویت جمعی: کهن الگو ها: قسمت دوم


امروز – حاجی فیروز توی خیابان های ایران قرن بیست و یک می ایستد، لباسی سرتاسر قرمز پوشیده و صورتش را سیاه کرده، حاجی فیروز می رقصد و برای آمدن بهار می خواند. تصویری که شاید بیشتر در تهران در روز های قبل از نوروز دیده باشید. در اولین نگاه می گویید یک راه دیگر برای کسب درآمد، ولی واقعیتی که شاید خود حاجی فیروز ها هم به آن آگاه نباشند ریشه ی چند هزار ساله ی رقصی است که آن ها هنوز آن را در خیابان های ایران زنده نگه داشته اند: داستان پادشاهی که به دنبال همسر مرده اش به دنیای مردگان رفت، همسرش الهه ی رویش بود و بدون او همه چیز مرده شده بود: زمستان. پادشاه همسرش را از دنیای مردگان – زیر زمین – بیرون آورد، با آمدن الهه همه چیز دوباره سبز شد: بهار. پادشاه که تمام تنش در دنیای زیرین سوخته و صورتش از نبود نور سیاه شده بود، به خاطر آمدن دوباره ی الهه به زمین به رقص درآمد: حاجی فیروز. داستانی که ریشه ی آن به قبل از آمدن آریایی ها به ایران بر می گردد


حدود قرن هفتم قبل از میلاد یونان باستان شاهد جشن هایی به افتخار دیونیزوس بود: جشن های رویش که هر ساله به خاطر مرگ شاه زمستان و تولد خدایان بهار برگزار می شد: جشن هایی که ویژگی شان نمایش این اتفاق بود: حدود یک قرن بعد تراژدی و کمدی از این جشن ها متولد شده بودند و صد سال طلایی عصر یونان باستان آغاز شد: روزگاری که نویسندگانی نمایشنامه های شان را اجرا می کردند که امروزه خدایان ادبیات هستند: سوفکلس، اسخیلوس و اروپید، همه به افتخار آمدن بهار به رقص در می آمدند

بین رقص های خیابانی در تهران امروز و جشن های دو هزار و هفتصد ساله ی یونان باستان و مثلا، اجرای نمایش هملت در برادوی رابطه ای نزدیک وجود دارد: همه به افتخار سنت های پیشین انجام می شوند، البته شاید هنرپیشه ی نقش اول هملت هم چندان توجه ای به این موضوع نداشته باشد. ریشه ی تکرار شونده ی داستان ساده است: خدایی هر سال می میرد و دوباره از میان مردگان بر می خیزد. اوسیرس. تموز. آدونیس. آتیس. و نام های دیگر که این داستان در تمدن های مدیترانه ای – یونان، سومر، مصر و تمدن های خاور میانه – مانند ایران به خود گرفت


دیروز – پیر. راهنما. مرد خردمند. نام های آشنا که در ادبیات جهان حضور دارد. کارل یونگ به این مورد و موارد دیگر نگریست و نظریه ای را بست داد به نام کهن الگو ها. نظریه ای که جهانی شد. ویلرایتدر اثرش، استعاره و واقعیت در این مورد نوشته است: نماد هایی که برای اگر نه کل، که بخش اعظم ِ نوع بشر معنایی مشترک یا بسیار مشابه دارند. واقعیت قابل اثبات آن است که نماد های معینی چون پدر ِ آسمان و مادر زمین، نور، خون، بالا – پایین، محور چرخ و غیره بار ها و بار ها در فرهنگ هایی تکرار شده اند که فاصله شان از لحاظ زمانی و مکانی چنان زیاد بوده که احتمال تاثیر متقابل آنها در طول تاریخ و رابطه ی علی بین آن ها اصلی وجود ندارد

البته، ویلرایتدر درست می گوید، ارتباط پیدا کردن بین نظرات مردمان ژاپن و مردمان انگلستان در حدود سه هزار سال پیش کمی غیر عادی است، مگر آنکه در آن زمان به جز اسب و الاغ راه های دیگری برای ارتباط وجود داشته که ما از آنها خبر نداریم


فردا – اتو رنک در اثری اسطوره ی تولد قهرمان به بررسی حدود هفتاد قهرمان مختلف مانند موسی، هرکول، ادیپ، زیگفرید و عیسی و غیره پرداخته و این نتیجه را گرفته

یک – قهرمان فرزند پدر و مادری است بسیار ممتاز، معمولا پسر شاه
دو – معمولا پیش از بسته شدن نطفه اش مشکلاتی وجود داشته، مثل کف نفس یا نازایی طولانی یا آمیزش پنهانی در و مادر به دلیل منع یا مشکلات بیرونی
سه – در طول بارداری یا قبل از آن پیشگویی به شکل خواب یا وحی هست که خطر زاده شدن ش را گوشزد می کند و معمولا پدر یا نماینده ی او را تهدید می کند
چهار – اغلب او را در محفظه ای به آب می سپارند
پنجم – سپس حیوانی یا فردی فرودست (چوپان) او را نجات داده و حیوانی ماده یا زنی عادی او را شیر می دهد
ششم – وقتی بزرگ شد یا هوشیاری بسیار پدر و مادر بلند مرتبه اش را پیدا می کند
هفتم – از سویی انتقام پدر را می گیرد و از سویی دیگر خودش را به رسمیت می شناسند
هشتم – سرانجام به مقام بالا و افتخارات بسیار دست می یابد

برای نمونه های ایرانی هر کدام از قهرمانان شاهنامه، مخصوصا زال و رستم را با قهرمانان ادبیات غرب و کشور های مدیترانه ای مقایسه کنید


زمان وجود ندارد – ادبیات چهره ای بزرگ تر از آن چیزی دارد که در نگاه اول به چشم می آید. ادبیات ریشه ی وجودی ما را در خود حفظ کرده است. تصویر هایی که کارل یونگ و دیگران رشد دادند بخش کوچک و ساده تری از هویت جمعی ما بود. سر جورج فریزر دست روی چیزی گذاشت که رنگ از صورت خیلی ها پراند. چیزی که امروز کتاب راز داوینچی را چنین مشهور ساخته است
. . .

