March 31, 2007

کمدی جهانی جیمز جویس

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=269

کلبه ی نحس. آنتونی هوروویتس. گیتا گرکانی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=271

اتوبوس شب روز. آنتونی هوروویتس. گیتا گرکانی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=270

مجموعه ی نامرئی. 45 داستان کوتاه از 26 نویسنده ی آلمانی زبان. مترجم علی اصغر حداد

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=272

...

وبلاگ را دیگر نمی توانم ببینم. برایم فیلتر شده است. کامل. منتظر جواب یک ایمیل هستم تا شاید به خانه ای جدید بروم
...

March 30, 2007

ویژه نامه های نوروزی – قسمت هفتم و پایانی

ویژه نامه ی نوروزی هفته نامه ی شهروند امروز
یک صد و شصت صفحه. هزار تومان

صاحب امتیاز: شرکت پیوند سلیم
رئیس شورای سیاست گذاری: محمد عطریانفر
سردبیر: محمد قوچانی
گرایش: چپ مدرن / راست مدرن

ویژه نامه به صورت کلی: سه و نیم ستاره از پنج ستاره
حدود چهل درصد کل مطالب خوانده شد


توی ایران همیشه جای یک هفته نامه و یک ماهنامه ی خواندنی – یک نیوزویک، یک تایم، یک نیویورکر، یک آتلانتیس مانثلی – خالی بوده است. تلاش هایی انجام شده است، همیشه یک جایی رسیده اند به یک حکم توقیف. آخرین نمونه ی بارز وقتی است که روزنامه ها به صورت فله ای توقیف شدند، دانستنیها آخرین شماره هایش را در اختیار روزنامه نگاران برجسته ی ایرانی – تقریبا همه شان الان خارج از کشور هستند – قرار داد و شماره های خارق العاده ای را بیرون داد. از آن زمان تا کنون تنها یک کار در زمینه ی هفته نامه در کشور انجام شد، آن هم شماره های پنجشنبه های روزنامه های حرفه ای تر مثل حیات نو، شرق و اعتماد بودند که خواندنی بودند. این اواخر هفته نامه ی اعتماد تنها مجله ی خواندنی در طول هفته بود – این ویژه نامه های نوروزی را بگذارید کنار، در طول سال پیدا کردن چیزی که وقتی خریدی فحش به بیسوادی مزمن نویسنده ندهی تقریبا وحشتناک سخت است

حالا اهالی آواره ی شرق رسیده اند به هفته نامه ی شهروند امروز. یک شماره خوب زده اند، یک صد و شصت صفحه مطالب خواندنی، در ورق های نرم – این گلاسه نیست، این ورق ورنی نرم است، فرق دارند با هم، این یکی خیلی ارزان تر است – و تمام رنگی منتشر کرده اند. گفته اند شماره ی بعدی شان را هم دوم اردیبهشت در شصت و هشت صفحه به بهای پانصد تومان منتشر خواهند کرد

محمد قوچانی باز یکی از آن سرمقاله های شان را نوشته است که تا آخر عمر اش هم از آن نقل قول کنند هم به خاطر آن سرکوفت اش بزنند. کل مقاله می گوید که در ایران همیشه آدم ها از اینکه بگویند آقا ما راست هستیم و پز هم بدهند به این، طفره رفته اند. حالا هم می گویند ما راست مدرن هستیم و این مجله راست مدرن است

این مقاله را که بگذارید کنار، بیشتر حجم مجله را پرونده های ژورنالیستی پر می کنند. تقریبا همه شان خواندنی هستند، اینکه من کم از مجله خوانده ام بیشتر به بی علاقه گی ام به موضوعات بر می گردد. مثلا من تلویزیون نگاه نمی کنم، اصلا از این سریال زیر تیغ چیزی نمی دانم، تمام مقالات آن بخش را رد می کنم، حالا عماد الدین باقی در موردش نوشته باشد که خوب، نوشته باشد. همین اتاق در مورد صفحات غنی فلسفه و اقتصاد افتاد

یعنی در شرایط عادی که ویژه نامه های رنگارنگ – و البته نه ایده آل – در دسترسی باشند، مجله یک مجله ی خوب است. در شرایط عادی سال می تواند بدل به پرفروش ترین مجله ی ایران شود. البته اگر توقیف نشوند

مطالب خوب ویژه نامه

در غیاب راست مدرن. محمد قوچانی
پرونده ی هولوکاست: وقتی از هولوکاست حرف می زنیم، از چه حرف می زنیم؟ شامل بر یازده یادداشت، مقاله و مصاحبه
فتح و حماس دولت وحدت ملی تشکیل دادند: از رقابت تا شراکت. احمد زیدآبادی
تکثیر فیلم های خصوصی، یک حرفه شده است: تجارت حیثیت. فرورتیش رضوانیه
وسوسه ی اس ام اس. مینو مومنی
فالاچی دیگر مصاحبه نمی کند: روزنامه نگاری و دیگر هیچ. فرهاد کاوه
موسیقی زیر زمینی 2 – صدای سازم همه جا پر شده. گفتگو با سیامک شکوری
پرونده ی کتاب سال 85: ما متهم می کنیم. شامل بر 9 معرفی کتاب خوب

* * * *

این ویژه نامه ها را هم دوست داشتم بخوانم، ولی وقتم امکانش را دیگر نمی دهد

زنان
نسیم


این ویژه نامه ها را هم دوست داشتم بخوانم، ولی وقتم امکانش را نمی داد و اصلا در مشهد رویت نشدند

بخارا – ویژه نامه ی چهارصد صفحه ای داستان
رودکی – ویژه نامه ی سیصد و بیست صفحه ای نوروز
بایا – ویژه نامه ی شعر و داستان



این ویژه نامه ها را هم دوست داشتم بخوانم، ولی وقتم امکانش را دیگر نمی داد و اصلا نمی دانم ویژه نامه زدند یا نه

گلستانه
نوشتا
کلک
گفتگو


چقدر دوست داشتم ویژه نامه های نوروزی شان بود، ولی توقیف شده اند

ایران جوان
پیام امروز
عصر آزادگان
حیات نو
شرق
کارنامه


سودارو
2007-03-29
هشت و بیست دقیقه ی شب

March 29, 2007

در کار های خانه به مادرم کمک می کنم


در تعطیلات نوروز باران می بارد. یعنی صبح ها که بیدار می شوی می بینی بیرون خیس تشریف دارند. در نتیجه تمام روز توی یک جور مه آلودگی سپری می شوی. تعطیلات نوروز به قول یک فقره وبلاگ نویس حوصله اش را نداشتم شده است. به یک آدم در ممالک غرب نوشتم که این روز ها برایم یک تعطیلات همیشگی است. نوروز مزه نمی دهد. وقتی که قرار نباشد نگران شمردن روز ها باشی – به منظور فرار کردن از تمام کلاس های دبیرستان، پیش دانشگاهی و دانشگاه به علت علاقه ی وافر به کتاب های درسی – که مزه نمی دهد. نه، مزه نمی دهد

حتا عادت خواب هم از سرم پریده. مثل یک بچه گنجشک ساعت پنج و خورده ای بیدار هستم و بعد از ظهر ها هم تا می آید چشم هایم گرم شود می بینم بیدار شده ام و اصلا حوصله ندارم بخوابم. مثلا سعی می کنم بگویم خوب هستم – یک فقره خانوم دکتر از ممالک غرب در تلفن مچ گیری می کنند، حال می گیرند، وقتی می گویم اوضاع خوب است، می گویند جدی می گویی؟ - ولی واقعا در لحظه خوب هستم، حالا کلا دچار بیست و سه نوع افسردگی فلسفی مداوم مزمن و غیره هستم که چندان جدی نیست

در لحظه خوبم. وقتی کاغذ ها را کنار می گذارم، حالم بهتر می شود. همان زمانی که این کتاب عجیب و غریب را گرفتم به خانوم گفته بودم که بابا جان دو تا کتاب نان-فیکشن پشت سر هم برایم اعصاب خرد کن است. قبول نکرد که بچه بازی در نیار من خودم سیاه باز ترم جوجه. حالا بعد از پنج ماه کامل که کتاب دستم است، فقط صد و نود صفحه ترجمه شده – هشت فصل کامل از دوازده فصل – و هنوز یک صد و چهل صفحه مانده تا اعصاب ام را ریز ریز کند و همین جوری اش هم فکر کنم پنج کیلو به وزنم اضافه کرده. از بس حرص می زنم و ته همه چیز را بعد از ترجمه ی دو صفحه متن بالا می آورم

یک کتاب توچولوی کودک و نوجوان دستم گرفتم – کتابی اش دویست صفحه است طفلک، هر چند پرینت اش شد هشتاد و چهار صفحه – و حالا توی نوروز شبی یک فصل ترجمه می کنم و خوش اخلاق شده ام – پنج فصل جلو رفته ام همین جوری

و فکر کنم کم کم خبری خوش هم در راه باشد: عباس معروفی بالاخره بعد از سه ماه – یعنی از شب یلدا تا الان – ایمیل زد که نمایشنامه ی جدید را به زودی می گذارد توی گردون ادبی – شاید تا الان هم گذاشته باشد. من همین جوری از شب یلدا تا الان – یا تا چند روز دیگر – توی کف گذاشته بودم تان که این هدیه ی یلدایی – کریسمسی – و حالا شده نوروزی چیست: یک نمایشنامه است از آرتور آداموف، به اسم پرفسور تاران، متن اصلی به فرانسه است و از انگلیسی ترجمه کرده ام. بیشتر به یاد یک نفر – حالا همه ی بچه های دانشگاه تا متن را بخوانند می فهمند کی و امیدوارم از خنده منفجر شوند
. . .

تعطیلات نوروز با تمام ملات هایش خوب است، اینجا و آنجا هستم، کاروان کتاب برایم فرستاده، یعنی داده اند به یک نفر بیاورد مشهد، ظاهرا دارد کتاب ها را می خواند بعد بیاورد برایم. جشن کتاب هم به روز می شود، هر چند نه بخش اخبار اش، که فعلا به روز نمی کنم، فقط به این خاطر که روز تا هزار تا از بازدید روزانه کم می کند – چهل تا شصت درصد بازدید روزانه – فقط به این منظور که بابا صفحه بندی سایت را عوض کنید

کلا دارم روی صد و چهار پروژه ی مختلف فکر می کنم که همه شان بستگی دارند به کمیسیون روز دوم اردیبهشت. هر چند که فکر کنم آخر سر هم همه شان را ول کنم بروم یک کم راه بروم، چی می گویی؟

سودارو
2007-03-28
حدود ده و بیست دقیقه ی شب

عنوان متن مربوط به پرسش نامه ی بعد از انقلاب فرهنگی یک نفر است، که در جواب سوال ِ در طول انقلاب فرهنگی چه کار می کردید؟ نوشته بود در کار های خانه به مادرم کمک می کردم

March 28, 2007

جشن کتاب به روز شد
...

توفانی پنهان شده در نسیم. منتخب اشعار شمس لنگرودی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=267

دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد. شهرام رحیمیان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=268

میرا. کریستوفر فرانک. لیلی گلستان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=266

...

ممنون همزاد که نوشتی

http://hamzaaad.blogspot.com/2007/03/blog-post_26.html

در غیاب هویتی مستقل از خود! یک سوال: کی می تواند یک نقد مثبت درباره ی یک اثر مستور بنویسد، که البته نقد باشد نه احساسات؟

http://farnaaz.info/archives/002912.html

این وبلاگ دوست داشتنی بود. این روز ها این جور لحن را بد جوری درک می کنم. آن پست اش، همه چیز در مورد خواهر مادر پدرو آلمادو هم خوشگل بود

http://hermesmarana.blogspot.com/

نقاشی های گوشه ی صفحه ی این وبلاگ چقدر محشر بود

http://ranitidine.blogspot.com/

.......