ادامه دارد

سید مصطفی رضیئی – سودارو
2006-11-22
یازده و سی و دو دقیقه ی شب

November 21, 2006

بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار


بهار – نیروانا ساحل است. آنسوی رودخانه. وقتی به آنجا برسی دیگر تمام شده است: زنجیره ی بی پایان زنده شدن و مردن و دوباره زنده شدن. بودا زیر سایه ی درختی به نیروانا رسید. به آرامش. و بعد به راه افتاد و چهل و پنج سال آخر عمرش را وقف کمک مردم به رسیدن به نیروانا کرد. برای بوداییان زندگی رودخانه ای است که همه ی ما در آن هستیم، بار ها و بار ها بدنیا می آیم و هر بار در هیئتی. یک بار انسان، یک بار مار، یک بار پرنده. همه چیز بر اساس کار های ما در زندگی قبلی مان است که تعیین می کند زندگی بعدی چه باشد. می گویند باید حدود سی هزار بار بمیری و زنده شوی – به طور معمول – تا بتوانی به نیروانا برسی: به آن سوی ساحل. و وقتی رسیدی می فهمی نیروانا چیست، همان طور که بودا فهمید و بودا شد


تابستان – یکشنبه حدود ساعت هشت شب برنامه ی پر مخاطب سینما ماورا فیلم سینمایی بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار را بار دیگر پخش کرد. متاسفانه این بار هم از آخر بخش تابستان فیلم را دیدم. دفعه ی قبل آخر زمستان فیلم را دیدم. لذت بخش بود: تماشای فیلمی آرامش بخش، پر از معنای زندگی، روح بخش و تاثیر گذار. فیلمی که می تواند برای مردمان شهر نوید زندگی های دیگری را بدهد: بدون خشونت، بدون قتل و بدون شهوتی آزار دهنده. یک فیلم خوب برای گذراندن یک شب

فیلم از نظر تکنیک های فیلم سازی در حد خود فوق العاده بود. فیلم مشهور است و در چند جشنواره جایزه هایی برده است. فیلم جهانی است: از دو هزار و سه سفرش را آغاز کرده است و هنوز پیش می رود: دوبار تا دم در خانه های ما هم آمده است و بعد سرش را انداخته پایین و دوباره به سفرش ادامه داده است


پاییز – فیلم لبریز از سمبل های بودایی و عرفان شرق – خاور دور بود. تمام فیلم در کنار رودخانه تصویر می شد – نیروانا. فصل ها نشانه از دوره های زندگی بودند: در آن ها یک زندگی تمام می شد، استاد می مرد و از بدنش یک مار بر می خواست. شاگرد استاد می شد و دوباره چرخه ی زندگی به پا می شد: این بار پسرکی که به صومعه آورده می شد نه با ماهی، قورباغه و مار که با لاک پشت زندگی اش را پریشان می کند: سمبل های اعمال ما که باعث می شوند زندگی مان تباه شود: وزنه ای که تا ابد بر قلب های مان خواهد ماند. فیلم تناسخ و چرخه ی مرگ – زندگی – مرگ – زندگی تا رسیدن به نیروانا به هزار شکل مختلف نشان می داد

فیلم راه حل را در استفاده از تکنیک های بودایی می دانست: صبر، آرامش، از روی دل کار کردن، در لحظه بودن، تلاش کردن، زجر کشیدن = جبران کردن و . . . این به جز صحنه آرایی فیلم است که باز هم لبریز از اشاره های عرفانی و بودایی بود، بدون تدوین فیلم که بر اساس نظریات در لحظه بودن بودا طراحی شده بود و ده ها چیز دیگر که در این فیلم همه بوی عرفان شرق را می داد


زمستان – فیلم پخش شد، می توان تخمین زد که حداقل حدود یک میلیون نفر آن را تماشا کردند. و همین. آدم های شهری فیلم که تمام شد شام شان را خوردند، شاید کمی درباره ی فیلم حرف زدند و برگشتند به زندگی خود شان و به کار های شخصی خود شان – مثل خانه ی ما. برگشتم به اتاق و کامپیوتر را روشن کردم و دیگر تو ذهنم نبود: کار هایم را می کردم و سرم شلوغ بود و همین

کسی با تماشای یک فیلم بودایی نمی شود. کسی با تماشای فیلم سرزمین مجازات – که سینما ماورا هفته ی پیش پخش کرد – قاتل زنجیره ای نمی شود. کسی با تماشای آب سیاه – که باز هم هفته ی پیش سینما ماورا پخش کرد – جن زده نمی گردد. روان شناسی می گوید که آدم ها تا حدود سن بیست سالگی تحت تاثیر مستقیم دنیای اطراف شان قرار دارند: تا وقتیکه بلوغ کامل شود. بعد از آن دیگر سخت است، خیلی سخت، که بتوان کسی را تغییر داد: تقریبا نیاز به معجزه دارد

تعداد معدودی از کشور های جهان همچنان به صورتی گسترده دیوار دور خود می کشند تا جلوی حضور دیگران را بگیرند: رسانه ها، کتاب ها، اینترنت، تلویزیون ها، رادیو ها و هر چیزی را سانسور می کنند و با دقت مواظب هستند که مبادا چیزی از جایی نفوذ کند که

که چی؟

کسی که چهره اش کامل شده که دیگر فرق نخواهد کرد: مگر، مگر اینکه چهره ای کامل نشده باشد. مگر اینکه هویتی شکل نگرفته باشد. مگر اینکه دچار مشکلات شدید عاطفی، اعتقادی، روانی، مادی و اقتصادی باشد

وقتی چهره کامل نشده باشد دیگر هر چیزی می تواند تاثیر گذار باشد: دیگر فرقی نمی کند سانسور باشد یا نباشد: بحران های اجتماعی خواهند آمد


دوباره بهار – رمان همسایه ها را خوانده بودم. نوشته ی احمد محمود. چاپ دو هزار و پانصد و نمی دانم چند شاهنشاهی. وقتی که آقای دوست را دیدم پرسیدم چگونه؟ چگونه می شود چنین کتابی با اشارات صریح سکس، سیاست – آن هم حزب توده و مصدق و ده ها چیز دیگر چاپ، منتشر، پخش و خریده شود. آقای دوست خندید و گفت: آن زمان می گفتند که یک کتاب پنج هزار تا چاپ می شود. فوقش سه هزار تاش را می فروشد. از این سه هزار تا دو هزار نفر کتاب را از نیمه رد می کنند. پانصد نفر کتاب را می فهمند. این پانصد نفر هم مشکل دارند، اگر نه که به جای خواندن کتاب همسایه ها می نشستند فیلم فارسی نگاه می کردند


و دوباره تابستان – دارد چه اتفاقی می افتد؟ کتابی را سانسور می کنند که مبادا چهره ای که آنان نمی خواهد به بازار کتابی بیاید که دو هزار نسخه تیراژ دارد و شب ها ساعت هشت فیلم هایی پخش می شود – برای میلیون ها نفر – که همان تصویر ها را به وضوحی بیشتر در خودش دارد: سکس، خشونت، فرهنگ ها، اعتقادات، خرافات، دین ها و هزاران چیز دیگر منتقل می شود

که چی؟

مگر سی و پنج هزار نویسنده، شاعر و مترجم حرفه ای ایران چه گناهی کرده اند که چند ده هزار نفر کارمند تلویزیون آن گناه را مرتکب نشده اند؟ نمی گویم که این کار اشتباه است: سانسور اشتباه است. دوباره: دچار اشتباه نشوید: تلویزیون ملی که مخاطب عام دارد باید مرز های اجتماعی را رعایت کند، باید از نشان دادن صحنه های جنسی و صحنه های خشن خود داری کند: این سانسور نیست، این یک کار روان شناسی و جامع شناسی است که برای سالم ماندن جامعه باید انجام شود. ولی این دلیل نمی شود که جلوی چیز های دیگر گرفته شود: یا به قول قانون اساسی خودمان آزادی فردی را نمی توان محدود کرد، حتا به حکم قانون

پخش فیلم هایی مثل بهار ... خیلی خیلی خوب است، ما را با اندیشه های دیگران آشنا می کند. کمک می کند دریچه های جدیدی به سمت دنیا برای مان باز شود. کمک می کند درک جدیدی از زندگی مان پیدا کنیم. پخش فیلم آب سیاه هم خوب است – وقتیکه بعد از نیمه شب پخش شود. پخش فیلم سرزمین مجازات هم با علامت برای زیر سیزده ساله ها ممنوع که اولین بار بود روی صفحه ی تلویزیون ایران می دیدم، هم می تواند خوب باشد. این دیگر فرهنگ خانواده ها است که مواظب باشند بچه های شان چه نگاه می کنند. ضعف ها هست، ولی همه چیز به نوعی دارد رو به بهبودی می رود، همه چیز شاید به جز
. . .


و دوباره پاییز – یک سر به خیابان های شهر که بزنی همه چیزی هست: اصلا چرا سر بزنی؟ یک تلفن یا یک میل هر چیزی که بخواهی را دم در خانه تحویل می دهند. هر چیزی را. به ارزان ترین شکل ممکن: خیلی چیز ها که تقریبا مجانی است، اگر پول تاکسی را حساب نکنی. چرا آدم ها سعی می کنند تصویری بسازند که غیر واقعی است؟ دیوار ها کشیده اند و از آن طرف در آن بیست سال اولیه تاثیر گذار چه اتفاقی می افتد؟

دارد چه اتفاقی می افتد؟

من واقعا نگرانم، واقعا


دوباره زمستان. دوباره بهار. دوباره
. . .

سودارو
2006-11-20
یازده و سی دقیقه ی پیش از ظهر

November 19, 2006

ذهنم سرد شده است. در گنجه را باز کرده ام و خیلی چیز ها را ریخته ام آن تو. بهم ریخته و شلوغ پلوغ و احمقانه. در گنجه را بسته ام و فعلا دارم گوش می کنم به حرف های منطقی یک خانوم فوق العاده منطقی با مو های خرمالویی که همیشه بالای سرش می بندد و همیشه برای هر چیزی یک جوابی توی جیب هایش دارد. فعلا گفته ام چشم و فعلا شروع کرده ام که درس بخوانم که باز هم می خواهم کنکور لعنتی را شرکت کنم که
. . .


ذهنم سرد شده است. نمی دانم سردرد ها به خاطر ارباب حلقه ها بود یا نه، کتاب تمام شد – چند روز قبل – و سردرد های شبانه و کابوس های مزخرف هم دود شد و رفت به هوا – البته اگر امروز صبح را نادیده بگیریم. کتاب جدیدی شروع نکردم. مدت ها بود که این چنان سردرد نداشتم. مدت ها بود . . . میانگین پنج شب در هفته، جزو وحشتناک ترین زمان های عمر. هر شب با درد که روی شقیقه ات نبض گرفته به خواب بروی و هی با خودت بگویی پس این مسکن کی کارش را انجام می دهد؟ و هی غلت بزنی و هی غلت بزنی و هی
. . .


و هی یادم می رود که وبلاگ هم وجود دارد. هی یادم می رود که چه چیز هایی وجود داشته است. این بار حتا جواب میل دوست را هم ندادم، یعنی یک جمله نوشتم که از صد تا
خوب شاید عصبانی بودم، عصبانی هستم، نمی فهمم، درک نمی کنم که چرا نیامد، چرا گفت نمی آید، چرا
مگر چه فرقی می کرد؟
حالا مگر چقدر وقت مانده برای مان؟ چقدر؟ حالا که همه شروع کرده اند به تبخیر شدن و کم کم سایه ها را باید اینجا و آنجا پیدا کرد که
. . .


دارم فکر می کنم به کجا تبخیر شوم. فکر می کنم جنگل های بارانی دارند صدایم می زنند. صدای بال پرنده ها را می شنوم و صدای موج های اقیانوس و
. . .


دایی آمده است ایران. بعد از شش سال برگشته. خانوم سوئیسی هم بعد از سی سال آمده است. امروز سورپرایز شدم وقتی دایی گفت از تهران زنگ می زنم. همه جمع شده اند برای یک عروسی که نمی توانم بروم. خانوم و آقای انگلیس بالاخره می خواهند ازدواج کنند. پنجشنبه ی همین هفته. چقدر حیف که من نمی رسم به تهران یک سر بزنم و
. . .


چقدر حیف
کنکور است دیگر. کتاب ها دورم حلقه زده اند و هی من سعی می کنم ساکت بشینم چیزی بخوانم هی دور و بروم دارند در گوشی حرف می زنند و هر هر می خندند بی شعور های خنگ
و من سعی می کنم تمرکز داشته باشم روی موضوع های جزئی: روی افلاطون، روی هوراس، روی تی. اس. الیوت. روی
روی تمام کتاب هایم غلت می زنم. سکسی نیستند. احمقانه خشک شده اند. احمقانه خمیازه می کشند و هی می پرسند: باز هم تو؟ خسته نشدی؟ روانی




و این وسط تنها دلخوشی ام شده است وقتی که میل های انگلیسی خانومی با مو های مشکی که می رسند و می خوانم و لبخند می زنم و بعد تق تق کیبورد که جوابی بدهم که
. . .


کتاب دوم شصت صفحه و خورده ای جلو رفته است. کتاب دوم را گذاشته ام کنار. یک متن توچولوئه ی ناز مامان ترجمه کرده ام. تایپ کرده ام. پرینت زده ام که ادیت شود که
چند تا کتاب خوشگل خوشمزه ی پر سس هم گذاشته ام توی کمد. گذاشته ام درست جلوی چشمم. شاید وسوسه شوم یکی شان را باز کنم بخوانم و بگویم هووم، چقدر توپ
و نفس های آرام ِ آرام بکشم
. . .


و به تو فکر کنم. سرما خورده بودی. صدایت گرفته بود. همه اش آشفته بودی از دست هی این ور و آن ور دویدن های این چند هفته ای که گذشته و من احمق که هی همه چیز – حتا آن خنگول را – شوخی می گیرم و
خنگول را گذاشته ای توی آب نمک و آویزان کرده ای بین زمین و هوا که هوا از سرش بپرد و ول کند بال بزند برود یک جای دیگر خانه درست کند که
. . .