مدت ها، سال ها بود که وقتی یک اتفاق می افتاد یادم می آمد که این را توی یک خواب دیده ام. روز ها است که هر چیزی را زود یادم می آید که خوابش را دیده ام. چرا همه چیز اینقدر تکراری شده؟ من می ترسم

March 26, 2007

ویژه نامه های نوروزی – قسمت ششم

ویژه نامه ی داستان – روزنامه ی اعتماد
ضمیمه ی رایگان روزنامه، مورخ پنجشنبه 24 اسفند ماه هشتاد و پنج

http://etemaad.com/Released/85-12-24/182.htm

دبیر ویژه نامه: امیر حسین رسائل
ویژه نامه به صورت کلی: دو و نیم ستاره از پنج ستاره
تمام داستان های مجموعه را شروع کردم، حدود سی درصد داستان ها به صورت کامل خوانده شد

داستان های خوب این ویژه نامه

آوریل در یونان. آندره کدروس. رضا سید حسینی
قصه های پندآموز پست مدرن. جیمز تاربر. کاوه میر عباسی
درخت کریسمس و ازدواج. فیودور داستایوفسکی. رضا رضایی
قبرستان بچه ها. بلقیس سلیمانی
جناب نویسنده. سیامک گلشیری
وقتی توصیه های "ادگار آلن پو" را جدی نمی گیریم. محمد حسن شهسواری

داستان های واقعا بد این مجموعه

تپانچه، آری تپانچه! محمود دولت آبادی
مناظره پایان ناپذیر بلبل و مورچه. جواد مجابی
سواری درآمد، رویش سرخ و، مویش سرخ و، قدش سرخ و ... احمد بیگدلی
از چهارده سالگی می ترسم. حسن محمودی



خاطرات روزانه ی سیلویا پلات را که می خواندم، یک نکته واقعا جالب بود، این بشر هر چیزی که نوشته را اول می فرستاده برای یک مجله ی کله گنده، آنها هم اصلا بدون اینکه برای شان مهم باشد طرف را کی معرفی کرده و کی حمایت می کند و اصلا کی هست، متن اش را می خوانند – شعر و داستان – و اگر خوب بود، چاپ می کنند؛ اگر بد بود یک نامه می نویسند می گویند چاپش نمی کنیم، مزخرف هم بود، تازه چرا اینقدر کم می خوانید؟ یک لیست هم می دهند که برو این ها را بخوان. و از این حرف های خوب می زنند. منظورم مجله هایی است مثل نیویورکر، هارپر و آتلانتیس و این جور اسم های مکش مرگ ما

خوب چند تا نکته در همین اشارات به خاطرات پلات موجود است: یک، آن ها در ایالات متحده چیزی دارند به اسم مجله. این مجله ها صفحات ثابت ادبی، دبیر ادبی و گروه ادبی دارند. این مجله ها شونصد سال است که چاپ می شوند. دوم، این مجله ها اثر آدم ها را چاپ می کنند. سوم، پلات آثار اش را می فرستد دست ساطور به دست هایی به اسم منتقد ادبی و می گذارد تکه تکه اش کنند و وقتی گفتند چرت نوشتی، عر نمی زند، درست می نشیند مثل بچه ی آدم برنامه می ریزد، کتاب می خواند، کار می کند، به سفر می رود، تجربه کسب می کنند و کار می کند، کار می کند، کار می کند تا اثرش را مثلا نیویورکر قبول کند. سی چهل تا اثر که جا های مختلف چاپ کرد، تازه می افتد به فکر چاپ کردن کتاب


در ایران، چیزی به اسم مجله نداریم. هر از چند گاهی چیزی می آید، چند سالی چاپ می شود، یا ورشکست می شود یا توقیف. کات

در ایران چیزی به اسم منتقد و دبیر ادبی نداریم. خوب، چون آدم با سواد نداریم. آدم های ظاهرا باسواد ما چون زبان خارجی بلد نیستند، نمی توانند متن های نقد ادبی را درست بفهمند – چون ترجمه، بالاخره ترجمه است – و دیوار زندگی شان کلا کج تا ثریا بالا رفته است. ضمنا فرق نقد را با گرفتن انتقام های ایل و اجداد از دویست و چهل سال پیش تا الان را با خوانش یک متن ادبی نمی دانند. ضمنا نقد کار اصلی شان نیست، چون عشق ادبیات دارند اینجا هستند و یک جای دیگر پول در می آورند. یعنی وقتی می آیند سر اثر که از خستگی دارند می میرند

در ایران آدم ها از نقد می ترسند. صبر هم ندارند. دوست دارند همان اول بپرند چند تا کتاب چاپ کنند – به خرج خود شان، بعد هم مجانی پخش شود و پز بدهند به سکس پارتنر شان که بابا ما رو – و کلا در مورد کتاب خواندن، فیلم دیدن، موسیقی گوش کردن و مهم تر از همه، کار کردن ویار های خفنگی دارند. بهترین آدم های ما، وقتی یک کار را شروع می کنند، باید زمین و زمان و زندگی و همه چیز تعطیل شود که حضرت اشرف می خواهند مثلا یک داستان بنویسند و درگیری ذهنی دارند

در ایران برای چاپ اثر کی پول می دهد؟ کی بورس می دهد؟ کی حمایت می کند؟

خوب همه ی این ها را با هم جمع بزنیم می شود ویژه نامه ی داستان روزنامه ی اعتماد که خوب، چنگی به دل نمی زند

اول از همه چون یک سری از نام ها مشهور هستند و خوب، دبیر و منتقد ادبی هم که نداریم، کسی نمی آید مثلا بگوید آقای مجابی، درست شما کلی اثر درخشان دارید، این چرت و پرت تان را ببرید نصف اش را حذف کنید، دوباره بازنویسی اش کنید، بدهید چهار نفر بخوانند و بعد بیاورید اینجا، شاید آدم بتواند به ستون دوم متن تان پیش برود

همین قدر که سی و دو صفحه متن دارند کلاه شان را می اندازند بالا. بعد هم چاپ می کنند و ما هم خوب، چون ندید بدید هستیم و کلا چنین چیز هایی مثل دُر ناب، نایاب هستند، خود مان را می کشیم که یک نسخه اش را – سه روز بعد از چاپ در مشهد توزیع شده – را بخریم. بعد هم دست مان می گیریم بخوانیم، اولین داستان را که می خوانیم مجله را می گذاریم کنار، اگر مثل من بچه ی خوبی باشیم، یک هفته بعد دست مان می گیریم و با کلی فحش و غر و پر داستان ها را می خوانیم. آخر سر هم عصبی می شویم: یک سال فعالیت ادبی مملکت محروسه، چنین نتیجه ای دارد؟

* * * *

در میان تمام داستان های مجموعه، یکی خیلی به دل می چسبید – مخصوصا برای کسانی که کار کتاب می کنند، آن هم داستان محمد حسن شهسواری بود: وقتی توصیه های ادگار آلن پو را جدی نمی گیریم، اول نوشته شده این داستان نوشته ی استپان تروفی موویچ ورخونسکی است، نویسنده ای هم عصر داستایوفسکی که توی خود روسیه هم خیلی شناخته شده نیست. بعد البته می فهمیم یک داستان ایرانی است، ویراستار ادبی یک ناشر نامه ای نوشته به یک نویسنده ی جوان و ایراد گرفته از خط اول رمان او: پسر تمام روز یکشنبه پشت نرده ها ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد، دختر اما از این همه بی خبر بود. و شروع کرده گفته اگر متن برود به اداره ی هشتم سازمان گسترش فرهنگ و علوم پویا – بخش بررسی کتاب وزارت ارشاد – از همین جمله چه ها که در نمی آید! داستان فوق العاده ای بود، کلی کیفور شدم


ولی باز هم ... یعنی جمع کردن سی و دو صفحه داستان خوب کار سختی بود؟ یا ما فقط توی ادعا خوب کار می کنیم؟

سودارو
2007-03-25
ده و بیست و چهار دقیقه ی شب

اینکه من طوری شده ام که دوست ندارم روز نوشته هایم را ادامه بدهم، یعنی حالم خوب، خیلی خوب نیست که بتوانم مثل آدم بنویسم. حداقل عید نوروز که باید به خواننده ها نفس راحتی داد؟ جشن کتاب هم جواب ایمیل ام به آقا ی شهرابی که بیاید، احتمالا دوباره می نویسم. هر چند نه زود تر از هفت فروردین

...

مرسی فرناز که نوشتی. من چرا یادم رفته بود لینک بدهم؟

http://farnaaz.info/archives/002896.html

چند کتاب جدید، معرفی از کتابلاگ

http://www.ketablog.com/archives/001213.php

شما گی هستید؟

http://www.balootak.com/2007/03/497.php


March 25, 2007

ویژه نامه های نوروزی – قسمت پنجم

همشهری نوروز / سالنامه ی همشهری
یک صد و نود و دو صفحه
ضمیمه ی رایگان روزنامه ی همشهری، چهارشنبه، 23 اسفند ماه هشتاد و پنج

سردبیر ویژه نامه: فرشاد مهدی پور
راست میانه / راست مدرن

ویژه نامه به صورت کلی: چهار ستاره از پنج ستاره
حدود هفتاد درصد کل مطالب خوانده شد

دو سال قبل، ویژه نامه ی نوروزی همشهری چندان چنگی به دل نمی زد. سال پیش، ویژه نامه ی یکصد صفحه ای شان را فقط خریدم که دیده باشم، ولی بر خلاف انتظارم می شد تویش چیزی برای خواندن پیدا کرد. امسال وقتی دکه ی روزنامه فروشی یک نسخه از سالنامه شان را با پارتی بازی بهم داد، حتا وقتی برگشتم خانه و ورق زدم و گذاشتم اش کنار که بعدا بخوانم، فکر نمی کردم که یک کار حرفه ای بیرون داده باشند

ولی کار حرفه ای است و این واقعا عالی است. همشهری نوروز تنها سالنامه ای منتشر شده ی امسال است که بر اساس دموکراسی حرفه ای کار کرده است. به این معنا که در هر زمینه که پرونده داشته اند – سیاست، شهری، بین الملل، ادبیات، اقتصاد، سینما، رسانه، تلویزیون، ورزش، تئاتر، دانش و سلامت، حوادث، عکس و داستان؛ البته به جز سه مورد آخری – برداشته اند به پنجاه تا صد نفر از آدم های مشهور این زمینه زنگ زده اند و سه سوال پرسیده اند: چهره، موضوع، رویداد. جواب ها را یادداشت کرده اند، توی یک جدول قرار داده اند و هر چیزی که بیشترین تعداد رای را آورده، درباره اش نوشته اند

چند صفحه ی ابتدا، دو متن از هاشمی رفسنجانی و دکتر ولایتی هستند. بعد بخش سیاست است، در بخش نظر سنجی 65 نام آمده، از علی تاجر نیا و محمد علی ابطحی تا چهره هایی مثل فاطمه آلیا و محمد رضا باهنر. نتیجه قابل توجه است، راستی ها و چپی ها از دو منظر متفاوت احمدی نژاد را به عنوان چهره ی سال، چالش هسته ای را به عنوان موضوع سال و انتخابات 24 آذر را به عنوان رویداد انتخاب کرده اند. همشهری هم بر همین اساس مطلب تهیه کرده است و می نویسد. همین روال در بخش های دیگر هم پی گیری می شوند

البته ظاهرا سانسور هایی بوده است. مثلا در بخش ادبیات، در عین حال که چهره های مطرح ادبیات ایران – غیر دولتی ها، سکولار ها – حضور ندارند؛ موضوع خنده دار ترجمه ی سفر به گرای 270 درجه ی احمد دهقان به زبان انگلیسی و انتشار آن در تیراژ هزار نسخه در آمریکا به عنوان موضوع سال برگزیده می شود. در حالی که همه ی ما – حداقل در مصاحبه های پیاپی ای که امسال خوانده ایم – می دانیم که ادیبان دلزده ی ما، موضوع امسال شان ممیزی و توقیف های پیاپی کتاب ها – به روش های جدید وزارت ارشاد بود. در بخش ادبیات اینکه کی، چی گفته را سانسور کرده اند و فقط نتیجه را نوشته اند

تلویزیون هم همین جوری است، ظاهرا نام بردن از سریال نرگس حرام شده است. در بخش سینما هم ظاهرا منتقدین یک کم توی چند سال پیش زندگی می کنند که پرویز پرستویی چهره ی سال می شود – با کدام فیلم؟ امسال که کم کار بوده است – در حالی که آتش بس و تهمینه میلانی در دیگر مجلات چهره و موضوع سال شده اند

این ضعف ها را که نادیده بگیریم، در مورد سالنامه ی همشهری چند نکته ی واقعا مثبت وجود دارد: این مجله از جلسات پیاپی و تفکرات متعدد بیرون آمده است. ایده ی نظر سنجی واقعا مثبت است. گفته اند در سال بعد از تعداد بیشتری آدم سوال خواهند کرد. این خوب است. پول خرج مجله کرده اند؛ مثلا مصاحبه ی اختصاصی با سید حسن نصر الله که محمد رضا زائری انجام داده – خبر داشتم که چند ماهی است در لبنان زندگی می کنند – ویژگی ای است که در دیگر مجله ها تکرار نشده است – یعنی آقا ما خرمان می رود، دلتان بسوزد