من باز خندیدم. باز . . . جمعه حالت تهوع داشت بهم دست می داد از بس تلفن زدم. جمعه همه اش زود خسته می شدم. امروز شنبه بود. امروز داشتم به ارسطو فکر می کردم که می گفت هووم، واقعا؟


فکر می کردم و ذهن میان واژه ها فرار می کرد. ذهن مدت ها است فرار می کند. سرد شده است. می گوید تو بهتره بری لای جرز دیوار پسره ی مشنگ
من هم گفتم به درک
تو گفتی بعضی وقت ها به من امیدوار می شوی. گفتی بعضی وقت ها قیافه ام خنگ منگول باشی نیست


من
. . .


چرا مثل قدیم مو هایت را نمی ریزی روی پیشانی؟ چرا نمی گذاری مثل قدیم
مثل قدیم

من
. . .


سودارو
2006-11-18
ده و پنجاه و هشت دقیقه ی شب

November 15, 2006

هویت جمعی: کارل یونگ، کهن الگو ها و ضمیر ناخود آگاه جمعی: مقدمه


علم و ادبیات در هم تنیده می شوند


اواخر قرن نوزدهم در وین دکتر اعصاب زیگموند فروید در دانشگاه و در مطب به جستجوی روان کژی های بشری می گشت. نمونه ها را بررسی می کرد و نتایج را تحلیل می نمود. در اوایل قرن بیستم دکتر فروید با کتاب هایش معروف شده بود؛ پدر روان شناسی نو. دکتر فروید می گفت همه چیز از قدرت جنسی درون انسان سرچشمه می گیرد. و بررسی سکس در کودکی و رابطه ی گذشته با امروز می پرداخت. دکتر فروید به هپنوتیزم و به جلسات روان کاوی اعتقادی شدید داشت

دکتر فروید روان شناسی را عملی جهانی ساخت که از ترکیب علم و ادبیات سر برآورده بود. به طور خاص آثار داستایوفسکی – جنایت و مکافات. شکسپیر – هملت. و نمایشنامه نویس یونان باستان سوفکلس – ادیپ شاه، ادیپ در کلونوس، آنتیگونه. برای الگو گرفتن نظریه های علمی اش استفاده کرد

کتاب های دکتر فروید در اروپا نظر ها را جلب می کرد. موافقان هیجان زده شده بودند و مخالفان سعی می کردند این یهودی زاده را نادیده بگیرند. وقتیکه دکتر فروید به خاطر گسترش نژاد پرستی وین را به مقصد انگلستان ترک کرد نمی دانست آن قدر خوش شانس هست که درست پیش از جنگ دوم جهانی، در سال هایی که خدا چشم هایش را بسته بود، دنیا را ترک می کند

وقتیکه دکتر فروید هنوز در وین بود، پر شور ترین طرفدارش کسی نبود به جز کارل یونگ. دکتر آلمانی که هر حرکت دکتر فروید را با دقت دنبال می کرد. کسی که برای همیشه به عنوان شاگرد فروید نام گرفت. همان طور که ارسطو شاگرد افلاطون است. و مانند ارسطو نظریات جدید و اصلاح کننده ی نظرات دکتر فروید را ارائه داد

دکتر یونگ می گفت همه چیز از قدرت جنسی سر چشمه نمی گیرد. شاید دکتر فروید دوست داشت دنیا را در آدم ها، در افراد مجزا ببیند. دکتر یونگ به جهان می نگریست: به بشریت

دکتر یونگ دست روی چیزی گذاشته بود که چشم ها را خیره کرد: بر هویت جمعی انسانی ما، تمام آدم های روی کره ی زمین. و ادبیات چقدر به دکتر یونگ کمک کرد: به یافتن سمبل های مشترک. در یافتن ریشه های مشترک. در یافتن ضمیر ناخود آگاه جمعی مشترک همه ی ما


انسان ها روی کره ی زمین

توضیح: اطلاعات آماری این بخش از شماره ی مارچ دو هزار و شش مجله ی نشنال جئوگرافیک، از مقاله ی بزرگ ترین سفری که تا کنون نقل شده است، بر گرفته شده اند


انسان ها از کجا آمده اند؟ دین های تک خدایی می گویند اثر آفرینش خدایی متعال هستند. یونانیان باستان می گفتند وقتی الهه ای از روی کنجکاوی در صندوقچه ی ممنوعه را گشود انسان ها در زمین پدیدار گشتند. داروین می گفت انسان ها از تکامل میمون ها در گذر زمان روی زمین سبز شده اند

ولی یک چیز مشخص است: حدود دویست هزار سال پیش از این انسان ها آنقدر زیاد شده بودند که شروع به مهاجرت از سرزمین های اولیه بکنند: اولین اثر های انسانی در آفریقا یافت شده اند. حدود صد و نود و پنج هزار سال پیش آمو کیبیش در اتیوپی امروزی اولین روستا – شهر بشری بود. مردم به جنوب، به شرق و به غرب مهاجرت خویش را آغاز کرده بودند. حدود هفتاد هزار سال پیش در یمن امروزی بودند. و با تعجب فراوان از آنجا به استرالیا رفتند، حدود پنجاه هزار سال پیش. حدود چهل هزار سال پیش به روسیه و اروپا رسیده بودند. حدود بیست هزار سال پیش انسان ها از سیبری به آلاسکا رسیدند. حدود پانزده هزار سال پیش انسان ها در جنوبی ترین بخش های امریکای جنوبی بودند. تقریبا تمام زمین مسکونی شده بود


ولی مگر رابطه ها بعد از دویست هزار سال پیش باقی می مانند؟ کارل یونگ ادبیات را کاوید و گفت آری. باقی می مانند. در همان زمان در انگلیسی مرد درون گرا و خاموشی در میان هزاران کتاب، مقاله و جزوه و پرسش نامه که دور و برش بود – وقتی جوان بود صاحب خانه اش بیرونش کرد، چون سقف طبقه ی اول که زیر پای او بود، از تعداد زیاد کتاب هایی که در آپارتمان کوچک اش انباشته بود شکم داده بود و هر لحظه احتمالش می رفت بریزد، صاحب خانه او را به طبقه ی اول فرستاد. شاید زمین تحمل او را داشته باشد – سر جیمز فریزر دست روی دین و جادو گذاشت و چشم ها خیره گشت: آری، ارتباط ها وجود دارند: بین به صلیب کشیده شدن مسیح و قربانی شدن پادشاهان اینکا رابطه ای نزدیک وجود دارد. گویی همه چیز از یک هویت جمعی انسانی سرچشمه می گیرد: از درون همه ی ما

ادامه دارد
. . .

سید مصطفی رضیئی – سودارو
2006-11-14
هفت و چهل و پنج دقیقه ی شب
لینک نوشته های جدید در جشن کتاب


استیو ماس. داستان های پنجاه و پنج کلمه ای. گیتا گرکانی. کاروان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=183

ایتالو کالوینو. بارون درخت نشین. مهدی سحابی. نگاه

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=184

رولد دال. جیمز و هولوی غول پیکر. گیتا گرکانی. کاروان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=185

سُعاد امیری. شارون و مادر شوهرم. گیتا گرکانی. کاروان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=186

هوشنگ گلشیری. باغ در باغ. نیلوفر

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=187

مبانی نقد ادبی. ترجمه از فرزانه طاهری. نیلوفر

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=188

* * * *

ممنون از لینک های تان به این وبلاگ

http://www.khabgard.com/

http://tabetaraneh.persianblog.com/

http://webgah.blogfa.com/


* * * *

وبلاگ دوست به روز است. با یک شعر دوست داشتنی

http://www.persianblog.com/posts/?weblog=elm1362.persianblog.com&postid=5799326

. . .

November 13, 2006

چه می خواهد بشود؟ این را روز ها است که دارم به خودم می گویم. می گویم و سرم را خم می کنم و می گذارم همه چیز پیش برود . . . ده ها سایت و وبلاگ دیگر توی همین هفته ای که گذشت فیلتر شده اند. بلاگر برای چند ساعت فیلتر شد. شنیدم چند جای دیگر هم چند ساعتی فیلتر بوده است و


چه می خواهد بشود؟ بلاگ رولینگ دیگر وجود ندارد. قبلا توی تهران شنیده بودم که نیست، ولی مشهد، الان نمی دانم چه لینک هایی داشتم، نمی توانم وبلاگم را پینگ کنم، انگار توی یک صحرا باقی مانده باشی و


چند روز پیش با حسین شهرابی تلفنی صحبت می کردیم. همان مترجمی که ترجمه ی راز داوینچی اش توقیف شد و حالا افست اش را توی هر کتاب فروشی تهران و مشهد می توانید پیدا کنید. زمان لرزه اثر کورت ونه گات را ترجمه کرده بود. ماه ها پیش. کتابی که پیش از این یک ترجمه از آن آمده بود. بعد از اینکه ارشاد برای سومین بار لیست حذفیات کتاب را به کاروان دادند کتاب را پس گرفتند. دومین کتابش هم توقیف شد. این خبر را رسما اعلام نکرده اند. من هم خود سرانه دارم اینجا می گویم، چون نگرانم. واقعا نگرانم


بعد از تلفن سری زدم به کتاب فروشی امام، تقریبا معروف ترین کتاب فروشی کل مشهد، سر زدم و با دقت بخش کتاب های ادبی را نگاه کردم، هیچ کتاب جدیدی نبود، همان ها بودند که دو سه هفته ای است توی پیشخوان جدید ها مانده اند. حرف دوست دیگری توی گوشم پیچید که گفت نمی گذارند رمان چاپ بشود


چه می خواهد بشود؟ چشم هایم را می بندم و برنامه های روزانه ام را دارم: پنجاه و چهار صفحه در کتاب جدید پیش رفته ام. برنامه ی منظم ریخته ام و دارم کم کم کار را سنگین تر می کنم. نمی دانم چه می شود، نمی دانم و تنها کاری که می شود کرد ادامه دادن است، کار کردن، ادامه دادن، امید بستن به
نمی دانم به چه. کنار گذاشتن نگرانی ها. به هیچ چیزی فکر نکردن. و


چه می خواهد بشود؟


صفحه ی خوابگرد را باز می کنم. آه خدایا یک رمان چاپ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان. پس توانسته اند یک کتاب پس از یک سال و نیم در بیاورند. یک کتاب از یک نویسنده که دوست دارم، یعنی هنوز کتاب ها در می آیند؟ یعنی

می خوانم و . . . می خوانم و

بگذار زمان بگذرد
بگذار زمان بگذرد

. . .

شاید امید ها واهی نبودند، شاید

. . .

سودارو
2006-11-10
یازده و ده دقیقه ی شب

پیوست ها

دو بار آخری که وبلاگ آپ دیت شده بود آدم های خیری لطف کرده بودند این وبلاگ را پینگ کردند، ممنون می شوم یک نفر این لطف را داشته باشد و امروز هم وبلاگم را به جایم توی بلاگ رولینگ پینگ کند

وبلاگ انگلیسی با یک شعر دیگر به روز است

November 10, 2006

وبلاگ انگلیسی به روز است. با دو شعر و یک متن. شاید از این به بعد بیشتر از این به روز باشد

http://soodarooinlove.blogspot.com
هری پاتر: لایه های داستانی


مقدمه:

Harry Potter and the Sorcerer's Stone


CHAPTER ONE

THE BOY WHO LIVED

Mr. and Mrs. Dursley, of number four, Privet Drive, were proud to say that they were perfectly normal, thank you very much. They were the last people you'd expect to be involved in anything strange or mysterious, because they just didn't hold with such nonsense.

. . .

It was on the corner of the street that he noticed the first sign of something peculiar -- a cat reading a map. For a second, Mr. Dursley didn't realize what he had seen -- then he jerked his head around to look again. There was a tabby cat standing on the corner of Privet Drive, but there wasn't a map in sight. What could he have been thinking of? It must have been a trick of the light. Mr. Dursley blinked and stared at the cat. It stared back. As Mr. Dursley drove around the corner and up the road, he watched the cat in his mirror. It was now reading the sign that said Privet Drive -- no, looking at the sign; cats couldn't read maps or signs. Mr. Dursley gave himself a little shake and put the cat out of his mind. As he drove toward town he thought of nothing except a large order of drills he was hoping to get that day.

. . .

Nothing like this man had ever been seen on Privet Drive. He was tall, thin, and very old, judging by the silver of his hair and beard, which were both long enough to tuck into his belt. He was wearing long robes, a purple cloak that swept the ground, and high-heeled, buckled boots. His blue eyes were light, bright, and sparkling behind half-moon spectacles and his nose was very long and crooked, as though it had been broken at least twice. This man's name was Albus Dumbledore.