این ها را جمع بزنید با صفحه بندی حرفه ای، استفاده از رنگ های ملایم که چشم را نمی زند – روزنامه ی اعتماد یاد بگیرد – و صحافی خوب. مطالب حرفه ای و خواندنی هستند؛ به یک شرط: هی نخواهی بگویی من مال جناح فلان هستم و با این برداشت مشکل دارم. کمی تساهل و تسامح این ویژه نامه را بهترین سالنامه ی سال می کند

از دیگر ویژگی های مهم نشریه، جهت گیری های ضمنی ضد احمدی نژاد و تعریف از قالیباف است. این کار به صورت آشکار انجام نمی شود. مثلا شما در بخش شهری کلی تعریف های مستدل از جناب شهردار می خوانی، بعد در بخش اقتصاد با این تیتر رو به رو می شوید: 51 میلیارد دلار نفتی، برای 52 میلیارد دلار واردات. همین کافی است تا تمام ژست های دولت را در هم بشکند

* * * *

این مطالب در ویژه نامه خواندنی تر بودند. کلا از مطالب مجله راضی هستم، زیر دندان مزه می دادند


حالا پژو 504 برایم شده نمایشگاه: نگاهی به مصاحبه های داخلی و خارجی رئیس جمهور در سال هشتاد و پنج
یک آدم معمولی. نگاهی بر زندگی آقای شهردار
زندگی در عیش، مدرن در خوشی. گفتگو با مدیر عامل شرکت کنترل ترافیک تهران
مردم ایران قدر نعمت های شان را نمی دانند. سید حسن نصر الله در گفتگو با همشهری
محاکمه ی آقای دبیر. گفتگو با علیرضا قزوه دبیر نخستین جشنواره بین المللی شعر فجر
مردی که زیاد می دانست. آغاز و پایان فرهاد رهبر در دولت نهم
پنجاه و یک میلیارد دلار نفتی، برای پنجاه و دو میلیارد دلار واردات
همایش ملی سیاست های اصل 44 بدون دولت: دولت نیامد
سینمای حرفه ای یعنی همین. گفتگو با مسعود ده نمکی
از سربازی تا ژنرالی، از روزنامه سربی تا آنلاین، برای یک چهره ی چند بعدی مثل شکرخواه


مصاحبه با ده نمکی به خاطر سانسور نشدن اش، توانسته چهره ی او – همانی که بود – را رو در روی خواننده بگذارد؛ مصاحبه با قزوه هم این حسن را داشت که پته ی جشنواره ی فجر را زد

سودارو
2007-03-25
شش و چهار دقیقه ی صبح

March 23, 2007

ویژه نامه های نوروزی – قسمت چهارم

http://etemaad.com/

سالنامه ی روزنامه ی اعتماد
ضمیمه ی روزنامه ی مورخ سه شنبه 22 اسفند ماه هشتاد و پنج
صد و پنجاه و دو صفحه. هشتصد تومان

صاحب امتیاز و مدیر مسئول: الیاس حضرتی
سردبیر: بهروز بهزادی
گرایش: چپ میانه / چپ محافظه کار

مجله به صورت کلی: سه ستاره از پنج ستاره
حدود چهل درصد مطالب خوانده شد


وقتی که روزنامه ی شرق توقیف شد و بیشتر خبرنگاران این روزنامه به روزنامه ی اعتماد مهاجرت کردند، انتظار این می رفت که سالنامه ی روزنامه ی شرق در اعتماد چاپ شود. ظاهرا نیمی از این اتفاق افتاده است، قسمتی از سالنامه ی شرق امسال در سالنامه ی اعتماد منتشر شده است و مابقی آن در شهروند امروز به چاپ رسیده است – یعنی نوشته های محمد قوچانی و نزدیکان خودش مثل عمادالدین باقی آنجا چاپ شده اند

سالنامه ی شرق در فضایی بی رقیب اولین شماره اش را چاپ کرد. دومین شماره اش در کنار شماره های روزنامه ی اعتماد ملی و سرمایه چاپ شدند. امسال به جز اعتماد، اعتماد ملی، نشریات متنوعی اقدام به چاپ سالنامه کرده اند. این رقابت ایجاد شده، در عین حال که باعث شده است که تنوع در مطالب ایجاد شود و خواننده گزینه های متنوعی را در اختیار داشته باشد، این ضعف را هم ایجاد کرده که موضوعات خیلی شبیه به هم می شوند. اینکه بتوانی یک مجله ی خواندنی و جذاب و در عین حال کلیشه ای نشده ارائه بدهی، دیگر کار ساده ای نیست

اعتماد آنقدر که انتظارش می رفت، موفق عمل نکرده است. طرح جلد فوق العاده است، احمدی نژاد انگشت به دهان به تصویر بزرگ رفسنجانی و قالیباف نگاه می کند و تیتر خورده: رقیبان باز آمدند. اشکال اصلی در چاپ و طراحی صفحات مجله نمود پیدا می کند: صفحات پر از رنگ های تند – مگر قرار است به جنگ برویم که مثل سرخپوست ها خود تان را آرایش کرده اید؟ این یک مجله است آقا جان – و چاپ بد – شماره ای که دست من بود، بیشتر صفحات اش به خاطر صحافی بد، چروک بود و دو صفحه هم پاره بود. تازه من چون دو شماره گرفته بودم، یکی برای یک دوست، شماره ی تمیز تر را برای خودم نگه داشته بودم

صحافی و طراحی تند و تیز را کنار بگذاریم، مطالب به دو دسته تقسیم می شوند. متن های عالی، مثل مقاله های صادق زیبا کلام و مسعود بهنود و متن های معمولی. در این میان متن هایی نوشته سیاسونی بود که اصلا نخواندم. کسی که نتوانسته یک وزارت را درست اداره کند، توانایی اش در حدی بود که وزارتی را محو کرده، چه طور می شود باور کرد که می تواند یک مقاله را صادقانه بنویسد؟ در میان این نام ها تنها مصاحبه با مهاجرانی را خواندم، هر چند که مهاجرانی را تقریبا نمی توان داخل این دسته کرد

فضای مجله بیش از حد سیاست / اقتصاد زده است. متن های بخش جهان از همه بهتر بودند و بخش اجتماعی نسبتا ضعیف بود. بخش ادبیات صرف تبدیل شده بود به بخش فلسفه و کتاب. خوب، این دو تا لازم است، ولی صفحات ویژه ی ادبیات چه؟ چند تا گزارش ساده کافی نیست. اصلا کافی نیست. البته می شود گفت ویژه نامه ی داستان که دو روز بعد از این سالنامه توسط روزنامه ی اعتماد منتشر شده است، جایگزین صفحات ادبی بوده است

عکس های صفحات عکس هم چندان چنگی به دل نمی زدند

روزنامه ی اعتماد می توانست یک شرق دیگر باشد، به شرطی که سردبیران اش می توانستند هوشمندانه تر عمل کنند. اتفاقی که کامل رخ نداده است. سالنامه ی اعتماد در مقابل سالنامه ی تقریبا حرفه ای روزنامه ی همشهری محو می شود. انتظار خیلی بیشتری از روزنامه ی اعتماد می رفت، کارتان خوب بود، اما راضی کننده نبود

برترین مطالب سالنامه

رز و گل محمدی و فرهنگ معین. مهدی سحابی
سال 85 و سال 88. صادق زیبا کلام
انسان آزاد با خبر متولد می شود. مسعود بهنود
پس از فیدل ... امضای نویسنده نداشت
تنها در خانه: نگاهی به وضعیت بوش و انتخابات آینده آمریکا. عباس فتاح زاده
پازل رئیس جمهور. در مورد پوتین. عباس فتاح زاده
گفتگو با مهاجرانی: زمانه تغییر کرده است. مهدی یزدانی خرم


سودارو
2007-03-22
ده و پنجاه و چهار دقیقه ی شب

March 22, 2007

ویژه نامه های نوروزی – قسمت سوم

ماهنامه ی فیلم
شماره ی مسلسل 360 – نوروز هشتاد و شش
دویست صفحه. هزار تومان

صاحب امتیاز و مدیر مسئول: مسعود مهرابی
دبیر شورای نویسندگان: هوشنگ گلمکانی

ویژه نامه به صورت کلی: سه ستاره از پنج ستاره
حدود پنجاه درصد کل مطالب خوانده شد


ماهنامه ی فیلم دو شماره هر سال منتشر می کند که درجه یک هستند: یکی ویژه نامه ی جشنواره ی فیلم فجر که در حقیقت یک کاتالوگ فیلم های سال است و دیگری ویژه نامه ی نوروزی که مهم ترین بخش اش، بهاریه هایی است که اهل ادب و هنر و فرهنگ می نویسند. این بهاریه ها جزو ناب ترین متن های نوشته شده به زبان فارسی – در ژانر بندی ادبی، جزو بهترین مقالات ادبی غیر رسمی – به شمار می روند


امسال حدود یک هفته مانده به سال نو، شماره ی ویژه ی نوروزی فیلم منتشر شد. کمی ضعیف تر از سال پیش – سال پیش چند گفتگوی مفصل و خواندنی داشت که هنوز زیر دندانم مزه می دهند، امسال این بخش را فقط محدود کرده بودند به یک گفتگو با زهره شکوفنده – دوبلر قدیمی سینما و تلویزیون – که تنهایی مزه نمی داد. هر چند که گفتگوی مفصل با ده نمکی هم از لحاظ روان شناسی ارزشمند بود، ولی جای مصاحبه های پارسال با هدیه تهرانی و معتمد آریا و بقیه را نمی داد. مصاحبه هایی که کلیشه نبودند، موضوعات جدید عرضه می کردند و به کلی سوال ذهنی خواننده پاسخ می دادند


هجده صفحه بهاریه با متنی از رسول ملاقلی پور آغاز می شود. متنی که دو سال پیش به شماره ی ویژه ی نوروز آن سال نرسیده و امروز مانده تا یاد او را زنده کند. پرویز دوایی، آیدین آغداشلو، احمد رضا احمدی، مسعود کیمیایی، رضا کیانیان، سروش صحت، پرویز نوری، محمد حقیقت، امیر قادری و هوشنگ گلمکانی در این بخش نوشته اند؛ یکی از دیگری بهتر. مثل سال پیش، بهترین متن را رضا کیانیان نوشته است و متن سروش صحت از لحاظ ادبی قوی ترین است. هوشنگ گلمکانی هم متنی نوشته که جای درز ندارد. کلا شیرین است

چهره های سال 85 هم مروری است بر اخبار و شایعات سالی که گذشت. خوب بود

این 100 نفر و به دنبالش یک پرونده ی طولانی در مورد فیلم هایی که نوروز پخش می شوند، بخش هایی هستند که اگر اهل سینما و تلویزیون باشید خواندنی هستند، برای من معنایش رد کردن نزدیک به پنجاه صفحه ی مجله بود


گفت و گو با زهره شکوفنده جزو قوی ترین مصاحبه هایی است که امسال خوانده ام. توصیه می شود

احمد طالبی نژاد نوشته است از ساخت و اکران جشنواره ی فیلمی از بهرام بیضایی: ذکر بر دار کردن حسنک وزیر به روایت بهرام بیضایی. اگر بخواهیم ده مقاله ی برتر نوروزی امسال از بین مجلات انتخاب کنیم، این یکی از آن متن ها خواهد بود. قوی بود و خواندنی و دوست داشتنی

نمای درشت در مورد فیلم مردگان اسکورسیزی خوب بود، ولی حوصله می خواهد خواندن اش. پشت سرش متن هایی در مورد آپوکالیپتو، آخرین فیلم مل گیبسون بهتر بود. به همه چیز می پرداخت، هر چند که این دو پرونده در مقایسه با دیگر پرونده هایی که مجلات دیگر درست کرده اند، یک سر و گردن بالاتر هستند

بعد از این تنها چیزی که خواندنی می نماید، بخش مربوط به فیلم اخراجی ها است. خوب بود، هر چند که
...
این فیلم را خواهم دید و خواهم نوشت. تا آن موقع باید سکوت کرد


شاید بشود گفت که در مقایسه با سال قبل، مجله ضعیف تر بود، اما هنوز هم جزو مهم ترین ویژه نامه های نوروزی منتشر شده در ایران است؛ دوست داشتنی است، هر چند که لج آدم را هم در می آورد. البته داریم در مورد یک مجله ی استاندارد و با سابقه ی ایرانی حرف می زنیم، که کار شان را بار ها محک زده اند. فکر می کنم مجله با همین شکل اش خیلی خوب بین خواننده ی عام جواب بدهد


سودارو
2007-03-22
شش و سی و نه دقیقه ی صبح



March 21, 2007

خواب، سکوت، آرامش . . . سال نو می شود. نمی خواهم اهمیتی بدهم، خوب نو بشود. ایمیل های مبارک باشد را به زور جواب می دهم، چی مبارک باشد؟ اس ام اس ها را که جواب هم نمی دهم. درست و حسابی هم نمی خوانم. رد می کنم. حوصله ندارم. حوصله ی هیچ چیزی را ندارم. سال خوبی نیست. این را از همین الان هم می شود حس کرد. هیچ چیزی سر جایش نیست. آدم ها آرام نیستند. کسی مهربان نیست. یک جور خشم توی صورت همه هست، توی صورت همه

بومپ. غلت می زنم و لحاف را می کشم روی خودم و چشم هایم را فشار می دهم: بومپ. بومپ. بومپ. چشم هایم بسته است. خوابم. نمی خواهم. نه، نمی خواهم بیدار شوم و

شلوغ بود. نه، خیابان برای اولین بار از ماشین تهی بود؛ یعنی ماشینی نمانده بود. روی برف ها سیاه بود. راه می رفتم، رسیدم به فلکه ی پارک، تمام تقاطع چند طبقه پودر شده بود. ترسیده بودیم. وحشت زده. بر می گشتم به خانه. شلوغ بود. آدم ها راه می رفتند و حرف می زدند، ترسیده

از خواب پریدم. غلت زدم، توی خواب، خواب می دیدم که جنگ شده. ساعت نزدیک به پنج بود. منگ بودم. مشهد، یعنی مشهد
. . .

مشهد در خودش جمع می شود و بالا می آورد. بالای پل هوایی که می رسیم خنده ام می گیرد، خیابان های پایین پایم سرتاسر ماشین های قفل شده است. وقتی یک شهر چهار میلیونی، چهار میلیون مسافر داشته باشد، همین گندی می شود که الان هست. تاکسی که تصویر یک رویا است. توی نصف مغازه ها هم نمی توانی بروی. یک جای خلوت هم پیدا نمی کنی. شده ایم متخصص پیاده روی های طولانی: هر جایی را باید پیدا بروی. پیاده بروی و تازه یادت آمده باشد که آدم ها هم راه می روند
. . .

راه می رویم. این روز ها همه اش همین بود. یکی بیاید با هم برویم بیرون قدم بزنیم. کتاب فروشی ها را دید بزنیم. یک جایی یک چیزی بخوریم. یا هیچی نخوریم. برگردیم و توی راه در مورد ویژگی های مثبت و منفی موسیقی سنتی ایرانی و موسیقی کلاسیک غربی؛ نقد شهرنوش پارسی پور بر کتاب شاهد بازی ِ دکتر شمیسا؛ ترجمه ی اشتباه مرگ مولف و معنای واقعی آن – در چند جلسه با چند نفر - ؛ و چیز های دیگر حرف بزنیم. حرف بزنیم و بخندیم و اخم کنیم و یک نفر چیزی بگوید

سال گذشته – سال رها شدن از بند دانشگاه، سال رها شدن از هر نوع مسئولیت مزخرف زندگی، سال آخرین بار کنکور دادن در ایران، سال خواندن، شنیدن و ترجمه کردن و نوشتن – تمام شد. با تمام مزخرف بودن و خوب بودن هایش تمام شد. سال نو با یک کامپیوتر که درست کار نمی کند. با یک برادر که هنوز چهار روز نیامده، تحمل مان تمام شده، همین روز ها است که به پر و پای هم بپریم و یک دعوای خفن داشته باشیم. با لاکی که از خواب زمستانی بیدار شده هنوز هیچکی را آدم حساب نمی کند، اخم کرده و عصبانی است که چرا یکی بیدارش کرده. با خواهر زاده که پدر ... گذاشته رفته سفر و حالا به جز نقش دایی، نقش بابا را هم باید برای شان بازی کنم. سال نو با یک جر و بحث طولانی در مورد خیلی چیز ها – شب گذشته در حال، من نقشی نداشتم، با امیر حسین بازی می کردیم – شروع شد. در خواب شروع شد. این سال را دوست ندارم. چقدر خوب است می توانی به همه بگویی کامپیوتر مشکل دارد، نمی توانم بنویسم. همه هم راحت قبول می کند

امروز اول فروردین است. در سالی که بوی سیاهی می دهد

سودارو
2007-03-21
پنج و چهل و دو دقیقه ی صبح

شماره ی نوروزی جن و پری را اگر هنوز ندیده اید، مطالعه بفرمایید، جالب بود

http://www.jenopari.com/

انتشارات کاروان خوشگل کرده است. هم زمان سایت جشن کتاب از کار افتاده بود. امیدوارم امروز درست شده باشد. در هر صورت دیگر اهمیتی ندارد، دارم از سایت می آیم بیرون. یعنی اگر آخرین مذاکراتم هم مثبت نباشد

http://www.caravan.ir/

March 20, 2007

ویژه نامه های نوروزی – قسمت دوم

ویژه نامه ی نوروزی روزنامه ی اعتماد ملی
ضمیمه ی روزنامه ی مورخ ِ دوشنبه 21 اسفند ماه هشتاد و پنج
یک صد و بیست و هشت صفحه – هفتصد تومان
گرایش: چپ سنتی
ویژه نامه به صورت کلی: سه ستاره از پنج ستاره
حدود نیمی از آن را خواندم

صاحب امتیاز: مهدی کروبی
مدیر مسئول: محمد جواد حق شناس
سردبیر: کسری نوری

سال پیش ویژه نامه ی یکصد صفحه ای روزنامه ی اعتماد ملی هم زمان با سالنامه ی روزنامه ی شرق منتشر شد. در حالی که روزنامه ی شرق یک دفترچه ی یک صد و شصت و خورده ای صفحه ای منتشر کرده بود، روزنامه ی تازه به عرضه آمده ی اعتماد ملی، ویژه نامه ای بدون شیراژه و تقریبا کپی پیست روزنامه ی شرق منتشر کرده بود. پارسال چیزی حدود سی درصد ویژه نامه شان را خواندم. شرق، حدود هفتاد درصد اش خوانده شد

امسال یک روز زود تر از روزنامه ی اعتماد ویژه نامه ی یک صد و بیست و هشت صفحه ای اعتماد، به صورت دفترچه ای – در قطع مجله ی زن روز – منتشر شد. ظاهری حرفه ای تر پیدا کرده و موفق تر از سال گذشته ظاهر شده است. ظاهرا در دو نوبت به چاپ رسیده و در شهرستان ها – یعنی مشهد – سی و شش ساعت بعد از تهران، روزنامه پخش شد

طرح روی جلد: یک سیب بسته شده به یک ریسمان. با عنوان: مساله ای به نام آینده که اشاره به مقاله ی خیره کننده ی کسری نوری دارد. پشت زمینه سیاه احاطه شده در یک نوار سرخ است. به نسبت پارسال که عکس محمود احمدی نژاد را در حالی که یک سرباز پشت سرش خبردار ایستاده بود، انگار خودش خبردار ایستاده، یک افول ژورنالیستی محسوب می شود


مجله با مقاله ی کسری نوری، آینده نامعلوم شروع می شود، کوتاه اما خواندنی، از ترسی به نام سال هشتاد و شش سخن می گوید: چه خواهد شد؟

بخش سیاسی مجله در 34 صفحه می آید. ملالت بار. استفاده بیش از حد واژگان سنگین و در عین حال زبان سنگین باعث شده بود که بیشتر مقاله ها را رد کنم. بد ترین مقاله را محمد رضا تاجیک – روان پریشی نابهنگامی و تصمیم و تدبیر – نوشته بود که اصلا فارسی نبود. چرت و پرت بود. به ستون دوم هم نرسیدم. در این میان، مقاله ی 12 ماه، 12 مرد نوشته ی مسیح علی نژاد خواندنی بود. بهترین مقاله ی این بخش، ایران، احمدی نژاد و هولوکاست را صادق زیبا کلام نوشته بود. مثل همیشه منطقی و جذاب و صد البته خواندنی. مطلب به طنز پیمان مقدم، سال پرواز گوجه فرنگی! این بخش مجله را به پایان می برد، مطلبی خواندنی و تاسف برانگیز


بخش اقتصادی مجله در 14 صفحه خوب بود. تقریبا هیچ وقت مقاله های اقتصادی را نمی خوانم، اما بیشتر مطالب این بخش را خواندم. توکا نیستانی با یک کاریکاتور تکان دهنده این بخش را آغاز می کند و مطالب به صورت کلی خوب بودند. هر چند به صورت کلی متوسط محسوب می شدند. تقریبا هیچ متن خاص و خیره کننده ای در متن ها پیدا نمی شود

ادب و هنر: 22 صفحه. با عکسی از شجریان در حال پیاده شدن از ماشین شروع می شود. گفتگو با شجریان جذاب بود. گفتگو با ابراهیم یونسی، در عین حال که قوی نبود، می تواند مهم ترین مطلب این بخش مجله حساب شود. بدترین متن نوشته ی احمد بیگدلی بود، برنده ی کتاب سال ادبیات در 1385 از وزارت ارشاد، ایشان از این نوشته اند که می خواسته اند نوبل بگیرند، نشده. یکی نیست تکان شان بدهد که آقا، می خواستی نوبل بگیری، چقدر برای گرفتن اش تلاش کردی؟ چند تا زبان یاد داری؟ چند تا کتاب خوانده ای؟ متن اش اعصاب خورد کن بود، پر از بیماری های جامعه ی فرهنگی هنری ایران. آرزوی اهالی اهل قلم برای ادبیات در سال 1386، با وجود عنوان مشکل دار اش از لحاظ زبان فارسی – روان نیست، اهالی اهل جذاب نیست، عنوان ضعیف است – جزو مطالب خوب این بخش بود

امید به فردایی که می آید: بخش اجتماعی در چهارده صفحه. علی قدیمی در این بخش نوشته است. چیز خاص دیگری ندارد که بنویسم. کلا گفته بود سال گذشته این جوری بود

صد سالگی مشروطه: 12 صفحه. مصاحبه با محسن کدیور: بازخوانی نظری مشروطه. جالب بود و جزو قوی ترین بخش های این ویژه نامه. درست مثل سال 1385 به قلم شمس لنگرودی هم جالب بود

جهان: رویای صلح در یک جهان پر آشوب. 14 صفحه. معمولی.

بخش ورزشی که مجله با آن پایان می یافت را نخواندم. هر چند مصاحبه اش با رضا زاده جذاب می زد



بله، ویژه نامه توانست وقت آزاد ِ دو روز از زندگی من را پر کند. طراحی صفحه ی خوبی داشت. کاغذ مناسبی استفاده کرده بودند و قیمت اش با توجه به کیفیت اش، مناسب بود. ولی ایده آل نبود. می توانست بهتر باشد. یکی از اصلی ترین مشکلات اش این بود که ویراستار کلی نداشت، یعنی مثلا یک مصاحبه با تاریخچه ای از وزارت کشور شروع می شود، به دنبال اش یک مقاله دقیقا با همان تاریخچه ولی با لحنی دیگر شروع می شود. این اشکال است. این که یک نفر چند تا متن داشته باشد، اشکال هست ولی قابل چشم پوشی. ولی این که متن هایی که یک نفر نوشته پشت سر هم چاپ شوند، اشکالی آزار دهنده است. از سال پیش تا امروز، اعتماد ملی حداقل در ویژه نامه ی نوروزی اش پیشرفت خوبی داشته است. شاید تا چند سال دیگر یک مجله در حد استانداردی شایسته ایرانیان را بتوانند ارائه بدهند

سودارو
2007-03-20
نه و بیست و پنج دقیقه ی صبح

کامپیوتر ویروسی شده بود. من هنوز کلی کار عقب مانده دارم. هنوز بعد از عوض کردن ویندوز همه ی نرم افزار ها را نصب نکرده ایم. مرتب می شوم و می نویسم

March 18, 2007

ویژه نامه های نوروزی – قسمت اول

هفته نامه ی 40 چراغ. منتشر شده در یکشنبه 20 اسفند ماه هشتاد و پنج
یک صد و چهل و هشت صفحه. 800 تومان
صاحب امتیاز و مدیر مسئول: فریدون عمو زاده خلیلی

www.40cheragh.org

این شماره به صورت کلی: چهار ستاره از پنج ستاره
حدود 90 درصد کل مطالب مجله را خواندم
برای مطالعه قویا توصیه می شود