توضیح: ترجیح دادم از ترجمه ی متن ها استفاده نکنم، در هر صورت سه پاراگراف از فصل اول اولین جلد کتاب های هری پاتر را می توانید به راحتی در هر ترجمه ای پیدا کنید

یکم – اولین لایه ی داستانی هری پاتر داستانی است که همه می دانیم: پسری که جادوگر است. ماجراهایی که پیش می آیند و غیره. لایه ی اولیه ی داستانی چیزی است که بسیاری را جذب خود کرده است. سوال: این لایه ی داستانی چه چیز خاصی در خودش دارد؟

جواب: چینش دقیق همه چیز، از اشیا، تا نام ها تا وقایع، تا همه چیزی که در رمان پیش می آیند


دوم – شهری امروزی، زندگی ِ امروزی، اواخر قرن بیستم. توصیف های زندگی مردمان عادی – مشنگ ها – از قانون اصلی ادبیات نیمه ی دوم قرن بیستم تا همین الان استفاده می کنند: رئالیسم ِ صرف. قانونی که در تمام کتاب های پر فروش بدون عیب و نقص دنبال می شود: همه چیز را طوری تعریف کن که با زندگی آدم ها قابلیت تطبیق پیدا کردن را داشته باشد. هیچ چیزی را خیلی عجیب و غریب نساز: شخصیت داستانت هر چیز و هر کسی که هست باید کاملا مطابقت با زندگی عادی داشته باشد. خوانندگان دنبال غیر ممکن ها نمی گردند: همه چیز را معمولی بنویس. جی کی رولینگ این قوانین را به خوبی رعایت کرده است

سوم – رمان های هری پاتر فرهنگ غرب را پشت سر خود دارند. جی کی رولینگ سعی در خلق چیز هایی غیر عادی را ندارد: همه چیز از میان داستان ها، اسطوره ها و افسانه ها بیرون می آیند. ولی نقش جادوی قلم رولینگ را به خود می گیرند: امروزی می شوند. به زمان ما وارد می شوند و بعد همه چیز معمولی است: حتا اژدها، حتا کلاس درس دفاع در برابر جادوی سیاه

چهارم – پاراگراف آغازین داستان از یک زندگی کاملا معمولی در شهری کاملا معمولی در انگلستان سخن می گوید: و البته در همان چند خط هم طنز قوی نویسنده مشخص است. اولین باری که سخن از چیزی غیر عادی می رود یک گربه است که دارد نقشه می خواند: دقت کنید یک گربه: تمام ساحره ها از قرون وسطی – حدود هزار سال پیش – تا الان همراه خودشان یک گربه ی سخن گو داشته اند. تصویری کاملا آشنا که امروزی می شود: خود ساحره در تن ِ گربه است. تصویر دامبلدور با چیز های غیر عادی نمی آید: یک مرد با تصویری که انگار از یکی از کتاب های کلاسیک که چند سال قبل نوشته شده اند بیرون آمده باشد. این روند در کل کتاب ها دنبال می شود: موضوعات از فرهنگ و هویت جامعه گرفته می شوند و به کتاب تزریق می شوند: داستان هایی که این قدر آشنا هستند که همه زود با آنها دوست شوند: داستان هایی که آدم های زیادی را به خود جلب کرده اند

پنجم – ولی چرا کتاب خارج از فرهنگ غرب هم این چنین درخشیده است؟

تبلیغات را کنار بگذاریم یک چند موضوع مد نظر می آیند: بر خلاف چیزی که آدم ها فکر می کنند فرهنگ جوامع درست است که از نظر ظاهر با هم اختلافات چشمگیری دارند، ولی در حقیقت ریشه های یکسانی دارند: به نظر تان عجیب است که مراسم باستانی اینکا ها در امریکای جنوبی با مرگ عیسی در فلسطین رابطه ای داشته باشد؟ خوب، سر جورج فریزر چیز دیگری می گوید، و البته کارل یونگ هم. در این مورد در آینده ای نزدیک در همین وبلاگ خواهید خواند

وقتی کتاب هری پاتر توانسته ریشه های هویت و فرهنگی غرب را در خودش جذب کند، به ریشه های فرهنگ جهانی – ضمیر ناخود آگاه جمعی ما – دست پیدا کرده است. کتاب برای فقط غربی ها آشنا نیست: برای من دو هزار کیلومتر به سمت شرق هم آشنا است: کتاب را در دست می گیرم و انگار یک دوست قدیمی را دوباره دیده ام

ششم – روانشناسی و ویرایش. به جز دو سه کتاب اول، بقیه ی کتاب های هری پاتر زمان زیادی را پس از آنکه جی کی رولینگ نوشتن را تمام می کند تا زمان چاپ کتاب می گذارند. در مورد کتاب پنجم حدود یک سال و سه ماه بود. در این مدت یک تیم قوی ویراستاری روی کتاب کار می کنند: البته، این تیم شامل بر روان شناسان و محققین مرتبط در دیگر رشته ها هم می شود. کتاب خط به خط خوانده می شود، بحث می شود و روی آن کار می شود: هدف کمک به فروش کتاب است. ولی روندی را تقویت می کند که جی کی رولینگ در کتاب اولش هم به تنهایی توانسته بود به وجود بیاورد: وقتی کتاب را می خوانی از زندگی پر از دردسر امروزی ات دور می شوی: به دنیایی وارد می شوی که همه چیز آشنا است، تقریبا هر چیزی ممکن است: این دنیا خوب است، خیلی خوب. می خواهی توی آن باقی بمانی: شاید به همین دلیل باشد که خیلی ها مثل من دوست دارند کتاب را بار ها و بار ها و بار ها بخوانند: کتاب مثل یک سلسله جلسات روان درمانی برای روح آدم موثر است

هفتم – نمی خواهم بگویم که هری پاتر یک معجزه ی ادبیات است. قبول دارم که یک کتاب بازاری است و تب آن چند سال دیگر تمام می شود و فقط خاطره ای از آن باقی خواهد ماند. فقط می خواهم بگویم که به تصویر ساده ی کتابی چون هری پاتر باید کمی دقیق تر نگاه کرد: همه چیز آنقدر ها که آدم در اولین نگاه می اندیشد ساده نیستند

سودارو
2006-11-09
دو و چهل و یک دقیقه ی بعد از ظهر

November 06, 2006

مرز خیال و واقعیت: قسمت دوم: هری پاتر، اسطوره و فرهنگ



مقدمه

اواسط دهه ی نود وقتی که جی کی رولینگ شب ها در کافه می نشست و به نوشتن می پرداخت و خواهرش از بچه اش نگهداری می کرد، شاید اصلا به ذهنش هم نمی رسید که ده سال بعد چنین جایگاهی داشته باشد: نیمه ی شبی که جلد ششم کتاب های هری پاتر به بازار انگلستان و امریکای شمالی عرضه شد میلیون ها نفر نیمه شب به کتاب فروشی ها هجوم بردند تا رکورد بیش از هفتاد میلیون نسخه فروش در هفته در آمار کتاب های گنیس ثبت شود. شصت و هفت میلیون نسخه را در هفته ی اول – یعنی بیست و چهار ساعت اول – فقط در ایالات متحده خریدند. آمار کلی فروش سری کتاب های هری پاتر از پانصد میلیون نسخه گذشت و جی کی رولینگ با یک میلیارد پوند حتا از ملکه الیزابت دوم هم ثروتمند تر شده بود