مجله با یادداشت فرزانه طاهری به یاد هوشنگ گلشیری شروع می شود. چند صفحه مطالب معمولی و بعد یک دفعه منفجر می شود: ترکیبی جوان پسندانه از زندگی شهری، پر از تیکه ها و متلک ها و البته تابو شکن هایی که آدم موقع خواندن شان کف می کند که یعنی مگر قصد دارید توقیف شوید که این گونه مطلب می گذارید؟

نکته های مثبت: تیتر گذاری های واقعا عالی، به عنوان مثال سفره ی هفت سین یا اورژینال سین
نکته ی منفی: صفحه پردازی تان خوب نبود، مخصوصا صفحه ی اول که خیلی دهاتی است
نکته ی مثبت: تنوع و گستردگی مطالب که هم می تواند یک جوان شانزده ساله را سرگرم کند، هم خواهر زاده ی ده ساله ام را، هم یک مرد شصت ساله را
نکته ی منفی: مجله فهرست ندارد
نکته ی مثبت: واقعا سرگرم کننده بود. هم معرفی کتاب داشت، هم معرفی موسیقی غرب، هم در مورد خانواده ی احمدی نژاد نوشته بود و هم کمیک استریپ داشت و هم از وسط های مجله، زیر هر صفحه یک ستون اس ام اس به زبان پینگلیش بود، مثلا: یکی بیاد منو گاز بگیری. چرا هیچکی منو بغل نمی کند؟ با من دوست می شی؟ چرا نمی یایی پیشم؟ و این گونه چیز های ملس
نکته ی منفی: مجله خیلی سنگین بود. دست آدم درد می گرفت. مخصوصا اگر مثل من کور باشی و مجبور باشی مجله را به چشم هایت بچسبانی تا خوانده شود

در این شماره خواندنی هستند

ده خانواده ی تاثیر گذار ایرانی – بیشتر برای خواننده ی خیلی متمدن. مثل بابا مامان ها و بقیه ی آدم های بالای چهل سال. بقیه هم چیز های جالب این تو پیدا می کنند. یازده صفحه
معرفی تعدادی از بهترین آلبوم های دنیا: دست از معنا گرایی بردار. توی این بخش کلی آلبوم های غربی خوشگل معرفی شده اند. حال می داد. چهار صفحه
ستون به چشم تو می زنم! یا همان تاپ تن، بخشی از متن شماره ی 3: ... ایشان به یک تعداد از مقام های مملکتی یک فرمایشاتی فرمودند که ما می ترسیم آنها را اینجا بنویسیم. هر چه باشد خانم رجبی همسر آقای الهام هستند. ما که همسر آقای الهام نیستیم
قصه های از باد هوا: یکی از قوی ترین طنز هایی که بعد از مدت ها خوانده ام – طنز به معنای طنز نه به معنای هجو
آیین نامه تو شهری، تستی، تشریحی! مصاحبه با سروش صحت. مهراب قاسم خانی. امیر مهدی ژوله. جرات می خواهد کسی این سوال را بپرسد: سروش صحت همسر دارد. پیمان قاسم خانی همسر دارد. خشایار الوند همسر دارد. مهراب قاسم خانی همسر دارد، اما امیر مهدی ژوله فقط ام اس دارد! تازه با هادی کاظمی همخانه است، خدا وکیلی چرا؟ جواب سروش صحت: همسر = هادی کاظمی ام اس + (برای ژوله) / جواب مهراب قاسم خانی: از کسی که اسمش ژوله باشد چه توقعی دارید؟ / امیر مهدی ژوله: بالاخره هر کسی نقاط ضعفی دارد
برترین مطلب کل مجله: چگونه از وحشت جغول بغول نشویم. نامه هایی از بانو همسر جک نیکلسون در فیلم تلالوی استنلی کوبریک از یک هتل محصور در میان یخ و برف / دوست عزیز مرد گرگ نمای آمریکایی در لندن و نامه ای از مادر بچه رز ماری از دودآلیا علیا
از سفره ی هفت سین تا اورژینال سین: خدا بود
مصاحبه ی محمود دولت آبادی هم بدک نبود. هر چند هنوز ایشان توی کف هستند که چرا یکی نمی یاد بهشون نوبل ادبیات بده. طفلک
راهنمای کامل سفر به مشهد: ایستگاه سلام. مردم از خنده از بس خوشگل نوشته بود. نمونه متن: بازار رضا: محل انتقام گیری مشهدی ها از زوار. هیچ مشهدی را در حال خرید آن حوالی نخواهید یافت

ضمنا توی بخش معرفی سایت های این شماره ی مجله، جشن کتاب را هم معرفی کرده بودند، کلی مشعوف شدیم

تاثیر مجله آن قدر قوی بود که همان موقع که خریدم، به یک فقره دوست که همراهم بود گفتم بخر، خرید و کیف کرد. فردایش دست خواهر زاده بزرگ تره را گرفتم و رفتیم یک شماره برای خودش خرید – چون مصاحبه با بنیامین و آرین داشت – و دیشب هم به یک فقره دیگر دوست خیلی صمیمی هم یک شماره را به زور گفتم خرید

سودارو
2007-03-16
یازده و پنجاه و هشت دقیقه ی شب

* * * *

ممنون سارا خانوم که نوشتید، هر چند که چقدر سیاه

http://ninahagen.blogfa.com/post-105.aspx

March 16, 2007

به رسم سال پیش، در مورد ویژه نامه های نوروزی مفصل خواهم نوشت. فعلا فقط بگویم که ویژه نامه ی نوروزی 40 چراغ را حتما بخرید. فوق العاده است. کلی هم جای بحث دارد. این ویژه نامه در 148 صفحه به بهای 800 تومان عرضه شده است
. . .

مهدی علومی: نیمه ی تاریک ِ ماه، هوشنگ گلشیری. مجموعه داستان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=258

سودارو: نیمی از صورتت را عاشقم. حسین شکر بیگی. مجموعه شعر

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=259

سودارو: زندگی کوتاه است. یوستین گوردِر. گلی امامی. مجموعه نامه

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=260

مهدی علومی: باز اندیشی زبان فارسی. داریوش آشوری. زبان شناسی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=261

سودارو: سوء ظن. فریدریش دورنمات. س محمود حسینی زاد. رمان پلیسی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=262

* * *

مرسی مازی که نوشتی

http://mazi.blogfa.com/post-121.aspx

ممنون از لینک تان به این وبلاگ

http://dormitory.blogfa.com

http://translationghazaleh.blogfa.com


March 15, 2007

شادی صدر و محبوبه عباسقلی زاده را آزاد کنید



...

سفر سرد در پایان غم انگیز زمستان


کشتی پر کاهی بود در نبرد قطره های دریا، یادت هست؟
آرزو تنها جسارت دیدن آن سوی صخره ها بود، یادت هست؟
می گفتیم جوانی را باید پیش رفت. جلو . . . رو به جلو، دید، شنید
دانست: می گفتیم جوانی را باید زندگی کرد. فقط زندگی کرد . . . یادت هست؟



...
بخشی از یک شعر بلند که همین جوری دو ماه است روی دستم مانده
...

سودارو

March 13, 2007

کوزه های ِ بهاری

شب یلدا، با اعتراف های یلدایی وبلاگستان لبریز پست های خواندنی شد. امیدوارم این هم یک موج بشود، این بار برای بهار. نه به عنوان اعتراف کردن که به بازگشایی خاطره ها: بهترین های امسال کدام بودند؟ و بدترین ها چی؟ در هر چیزی که دوست داشتیم، یعنی توی یک سالی که گذشت این ها چشم ام را گرفته بودند. مال من بیشتر شبیه به زندگی روزمره ام شد، کتاب ها، فیلم ها، مجله ها
. . .


بهترین فیلم سال: با تمام احترامی که برای مردگان جناب ِ آقای اسکورسیزی قائل هستم، بهترین فیلم دیده شده در امسال را به خاطر خیره کنندگی بیان، داستان جذاب و دیالوگ های گیرا به فیلم هنر والا می دهم
High Art


بهترین کتاب ترجمه: گفتگو در کاتدرال، نوشته ی ماریو بارگاس یوسا با ترجمه ی عبدالله کوثری. به جز اینکه کتاب از نظر فرم قوی ترین رمانی است که در عمر ام خوانده ام. و این مسئله که جذابیت داستان، این کتاب را بدل به یکی از مهم ترین رمان های قرن بیستم جهان کرده است، چاپ کتاب خود داستان حیرت انگیزی است: ده سال پیش کتاب چاپ، توقیف و خمیر شد. امسال بار دیگر به بازار کتاب آمد، تقریبا بدون هیچ حذفی


بهترین کتاب سال ایرانی: با تمام احترام به تمام رمان ها و مجموعه داستان های منتشر شده در امسال، کتاب خیره کننده ی سیاهی چسبناک شب نوشته ی س محمود حسینی زاد را نه تنها به خاطر داستان های قوی و جذاب اش انتخاب می کنم، که به خاطر اینکه تنها مجموعه داستان منتشر شده بعد از انقلاب است که صریحاً به مسئله ی همجنس گرایی – یک تابو – می پردازد و بی هیچ واهمه ای این موضوع را بیان می کند، این کتاب را انتخاب می کنم


بهترین مجموعه شعر سال: ساعت 10 صبح بود، سروده ی احمد رضا احمدی. به خاطر تصویر سازی های ملموس و بیان غمگین روز های زندگی


بهترین مجله ی سال: ویژه نامه های بخارا. داستان آقای دهباشی را شنیده ام، طلاق اجباری و اینکه تقریبا همه ی زندگی شان را از دست دادند. با این حال امسال هم شاهد شماره های خیره کننده ی مجله ی بخارا بودیم و هم شب های بخارا خاطره ی دلنشین شب های کانون نویسندگان ایران را به نوعی در یاد ها زنده کرد. پاینده باشید آقای دهباشی


بهترین آهنگ سال: آهنگ های فوق العاده ای را امسال شنیدم و دیدم. ولی از آن میان خاطره بر انگیز ترین شان، کارابین ِ آبی با صدای آنیا بود که صد ها بار گوش کردم و هر بار تازه بود

بهترین وب سایت سال: حضور وب سایت رادیو زمانه، با جذابیت و گستردگی برنامه ها و اینکه در عین حال واقعیت وبلاگی خود را حفظ کرده بود، این سایت را شایسته ی عنوان بهترین وب سایت سال کرده است

www.radiozamaneh.org


بهترین وبلاگ زن ِ سال: به خاطر بیان جذاب احساسات، به خاطر تمام غر غر کردن های دوست داشتنی. و به خاطر زبان قوی به وبلاگ ِ جودی

http://judy.blogfa.com

بهترین وبلاگ مرد ِ سال: حضور آقای بهنود در کسوت یک مقاله نویس در اینترنت سال ها خواندنی بود. حضور ایشان در کسوت یک وبلاگ نویس، برایم جذابیت خاصی داشت. مخصوصا که بهنود را بهترین روزنامه نگار زنده ی ایران می دانم

http://masoudbehnoud.com/weblog

با این حال عنوان بهترین وبلاگ مرد ِ سال را به خاطر استفاده صحیح از استعاره ها، خیال انگیز بودن و جذابیت روایی و همچنین نثر قوی به وبلاگ همزاد می دهم

http://hamzaaad.blogspot.com


زرشک زرین سال: با وجود هزاران نفری که شایسته ی دریافت این زرشک زرین بودند، زرشک امسال را به اقدام باورنکردنی مسئولین تیم استقلال تقدیم می کنم که توانستند مثل آب خوردن همه چیز یک تیم را به باد بدهند. هر چند از زمان مقدماتی جام جهانی فوتبال فرانسه دیگر هیچ فوتبالی را تماشا نکرده ام، این اقدام واقعا شایسته دریافت زرشک زرین سال بود


زرشک زرین به فاجعه بار ترین کتاب سال: مدت ها فکر می کردم مصطفی مستور به عنوان یک فاجعه ی ادبی شایسته ی تدریس در دانشگاه ها است. تا اینکه امسال کتاب ِ سمت ِ تاریک ِ کلمات نوشته ی حسین سناپور را خواندم و گفتم اشتباه می کردم، مستور شاهکار بود! این کتاب هفته ی بعد از خوانده شدن توسط من، در کمال ناباوری جایزه ی بهترین مجموعه ی داستان کوتاه سال را از بنیاد هوشنگ گلشیری دریافت کرد. شخصا کف کردم. کسی فهمید به من هم بگوید چه جوری این کتاب جایزه گرفت