هری پاتر یک طوفان بود. جلد هفتم که بیاید می توان گفت این طوفان چقدر دیگر می تواند دنیا را تکان بدهد. سال ها است که نام هری پاتر با بازار کتاب در سرتاسر جهان گره خورده است. در ایران شاید حمله ی بیش از پانزده ناشر برای ترجمه ی کتاب خبری باشد که برای ما جالب باشد. هر چند آمار فروش کتاب در خود ایران هم بالا است، بیش از سیصد هزار نسخه از هر جلد کتاب تا همین حالا توسط ناشرین مختلف به فروش رفته است. ویدا اسلامیه البته بیشترین سهم را از این آمار دارد و البته کپی رایت کتاب را هم گویا برای این ترجمه گرفته اند

ولی هری پاتر چه می گوید؟

هری پاتر داستان پسر بچه ی یازده ساله ای است که بعد از مرگ پدر و مادرش در تصادف ماشین – که البته بعدا می فهمیم توسط لرد ولدومورت به قتل رسیده اند – زندگی فاجعه باری را با خاله و شوهر خاله و پسر مزخرف شان می گذراند. در شب تولد یازده سالگی اش می فهمد که جادوگر است و به مدرسه ی جادوگری ِ هاگوارتز می رود و از اینجا داستان ها شروع می شود: در هر سال تحصیلی با لرد ولدومورت و ماجرا هایش رو به رو می شود و هر سال پیروز بیرون می آید

داستان های هر جلد طولانی تر و جذاب تر می شوند. خوب. یک عالمه کتاب توی دنیا هستند که ماجرا هایی مشابه این دارند، چرا هری پاتر توانسته این قدر مشهور شود؟


سودارو و هری پاتر

هری پاتر را عصر روزی که کنکور سراسری برای دوران لیسانس را دادم شناختم. قبل از آن دو تا نوه ی خاله ام به من گفته بودند تو هری پاتر را نمی شناسی؟ شاخ در آورده بودند. گفتند نصف عمر ات بر فنا است. عصری که کنکور داده بودم رفتم و دو جلد اول کتاب های هری پاتر را خریدم. هنوز چند صفحه نخوانده بودم که سدریک زنگ زد، اینقدر هری پاتر هری پاتر کردم که آمد کتاب ها را از من گرفت گفت اول خودم می خوانم

جادوی هری پاتر من را گرفته بود. این جادو را در خانواده گسترش دادم. خیلی زود یک جامعه ی طرفدار هری پاتر توی فامیل داشتیم. خیلی نگذشت که من وارد دانشگاه شدم و زبانم پیشرفت کرد. یکی از اولین رمان هایی که به زبان انگلیسی خواندم جلد اول هری پاتر بود. جلد سوم را با صدای استیفن کری گوش کردم و جلد چهارم را با صدای جیم دیل. جلد پنجم را از روی نسخه ی اریژینال خواندم و جلد ششم را همان هفته ای که به بازار آمد، پی دی اف غیر قانونی اش را از اینترنت دانلود کردم و شش روزه خوانده شد. یک بار تا نزدیک شش صبح داشتم همین جوری می خواندم. دیوانه وار عاشق این کتاب ها شده ام. ولی فقط من نیستم. صد ها میلیون نفر دیگر هم به این کتاب ها عشق می ورزند. ولی چرا؟ این کتاب ها چه دارد که آدم سخت گیری مثل من می نشیند و بار ها هر جلد شان را می خواند؟ چه دارد که بعد از فارسی به سراغ متن انگلیسی شان می روم؟


فیلم های هری پاتر


اولین قسمت فیلم های هری پاتر را دیدم آه از نهادم بلند شد، با خودم گفتم این چرت و پرت دیگه چیه؟ قسمت های بعدی فاجعه بار تر بودند. آخرین قسمتی که همین چند وقت پیش به سینما ها آمد یک مشت اراجیف احمقانه بود که هیچ ربطی به هری پاتر نداشت. یک بچه ی خنگ – یک مشنگ واقعی – هم بهتر می توانست هری پاتر را بسازد از این سری تصاویر بی سر و ته

هری پاتر در فیلم خوب در نیامده است. هر چند تمام فیلم ها جزو پر فروش های جهان هستند و هر قسمت بیش از نهصد میلیون دلار در سراسر جهان فروخته است

ولی چرا هری پاتر در فیلم خوب در نمی آید؟ چرا هری پاتر در کتاب شیرین است و در فیلم خنده دار؟



ادامه دارد
. . .

سودارو
2006-11-05
یازده و بیست و چهار دقیقه ی شب

آنقدر به من گفته اند که متن های ادبی ات طولانی است که تصمیم گرفته ام آن ها را چند قسمتی بنویسم و منتشر کنم. این قسمت به عنوان مقدمه از من داشته باشید تا باز هم فکر هایم را سر جمع کنم و بنویسم

November 05, 2006

یکی از مشهور ترین داستان های مسیحیان بر می گردد به روزی که عیسی همراه یارانش به شهری رسید. روز شنبه بود. اهالی شهر فاحشه ای را به میدان کشان کشان آورده بودند که چون روز سبت – درست نوشته ام؟ - کار کرده سنگسارش کنند. عیسی جلوی شان را گرفت و جمله ی مشهوری گفت: هر کسی که گناهی مرتکب نشده اولین سنگ را باندازد. و خود را کنار کشید. هیچ کسی نتوانست سنگی پرتاب کند

می گویند روزی پیامبر به همراه یاران قدم زنان از کنار درختی می گذشتند. می گویند بر درخت لانه ی پرنده ای بود. بهار بود و جوجه ها در لانه بودند و پرنده چنان با محبت دور آنان می گشت که یاران پیامبر همه شگفت زده شده بودند. می گویند پیامبر برگشت و گفت: این پرنده را می بینید؟ محبت اش را به جوجه هایش می بیند؟ خدا از این پرنده مهربان تر است بر انسان ها

حکم سنگسار در قرآن آمده است. درست

تا جایی که من می دانم حکومت سه نفر هست که هیچ ایرانی شیعه ای نیست که بتواند حرفی در مورد شان بزند. همه به پاکی و درستی می شناسند شان. دوران حکومت پیامبر. دوران حکومت علی پسر ابوطالب. دوران حکومت حسن پسر علی. در این دوران کسی می تواند نمونه ای از حکم سنگسار را نشان بدهد؟ بگوید در فلان روز و فلان مکان به حکم شارع سنگسار اجرا شد؟

من هر چه خوانده ام – و به من همین جوری نگاه نکنید، کن نخوانده ام – چنین چیزی را جایی ندیده ام

آقای شاهرودی تحت فشار هایی که بر ایران بود بخش نامه ای دادند و در آن اجرای حکم سنگسار را متوقف کردند. یک سال و خورده ای – یا بیشتر – گذشت و حالا خبر رسیده در مشهد دو نفر را سنگسار کرده اند و یازده نفر دیگر هم منتظر حکم خودشان هستند که اجرا شود

پریروز میل شادی صدر را داشتم که لینک به کمپین برای لغو همیشگی قانون سنگسار را داشت. مکث در امضایش نداشتم

http://www.meydaan.com/petition.aspx?cid=46&pid=9

امضا ها مستقیم به دفتر آقای شاهرودی و آقای حداد میل زده می شود. هر بار که کسی امضای شان کند. و کلا یک جا پس از تمام شدن مدت کمپین به دفتر آقای شاهرودی برده خواهد شد. صنم دولت شاهی مفصل در این مورد نوشته است که می توانید اینجا بخوانید

http://www.khorshidkhanoom.com/archives/001980.php#more

روزی که عیسی حرف از کسی که گناهی مرتکب نشده می زد، روزی نبود که مدت زیادی از آن گذشته باشد. انگار همین دیروز . . . یا امروز صبح بود. زمانی نگذشته هست. هنوز هم این سوال عیسی پای بر جای هست: اولین سنگ را کسی باندازد که گناهی مرتکب نشده

من چنین کسی نیستم. نسب ِ من به حسین پسر علی می رسد. کسی که برای آزادی جهان جنگید. من نمی توانم ساکت بنشینم تا هنوز تصویر های سنت زده از اسلام باقی باشند و هیچ کاری نشود کرد. این امضا کار کوچکی است، چیزی از کسی کم نمی کند، بیایید دست تان را به ما بدهید و چند لحظه وقت بگذارید تا به این کمپین بپیوندید

با احترام

سودارو
2006-11-04
ده و چهل و چهار دقیقه ی شب

* * * *

چیدن قارچ به سبک فنلاندی. تحلیل یک داستان. جالب بود، مخصوصا نگاه فرویدی به داستان که کم دیده بودم در ادبیات ایران این چنین استفاده شده باشد

http://navid.ketablog.com/2006/11/955.php#more

آلن، این آلن کینزبرگ

http://navid.ketablog.com/2006/10/953.php#more


* * * *

دومین پست من در مورد ارباب حلقه ها غیرت ماندانا را به جوش آورده و کمی خروشیده اند. می خواستم در مورد پست شان بنویسم دیدم اول باید کمی در مورد هری پاتر حرف بزنم، بعد در مورد سر جرج فریزر بگویم و بعد جیمز جویس و بعد رولد دال و بعد جنگ ستارگان. تا بتوانم تازه بگویم چه می خواهم بگویم. گذاشتم پستی در مورد هر یک از این موضوعات بنویسم و بعد بروم سراغ حرف هایی که زده اند در این مورد که چرا فردوسی را رها کرده ایم و حرف هایی که در مورد ادبیات مدرن ایران زده اند. پیشاپیش عذر خواهی می کنم که حرف هایم در مورد ادبیات ایران کمی ممکن است برای خیلی ها ترسناک باشد. ممنون از ماندانا که کلی ایده برای نوشتن به من داد

http://chandganeh.blogspot.com/2006/11/blog-post_03.html

November 03, 2006

باز هم ارباب حلقه ها


چهارصد و بیست و هفت صفحه ی اول کتاب را خوانده ام، بخش اول، یاران حلقه، امروز به پایان رسید. یک یادداشت پراکنده از چیز هایی که توی ذهنم هست. نمی خواهم طولانی بشود

یکم – شعر. لا به لای صفحات کتاب پر از شعر های عامیانه است که داستان هایی مرتبط با داستان اصلی را رو به روی خواننده می کشند. شعر جای خودش را توی کتاب باز کرده است، انگار اگر این شعر ها نباشند کتاب بهم می ریزند. نمی دانم توی ترجمه چه جوری در آمده اند، کلا تنها چیزی که از ترجمه ی کتاب یادم است، همان چند خطی که چند ماه پیش خانه ی یک دوست خواندم، این بود که خوب بود، ولی به یک ویرایش درست و حسابی احتیاج داشت. توی متن اصلی زبان شعر فوق العاده است، چرا توی بقیه ی کتاب ها این جوری نیست؟ چرا فکر می کنند چون رمان می نویسند باید یک دیوار بکشند به دور شعر؟ چرا شعر مرده است؟ چرا شعر دیگر مثل گذشته توی خون و رگ مردم دنیا نیست؟

دوم – وقتی که فکر می کنم نویسنده ی کتاب تاثیر دو جنگ جهانی را پشت سر خودش دارد وقتیکه قلم در دست گرفته و این کتاب را نوشته درک می کنم که چرا اینقدر ماجرا های کتاب تلخ هستند: تصویر هایی که از کتاب حذف شده اند یکی گذشت زمان است یکی خشونت. شاید بخندید که ارباب حلقه ها که یکی از خشن ترین فیلم ها بود. می گویم که در برابر چیزی که در کتاب تصویر می شود هیچ است. در کتاب می گذارد گذر زمان را احساس کنی و قشنگ توی خونت برود. توی فیلم جوری تصویر می شود که انگار همه چیز در چند ماه اتفاق افتاده. آقا صحبت از چندین سال است. فقط از زمانی که بیلبو می رود تا زمانی که فرودو راهی سفر شود بیش به چهارده سال طول می کشد. بعد توی این زمان است که وجود شر را درون خون هایت می فرستد: همه چیز را قشنگ درک می کنی و با هر خط انگار قلبت بهم فشرده می شود از تلخی ماجرا ها که رفته است

سوم – چقدر فیلم از سر و ته ماجرا زده است، ولی باز هم چقدر خوب ساخته اند. باز هم خط کلی داستان را حفظ کرده اند، مثل هری پاتر یک چیز بی ربط و بی سر و ته نساخته اند. ولی باز هم صحنه های مهمی را حذف کرده اند، یکی در جایی است که یاران از هم جدا می شوند، وقتیکه فرودو حلقه را بدست می کند تا از برومیر فرار کند و در بالای تپه ی پادشاهان باستان تمام سرزمین های میانه را می بیند: همه غرق در جنگ و خون. سر بر می گرداند و هر طرف که می نگرد خط نابودی – سایه – پیش می رود. صحنه ای تکان دهنده که از فیلم حذف شده بود

چهارم – کتاب خوب است ولی آدم را خسته می کند. ماجرا ها سنگین هستند: حالا که بخش اول کتاب را تمام کرده ام می خواهم مدتی به خودم استراحت بدهم تا ذهن آماده شود تا ماجرا ها را دنبال کنم. فکر می کنم چقدر انرژی پای نوشتن این کتاب گذاشته است؟ چند سال داستان ها را توی ذهنش سنگین می کرده تا به این متن رسیده؟ چقدر مطالعه و تحقیق و پشتکار پشت ِ این کتاب است؟

خسته ام و باید بیشتر فکر کنم

سودارو
2006-11-02
ده و دوازده دقیقه ی شب