بدترین اتفاق سال: بازداشت سی و سه فعال زن در یک تجمع ِ قانونی ِ مسالمت آمیز


از دوستانم دعوت می کنم که در این موج بهترین ها و بد ترین های سال همراه من باشند

کتابلاگ
http://ketablog.com
امیر مهدی حقیقت
http://www.amirmehdi.com/blog
جودی خانوم
http://judy.blogfa.com
بهار نارنج
http://ninahagen.blogfa.com
مازی
http://mazi.blogfa.com
همزاد
http://hamzaaad.blogspot.com
امشاسپندان
http://www.farnaaz.info

March 12, 2007

گاز می گیرم: در باب فیلتر شدن وبلاگ سودارو


به عنوان مقدمه

دیروز صبح به من خبر دادند که وبلاگ سودارو فیلتر شده است. به همراه این سوال: تو دیگه چرا؟ یک پیغام برای لیست مسنجر ام فرستادم که آیا سودارو فیلتر شده است؟ یک جواب مثبت دیگر را بلافاصله به همراه یک جواب که می گفت نه، دریافت کردم. کارت شبانه ی آفتاب که استفاده می کنم سودارو را نشان می داد، کارت روزانه ی سپهر فیلتر کرده بود. تا عصر بیشتر جواب ها این بود که هنوز فیلتر نیست. ولی سه جواب هم وجود داشت که می گفت فیلتر شده است


اگر کارت های اینترنت را به سه دسته تقسیم کنیم، کارت هایی که به جز خود شان و چند جای دیگر همه جا را فیلتر می کنند، کارت هایی که هر وقت اعلام شد یک جایی را فیلتر می کنند و کارت هایی که تا یکی پس گردن شان نزنی جایی را فیلتر نمی کنند؛ دسته ی اول که سخت گیر ترین ها هستند وبلاگم را فیلتر کرده اند


غالبا همین اتفاق می افتد، اول این دسته فیلتر می کنند، بعد کم کم بقیه و آخر سر هم فقط معدودی کارت و بقیه هم اگر فیلتر شکن داشته باشی می توانی وارد صفحه بشوی


یکم – وقتی درباره ی وبلاگ سودارو صحبت می کنم، حرف از بیش از هشتصد پست وبلاگی، یعنی بیش از دو هزار صفحه متن است که در حدودا سه سال گذشته نوشته شده اند. از یک آدم که دارد از همه چیز صحبت می کند، معمولی است، شاد یا غمگین یا عصبی است، حرف های عاشقانه می زند یا فحش می دهد. زندگی می کند. چیز هایی که به ذهنش می رسد را یادداشت می کند. وسط این چند هزار صفحه یادداشت، اینکه شما یک چیزی پیدا کنید که ها، بیا، این را باید بست که کار ساده ای است. این برای تمام کسانی که می پرسیدند، چرا؟

بار ها در وبلاگ از کلمه ی سکس استفاده شده، در مورد سیاست حرف زده شده – مراجعه کنید به پست های مربوط به انتخابات ریاست جمهوری گذشته – در مورد دوستی ها نوشته شده و غیره. اینکه بگوییم یک نفر میان هزاران صفحه یادداشت اش باید یک شخصیت تمیز، پاکیزه، مثبت و اخلاقی و غیره باشد که تمام بند بند همه ی اصول عرف و سنت را رعایت کند، مربوط به قهرمان های نمایش های یونان باستان مثل اودیپ و رمان های سانتی مانتال قرن نوزدهم بود که الان چند صد سالی است که به کسی چنین چیزی بگویی، چپ چپ نگاه ات می کند و بر می گردد بهت می گوید؛ مرتیکه


دوم – گفته ام، می گویم و خواهم گفت که هدف من ادبیات و زندگی کردن است. اصل زندگی ام بر پای این است که بخوانم، بنویسم، حرف بزنم، جستجو کنم، تفسیر کنم، پیدا کنم، افق های جدید تر را بگشاییم. خدایا از یک طرف یک نفر در آمریکا که سه تا ایمیل از من خوانده می رود کتابی که به او معرفی کرده ام – به یک آمریکایی ِ آنگلوساکسون ِ انگلیسی مادر زاد حرف بزن – می خرد و بلافاصله می پرسد دیگر چه توصیه می کنی برای خواندن؟

از یک طرف درب وبلاگ ام را به روی بخشی از خوانندگان می بندند، خلاف متن صریح قانون اساسی که به من اجازه داده است از آزادی های زندگی شخصی ام – فکر کردن، حرف زدن و نوشتن – استفاده کنم و هیچ کسی، حتا به حکم قانون هم نمی تواند این آزادی ها را از من بگیرد

آیا تقصیر من است که مسئله ی اصلی زندگی من، نوشتن، این سال ها همه زیر تیغ سانسور، توقیف و زندان نفس نفس می زده است؟ آیا تقصیر من است که نگرانم، چون هیچ حساب و کتابی وجود ندارد، چون هر روز سلیقه ها عوض می شود و بر طبق این سلیقه ها نظر ها در مورد سانسور عوض می شود؟ یک روز می گویند خوک چران را توی این کتاب عوض کنید بگذارید بز چران. روز دیگر بدون هیچ توضیحی چون نویسنده ی یک کتاب، حرف های بودا را آورده کتاب را توقیف می کنند. به خدا مگر این ها تقصیر من است؟ من فقط و فقط نگرانم که آینده ی کاری و آینده ی زندگی ام چه می شود؟

آیا تقصیر من است که صبح که بیدار می شوم، سی و سه نفر از برترین زنان ایران بازداشت شده اند؟ و من با وجود تمام نگرانی هایم، حتا جرات نمی کنم در این مورد بنویسم و فقط به لینک دادن و باز چاپ نوشته های دیگران اقدام می کنم. تمام چیزی که برایم می ماند در تنهایی اتاق گریستن است. و آخر سر همین حق کوچک نفس کشیدن هم با روزمرگی شنود تلفن، تهدید های کوچک، نگرانی ها و فیلترینگ این چنین آشفته می شود؟

آیا تقصیر من است که به هر کسی که از خارج می آید، حتا اگر اصالتا ایرانی باشد، باید ثابت کنم که به خدا من تروریست نیستم. به خدا من یک آدمم؟ آیا تقصیر من است که باید هر شب کابوس شروع یک جنگ را ببینم؟ کابوس هایی که تکرار می شوند، تکرار می شوند، آنقدر تکرار می شوند تا بدل به یک حمله ی میگرنی چند هفته ای بشوند؟ تقصیر من است؟


سوم – زندگی کردن حق من است. و می خواهم زندگی کنم. به من اجازه بدهند نوشته هایم به زبان فارسی را در غالب این وبلاگ، ترجمه هایم و نوشته هایم چاپ کنم. خوب، من مگر چه گفته ام؟ یا چه خواسته ام؟ این کار را می کنم. الان ماه ها است که از نوشتن در جشن کتاب و چند سال است از نوشتن در این وبلاگ لذت می برم، زنده نگه ام می دارد، می گذارد نفس بکشم. و هیچ پولی هم برای هیچ کدام دریافت نکرده ام. تنها افتخار نصیب ام شده؛ افتخار خوانندگانی مثل عباس معروفی که امید زندگی ام شده اند، یا اینکه انتشارات کاروان به من می رسد؛ یا افتخار آشنایی با بهترین دوستان زندگی ام، مثل سید مهدی موسوی، سامره اسد زاده، مهدی علومی، الهام میزبان، مرتضی سعیدی، امیر مهدی حقیقت و غیره و غیره

بگذارید می نویسم؛ نگذارید، خوب به انگلیسی می نویسم، ترجمه می کنم، می خوانم، نظر می دهم، حرف می زنم، زندگی می کنم، نفس می کشم. ادبیات که زبان حالی اش نمی شود آقا جان


چهارم – این وبلاگ زنده است. و زنده می ماند. حال در این آدرس یا آدرسی دیگر، چندان اهمیتی ندارد. ولی پیام تان دریافت شد: سیاست مال خود تان. وضعیت ایران هم مال خود تان. من به همان ادبیات و زندگی خودم می چسبم. به همان نفس کشیدن های وحشت زده کابوس هایم می چسبم. همین ها مگر مال من نیست؟ چیز هایی که هیچ کسی نمی تواند آن طور که من عشق می ورزم، به آن ها عشق بورزد. فقط مال من هستند، فیلترینگ هم حالی شان نمی شود


در باب موخره

سید مصطفی رضیئی هستم، سودارو. مقیم مشهد. آخر های بیست و سه سالگی. و هنوز دارم می نویسم


سودارو
2007-03-12
شش و بیست و هفت دقیقه ی صبح


توضیح: عنوان پست مربوط به شخصیت دیوید کاپرفیلد ِ رمان چارلز دیکنز است که در مدرسه ای که می رفت یک کاغذ چسبانده بودند پشت سرش که این بچه گاز می گیرد، به او نزدیک نشوید. هر چند که آخر سر با تمام گاز گرفتن هایش، شخصیت اصلی یکی از مهم ترین رمان های عصر ویکتوریا و جهان بوده، هست و خواهد بود

March 10, 2007

سودارو: هم نام. جومپا لاهیری. امیر مهدی حقیقت. رمان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=252

مهدی علومی: عزیز من. احمد رضا احمدی. مجموعه شعر

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=253

سودارو: شاهدخت سرزمین ابدیت. آرش حجازی. رمان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=254

مهدی علومی: تاریخ فلسفه ی غرب. ر. ج. هالينگ‌ديل. ترجمه‌ي عبدالحسين آذرنگ. فلسفه

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=255

سودارو: یعقوب کذاب. یورک بکر. علی اصغر حداد. رمان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=256

سودارو: برج. جی جی بالارد. ع آ بهرامی. رمان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=257

* * * * *

انتشارات کاروان هم در نمایشگاه کتاب سال آینده شرکت نخواهد کرد

http://www.caravan.ir/modules/fa/caravannewsdetails.aspx?newsid=151

. . .

March 09, 2007

می خواستند مرا ببرند به اتاق عمل. چیزی بود در مورد مغز. هی نمی گفتند چی، هی ایرانی پزشک بازی درمی آوردند که تو بیمار هستی، بتمرگ، بقیه اش با ما. هی توی خواب غلت می زدم که این چه کابوس مزخرفی است؟ همزمان توی یکی از جزایر اقیانوس آرام با چند نفر دیگر رفته بودیم به یک سفر مذهبی، هی از این جا به آن جا می رفتیم و آدم های غریبه با ما خوب نبودند. یک جای دیگر هم بود. یادم نماند. از خواب می پریدم، هی دوباره خوابم می برد، هی تمام خواب ها سر جای شان بودند. بیدار که شدم – واقعی، برای آخرین بار – کلی فکر کردم که یادم آمد امروز جمعه است و قرار نیست اتفاقی بیافتد و صبح فقط باید چند دقیقه ای بروم بیرون و اینکه
. . .

شهر خاکستری با آسمان پوک. پاساژ های مملو از آدم هایی که دوست ندارم. کافه هایی که خوشم نمی آید. به هر کافه ای یک ایراد می گیرم و آخرش هم هیچ جا نمی رویم. راه می رویم و حرص می خورم که چرا امشب این جوری کردم. م با دوست تهرانی اش راه می رود. ماشین گشت دارد دو دختر را ارشاد می کند. یک نمایشگاه کوچک کتاب می رویم. یک کتاب خوشگل می خری. من همین جور راه می روم. یک کتاب را می پسندم. نمی خرم. حوصله ندارم. یک کتاب توپ بود از نشر نی در مورد عکاسی. دلم می خواست می خریدم اش. ولی نمی خواستم. نه. نمی خواستم. کلا بد اخلاق شده ام. همه اش به مامان غر می زنم که چقدر کسل ام این روز ها. شده ام مثل زن زایمانی که بعد از زایمان به همه چیز – از جمله شوهر اش – ایراد های مزخرف می گیرد

آمدیم بیرون – یعنی از تمام پاساژ ها، کافی شاپ ها و مغازه هایی که خوشم نیامده بود. راه رفتیم و همه چیز مثل قبل بود. عصبی بودی. از هم جدا شدیم. آنها رفتند پروما. من و تو تاکسی گرفتیم. دی وی دی خریدی. تلفن زنگ زد که بیا شام گرفته ایم. آمدم خانه، خواهر زاده ها داشتند رقص سرخپوستی می کردند، روزنامه نوشته بود از جوابیه ی تند به حرف های یک نفر. حوصله نداشتم. نه، حوصله نداشتم

شب های مشهد را دوست ندارم. شب های آتشین پر از خرید های عجیب و غریب. همیشه فصل خرید آخر سال که می شود عصبی می شوم. هیچ وقت خرید کردن را دوست نداشتم. خدا را شکر امسال یک ماه قبل رفتیم چیز هایی که می خواستم خریدیم که عذاب شلوغی های چرت مغازه ها را با قیافه های من چقدر خوشبختم را نخواهم تحمل کنم
. . .

نه، دیشب خوب بود. راه رفتن خوب بود. خندیدن و متلک انداختن به چیز های عذاب آور خوب بود. خوشگل شده بودی. با آن چشم های کمی منگ، سکسی بودی. ولی ... کاش آن کتاب را نمی دیدی. کاش حالت بد نمی شد. کاش
. . .

* * * *

http://www.goodreads.com

بعد از اورکات، هر از چندی یک سایت گل می کند و تمام دنیا برایت دعوت نامه می فرستند که بیا عضو شو. مدت ها بود این دعوت نامه ها را دیلیت می کردم و کلا نمی خواندم چیست. این یکی بوی کتاب می داد. دو سه تا دعوت نامه ی اول را پاک کردم، آخر سر اش اسم هایی که برایم دعوت نامه می فرستادند آن قدر عجیب بود که عضو شدم. توی این سایت می روی یک پروفایل باز می کنی، بعد هم کتاب هایی که خوانده ای را معرفی می کنی، امتیاز می دهی و یک چند خطی هم اگر دلت خواست، درباره شان می نویسی

منحصرا کتاب هایی که به زبان انگلیسی خوانده ام را اینجا می آورم. ده دوازده کتابی جمع کرده ام و هی فکر می کنم تا حالا چی خوانده ام، بیاید آن جا. البته پنج شش تایی کتاب هایی که قرار است ترجمه شوند یا ترجمه شده اند به هیچ عنوان در این لیست دیده نخواهند شد. البته تا زمانی که چاپ شده باشند

سایت خوشگلی است، یک دوست آمریکایی مقیم شیکاگو هم آن تو پیدا کرده ام، چون بوی کتاب می دهد گذاشتم اینجا بروید عضو شوید، دعوت نامه خواست یک ایمیل به من بزنید – فکر کنم همین جوری می شود عضو شد – و بعد هم اگر خواستید، سودارو را انگلیسی سرچ کنید می رسید به من، با یک عکس دو سه سال پیش از خودم، یک کم روشنفکرانه. یک کم خنده دار


روزگار خوش و موفق باشید
برای صلح دعا می کنم
سودارو
2007-03-09
شش و چهل یک دقیقه ی صبح و ده و خورده ای شب قبل اش

March 07, 2007

نشسته بودم داشتم روحم را می جویدم، عصبی تخمه را زیر دندان له می کردم و خطوط را می خواندم، مقاله ها، خبر ها، عکس ها، یادداشت ها ... همه درباره ی زنانی را که بازداشت شده اند. نشسته بودم و همه چیز خط خط چرت و پرت اعصاب ریز ریز کن بود که تلفن لرزید، آواز خواند و روی صفحه نوشت، نام تو را نوشت. ساعت دوازده و ربع آواره ی خیابان ها شدم به سمت جایی که درست نمی دانستم کجا است، با شونصد تا تلفن پیدایش کردم و پله های خاکستری را پریدم بالا

نشسته بودید و حرف می زدید، جلو رفتم و برگشتی، نگاهم کردی و زیر لب گفتی سلام، گفتم سلام، دست هایت یخ بود. دست هایش گرم بود. نشستیم و نگاهم خندید و فکر کردم انگار ماه ها نگذشته است. سالاد ماکارونی آغشته به سس مایونز، پیتزای وزغ با ناخن مارمولک – غذا همین بود، نه؟ آخر سر که من نفهمیدم چی به خوردم دادید. فقط می دانم خوشمزه بود

نمی دانستید این چهل و هشت ساعت چگونه گذشته بود و من، تو و او
من با همه ی ناباوری هایی که این روز ها حس می کنم
تو، با همه ی غمگینی این روز هایت، همه ی مشکلات، حس بیماری که در زندگی تان هست
و او، او با آن همه انرژی و ترس و وحشت از سرزمین آدم های بوری که می خواهد رو به روی شان شود

البته که بورخس درست می گفت، زمان وجود ندارد
. . .

خانه در سکوت خاکستری خودش بود. پرده منتظر روی مبل که نصب شود، کاغذ های پخش همه جا که مرتب شوند. ذهن بهم ریخته. کاغذ های سکوت های موازی را ورق زدم که آورده بودی، کتاب ها را گذاشتم سر جای شان در کمد. چشم هایم ... خانه در بعد از ظهر اش لبریز از انتظاری خاکستری بود

خستگی توی وجودم بالا پایین می پرید. تی شرت سبز چمنی را گذاشتم سر جایش. مسکن نخوردم. درد داشتم. نخوردم. خودت مسکن بودی که بعد از ماه ها آمده بودی خداحافظی کنی که من هم دارم می روم. که لبخند بزنم که حداقل خیالم راحت می شود که جای تو جایی چند هزار کیلومتر آن ور تر امن است، حداقل می دانم که وحشت های روزمره ی همیشگی مان را دیگر تجربه نمی کنی. حداقل زندگی می کنی. می توانی بروی کتاب های واقعی بخوانی. روزنامه های واقعی ورق بزنی. مجله های راستکی توی دستت بگیری. سر کلاس های دانشگاهی زنده بشینی، با آدم هایی آشنا بشوی که زندگی ات را عوض کنند. یاد بگیری از استعداد ات استفاده کنی، کمی بنویسی، فشار زندگی مجبور ات کند بنویسی که با پول نوشتن می شود آن جا زندگی کرد، حتا اگر شده برای یک مجله ی محلی هم باشد، پول اش آنقدر هست که بتوانی زندگی کنی. بتوانی مستقل باشی. بگویی من می مانم. بمانی


یک روز گذارم بافتد به سرزمین ات، در بزنم بیایم تو ببینیم زمان وجود ندارم. بنشینیم لیوان های چایی پر رنگ سر بکشیم و بلند بلند حرف بزنیم، آنقدر حرف بزنیم که خسته بشویم و آخر سر هم بگویی این مصطفی هنوز هم خل است، آدم نشده، باز بخواهیم بگوییم خداحافظ، دور که شدی، برگردی داد بزنی مصطفی، دست تکان بدهی. من بخندم، بروم و باز تا
. . .

زمان که وجود ندارد
خیالم که راحت است، هر چند که کلی ترساندم ات که آنجا چنین است و چنان و این که باید رس ات را توی درس های دانشگاه بکشی، که همه چیز سخت است، ولی تازه یاد می گیری زندگی کنی، می دانی، یاد می گیری خودت باشی و این چقدر خوب است

می دانی، خیلی خوب است
خودت می شوی و بعد، تازه زندگی شروع می شود
از بین سختی های همین چند ماه آینده ی زندگی ات شروع می شود

و من
. . .

اتاق خسته بود. خستگی، خواب، درد میان گونه ها، میان پیشانی. غلت می زنم و خوابم نمی برد و هی سعی می کنم که بخواب
بخواب
بخواب

خوابم نمی برد. یک موقعی به خودم می آیم که از خواب پریده ام، پنج گذشته است. بیدار می شوم. خانه در سکوت خودش مسحور است. خانه دردی است میان شقیقه ها، خانه تمام کار هایی است که مانده تا انجام شوند

سفر بخیر
سفر بخیر و موفق باشی

. . .

سودارو
2007-03-06
هفت و هفده دقیقه ی شب


* * * *

شب زندان مبارکتان

مسعود بهنود – روزنامه ی روز

تک تکشان را مي شناسيم، دخترهاي دستگير شده، تک تکشان آشنايند براي همه کساني که دستي به قلم و دلي در آزادي ايران داشته اند در اين سال ها. حاضر در تمام لحظه هائي که همدلي مي طلبيد. حاضر در تمام لحظاتي که ايستادگي لازم بود. غيرت طلب مي شد. وجود اين بچه ها نمک هر اجتماعي بود

اول بار که اين داستان زنداني کردن روزنامه نگاران آغاز شد با دستگيري شمس الواعظين، جلائي پور، جوادي حصار و ابراهيم نبوي شد – محسن سازگارا در اتاق عمل قلب بود و بعد در همان سي سي يو تحت نظر شد - . همان موقع جمع شديم در خانه شمس و من در پيچ گلابدره ديدم چند دختر دارند تند تند حرف مي زنند و هن هن زنان سربالائي را مي آيند سوارشان کردم. همان بچه هاي خودمان بودند

باز همين پيچ زماني اتفاق افتاد که باز شمس را گرفته بودند و هنوز ما را نفرستاده بودند وردست آن ها، باز اما مهم تر اين که اين بار مهرانگيز کار را هم گرفته بودند. همين قدر که با بچه ها سربالائي گلابدره را طي مي کرديم چشممان به سيامک افتاده. او هم داشت مي آمد تا شرح اين درد بر جمع گويد که امروز که به ملاقات رفته مهري را به چه حال ديده است. وقتي در وسط اتاق نشيمن خانه شمس سيامک اين با بغض گفت قبل از همه کلاف خانم بديعي باز شد که مي پرسيد يعني چه. بايد همين طور نشست. و زور او به علي آقا مزروعي رسيد که هم نماينده مجلس بود آن موقع، و هم از تصادف مهيبي جان به در برده بود. بچه ها چنان مي غريدند که دوست و آشنا سرشان نمي شد. مي پرسيدند که شما اصلاح طلب ها چه مي کنيد پس. توقعشان اين بود که
...

سرخط اين بچه ها دست مهرانگيز بود که در آن لحظه با تن رنجورش در سلول انفرادي 8 زيرزمين اوين چمباتمه زده بود در برابر ديوار سفيدي که هرگز بدين نزديکي با انسان نبوده است. از کجا مي دانم اين سلول به چه شماره بود

روزيکه نوبت به ما هم رسيد که از پيچ اوين بگذريم . بابک پاسبان وظيفه که داشت مرا عبور مي داد از راهرو تنگ انفرادي هاي آموزشگاه وقتي که گفت اين جا سلول هشت است در گوشم گفت سلول خانم کار. بعدها بود که يک روز موقع انفرادي از بابک پرسيدم مگر خانم ها هم در همين جا مي آيند. تعجب زده بودم که زندان زنان همان کنارست و زندانبانان زن خود را دارد. بابک گفت زنداني با زنداني فرق دارد. همه زن ها در زندان زنان هستند اما خانم کار اين جا بود. همين جا

آن جا که مي گويم – انفرادي هاي زير آموزشگاه از نظر ساختماني پهلوي زندان زندان است و صداي آن ها مي آيد که دائم آواز مي خوانند و از صدايشان پيداست که سلول هايشان بازست جز گاهي که خانم رييس بند سلولي را براي جريمه يک زندان جيغ جيغوي بريده مي بندد. در آن زمان است که صداي ترانه هاي محزون مايه ديگري مي گيرد. به نظرم سنگدل ترين دل ها را مي لرزاند. اما آن ها زنداني عادي هستند که گاه صداي بچه هايشان هم شنيده مي شود اصولا وجودشان فاجعه است. ظلم است و نشانه اي از ظلم هاي جاري در جامعه . اما خانم هاي محترم سياسي که آواز نمي خوانند. اين را بابک از من مي پرسد

مي خواهد من برايش جواب درست کنم که مهرانگيز کار و شيرين عيادي چطور آن سکوت انفرادي را تحمل مي کردند. من چه جواب دارم بدهم

به زندان انداختن خانم ها از دوم خرداد شروع شد و به قول يک بازجو پاداش آن شورو حال هاي دوم خردادي. و از آن پس در هر ماجرائي که ساخته شد زنان بودند، اگر نه جلوتر. اوجش هم آن جا که پروانه همراه داريوش کاردآجين شد. اوجش هم وقتي که زهرا کاظمي را مردان بي غيرت اوين کشتند، از ميان دوربين داران تا گفته باشند که رحمي در دل بي رحممان نيست

به نظرم پروين تنها کسي از جمع بچه هاي آن روزي بود که قبل از دوخرداد هم سابقه داشت. وقتي در پرونده فرج سرکوهي گرفتار بود، مي ديدم که کرک سياه صورتش هنوز باقي، دارد تجربه مي گيرد. بقيه بچه ها بعد از دوم خرداد آموختند. در جريان عمل. عمل کدام بود. وقتي که پاي دخترکي که قرار بود سنگسار شوند گريه مي کردند. وقتي که مي دويدند تا خودشان را به دادگاه دخترکي برسانند که در بکا گرفتار بي عدالتي قاضي بيمار شده است. وقتي که مي دويدند تا مانع اعدام دختر هجده ساله شوند که براي آن که اعدامش کنند سن او را دو سال بالا برده بودند

و از دوم خرداد بود که زنان جنبش شدند. جنبشي که نه ربطي به جريان جهاني فمينسم دارد و نه ربط وثيقي با دوم خرداد، به نظرم حاصل زمان است و از دل نيازهاي طبيعي و طبيعي ترين فريادها برخاسته است. و باز به باورم اگر حاکمان نتوانند ظرافت و در عين حال صلابت و اهميت جنبش زنان را درک کنند و کار را به دست هاي زمخت همان ها بسپارند که فرهنگ نمي شناسند و به گوششان جز سر و کلاه همه چيزي بيگانه است، حاصلي به دست خواهد آمد که چيزي نيست جز زيان حکومت. ورنه به نظر من خانم مرتاضي که در همايش دانشگاه ام آي تي هم طعنه مي شنوند که چرا در نوشته ات گفته اي که فمينسيم به روايت جهاني را در ماجراي زنان ايران امروز راهي نيست. طعنه مي شنوند که چرا در بوستون هم روسري به سر داريد، چه باکشان از اين که شبي را با دخترهاي روزنامه نگار همسخن و همبند شوند. همسر کسي که سال ها به بند بوده است بند را خوب مي شناسند. در جمع بچه ها – که برخي را خوب مي شناسم و شاگردانم بوده اند – بعضي بار اول است که با راهروهاي اوين آشنا مي شوند. خانواده شان حق دارند که نگران باشند. اما اين گذرگاهي است که همه بايد از آن بگذريم . حتي بعضي که تصوري جز زندانباني براي خود قائل نبودند هم گذرشان به آن جا افتاده است

باورمان بود که جنبش هاي ما ديگر از دل سلول ها به در نمي آيد. اما افسوس که چنين نماند. و داستاني که قرار بود بعد از انقلاب فراموش شود دوباره زنده شده و دوباره همان شعارهاي شير و زندان است. و بخت پايان داستان با ما نبود. مانده است براي بچه هاي نسل امروز که هم امروز در اوين بودند
ديشب صورتي که داشتم از دستگير شده ها، کوتاه تر بود. تلفن کردم به خانه بعضي ها براي دلداري پدر و مادرهاي آشنا. امروز صورت درازتر شد. بايد با هم مرور کنيم : آسيه اميني، شادي صدر، ژيلا بني يعقوب، محبوبه عباسقلي زاده، محبوبه حسين زاده، سارا لقماني، زارا امجديان، مريم حسين خواه، جلوه جواهري، نيلوفر گلكار، پرستو دوكوهكي، زينب پيغمبر زاده، مريم ميرزا، ساغر لقايي، خديجه مقدم، ساقي لقايي، ناهيد كشاورز، مهناز محمدي نسرين افضلي، طلعت تقي نيا، فخري شادفر، مريم شادفر، الناز انصاري، فاطمه گوارايي، آزاده فرقاني، سميه فريد، مرضيه مرتاضي، سارا ايمانيان، ناهيد جعفري، سوسن طهماسبي، پروين اردلان، نوشين احمدي خراساني و شهلا انتصاري،پرستو سرمدي

باري مبارک باد بر زندانبابان که قدرتي نماياندند. و مبارک باد بر تمام زنان ايران

March 06, 2007


فعالین جنبش زنان ایران را آزاد کنید
ما چشم به آینده دوخته ایم

. . .
حضور می‌یابیم و اعتراض خود را نسبت به هرگونه برخورد امنيتی و قضايی با فعاليت‌های مدنی و مبارزات مسالمت‌آميز زنان برای احقاق حقوق خويش ابراز می‌داریم
. . .

http://weblog.parastood.ir/archives/004437.php

. . .

زنستان را اینجا ببینید، در خیلی جا ها در دسترس نیست

http://www.zanestaan.blogspot.com

. . .
. . .


هفت عددی است کهن الگو، مقدس است و متبرک. سه بار تکرار آن عددی است که در ادبیات غرب، بهتر از آن را نمی توان سراغ گرفت. نشسته ام توی اتاق، میان شلوغ و پلوغی بهم ریختگی های دارم اتاقم را مرتب می کنم، یو تو گوش می کنم، خسته ام، چشم هایم می سوزد، ذهنم داغان است، نشسته ام و دارم هفتصد و هفتاد و هفتمین پست وبلاگم را می نویسم: دیروز سی و سه تن از فعالان حقوق زنان و روزنامه نگاران را به خاطر حضور در خیابان، اعتراض قانونی پایبند به قانون اساسی، بازداشت و به بند دویست و نه زندان اوین، بندی که زیر نظر سازمان زندان ها نیست، فرستاده اند


می خواستم برای هفتصد و هفتاد و هفتمین پست وبلاگ از زندگی بگویم، از زیبایی، از عشق، از بهار، از آرزو ها ... می خواستم پستم سپید باشد: پست غمگین از ابر های خاکستری وحشت زده شده است

این پست را در سکوت، فقط به لینک دادن می گذرانم، دلم می خواست حرف بزنم، ولی هیچ چیزی نیست، صبح فقط متن ها را می خواندم و فقط گریه ام گرفت
و
.
.
.

سودارو


. . .
. . .

مریم حسینخواه
شادی صدر
ناهید کشاورز
شهلا انتصاری
رضوان مقدم
مینو مرتاضی لنگرودی
آزاده فرقانی
ژیلا بنی‌یعقوب
فاطمه گوارایی
سارا لقمانی
ناهید جعفری
نوشین احمدی خراسانی
سمیه فرید
نیلوفر گلکار
محبوبه حسین زاده
آسیه امینی
پرستو دوکوهکی

الناز انصاری
سوسن طهماسبی
زارا امجدیان
جلوه جواهری
پروین اردلان
نسرین افضلی
محبوبه عباسقلی‌زاده
زینب پیغمبرزاده
مریم
میرزا
. . .

http://khosoof.com/archive/355.php
http://khosoof.com/archive/356.php

. . .
. . .

برای رهایی از زندان ِ فعالان حقوق زن: این نامه ی اعتراضی را لطفا امضا کنید

http://www.meydaan.org/petition.aspx?cid=52&pid=11

اخبار رسمی را از سایت فرناز صیفی بخواهید

http://www.farnaaz.info

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

http://www.balootak.com/2007/03/450.php

اینجا هم لینک داده اند به متن های مختلف

http://shabnameha.net/spip.php?article304
http://sibiltala.blogspot.com/2007/03/blog-post_2917.html

. . .
. . .


جنبش زنان از بند 209 عبور خواهد کرد: پرتره ای از پروین اردلان به قلم مهرانگیز کار

http://www.mehrangizkar.net/archives/000277.php
چه کسانی به حمله و ضرب و شتم زنان معترض فرمان می دهند؟ چه کسانی اهانت بر زنان معترض را مشروعیت می بخشند؟ چه کسانی می خواهند آنها را از پیچ توبه زندان اوین به دره بی تفاوتی و بی خیالی پرتاب کنند؟ چه کسانی این زنان را با باتوم های خود می آزارند؟ چه کسانی فرمان به ظلم و بیداد می دهند و چه کسانی فرمان می برند؟ آیا درست است که آنها عموما مسلمانند؟ یعنی این را باور کنیم که آمر و مجری هر دو مسلمانند؟

در ایران چه خبر است؟ آن غیرت و مردانگی که گاهی در فرهنگ ایرانی بار خاطر زنان می شد، اما در هر حال پناهگاه ارزش های اخلاقی و حفظ کرامت و امنیت زنان هم بود کجا رفته است؟ زن را چه کسانی حقیر و ذلیل می خواهند و چرا؟

بیشتر زنان دستگیر شده را از آن زمان که نوجوانی را پشت سر گذاشتند می شناسم. در شوریدگی نوجوانی سری به دفتر وکالتم زده اند. سوالی داشته اند. درددلی کرده اند. اشکی ریخته اند. اندکی کنجکاوانه دور و برم را کاویده اند. شاخه گلی برایم آورده اند و رفته اند. پروین یکی از آنها بود که آمد اما هرگز نرفت. پروین با کوله پشتی مدرسه راه ماهنامه آدینه را پیدا کرده بود. روزی که وارد دفتر وکالتم شد تا از من مقاله بگیرد خنده ام گرفت. از بس لاغر و کوچک و سبک بود. پیشتر وقتی صدایش را از گوشی تلفن می شنیدم خیال می کردم برای خودش خانمی است. او را خانوم اردلان می نامیدم. حالا که اورا می دیدم پیش رویم مثل یک پر کاه سبک و بی خون بود. درون سیاهی چشم هایش که انگار یک خروار سرمه را یک جا خورده بود چیزی موج می زد. نمی دانستم زود و آسان صید یک دام امنیتی می شود. نمی دانستم این دخترک پرشور به زودی سوژه و سناریو برای امنیتی ها می شود و در ماجرایی بزرگ فرومی افتد که آسان نمی تواند از آن رهایی یابد

پروین اما توانست. در آن ماجرا سقوط کرد و به دشواری بالا آمد. پس از دوسالی فقر و عسرت و فرار و آوارگی و حرمان و پس از رسیدن به پوچی و دروغ و توطئه دگر بار دست بر زانو گرفت و به روی پای خودش ایستاد. بعد از آنهمه ماجراها که در سال 1375 اتفاق افتاد، به نظرم تازه سی ساله شده بود. همینکه قد راست کرد دیگر نتوانست جاده های هموار را برای راهپیمایی انتخاب کند. اصلا جاده های هموار را دوست نداشت. من یکی این را زود فهمیدم و اندکی برایش ترسیدم. می رفت جاده های پرچاله چوله پیدا می کرد و از پرش با مانع غرق در لذت می شد. پروین را به تدریج بیشتر شناختم. گاهی با او به شدت درگیر می شدم. به خودم اجازه می دادم تا مثل دخترم دعوایش کنم. پروین غذا نمی خورد. اصلا نمی فهمید غذا خوردن یکی از مهمترین لذت های زندگی است. پوستی روی استخوان بود. او را به شوخی اسکلت می نامیدیم. اسکلت درون خود توانایی ها داشت. توانایی ها به چشم نمی آمد. باید توی چاله چوله ها می افتاد تا توانایی هایش را باور کنیم. پروین در دورانی یار و یاورم شد. در آن دوران تنها بود. من هم احساس تنهایی می کردم. موقعی که به دادگاه انقلاب به اتهام شرکت در کنفرانس برلین احضار شدم، هر دو با هم خندان و بیخیال راه اقتادیم تا یک روپوش اسلامی متناسب با فضای تابستانی زندان اوین خریداری کنیم. پروین زندان دیده بود. و من را یاری کرد تا خودم را برای دوران تازه ای از زندگی آماده سازم. آن روزها دخترم شده بود و نمی گذاشت تنها توی کوچه و خیابان راه بروم. می ترسید به جای آنکه بازداشت بشوم ربوده بشوم. پروین بسیار تجربه ها پشت سر داشت. از ماجراهایی که به جای بازداشت با ربودن سوژه آغاز می شود نیک با خبر بود. می ترسید به جای آنکه دستگیرم کنند من را بربایند. تنهایم نمی گذاشت

در آن روزها احساس می کردم ناگهان صاحب دختری شده ام که از مادر با تجربه تر است. احساس می کردم ناگفته هایش بسیار است و دوست ندارد از آن دم بزند. هرگز برایم نگفت در سال 1375 و 1376 بر او چه گذشته است. در پاسخ فقط می خندید و پوست زرد و بی خونش از آنچه بود زردتر می شد. او کلامی بر زبان جاری نمی ساخت و از آن ماجراهای بزرگ پرده بر نمی کشید

سال هاست از دور به او نگاه می کنم. که همچنان از جاده های هموار بیزاری می کند. خودش را توی جاده های پرچاله چوله و پر دست انداز می اندازد و پیاپی بالا و پایین می رود

سال هاست از دور به او نگاه می کنم. که به جای لذت بردن از خوردن و خوابیدن شاسی های کامپیوتر را کشف کرده و به آن عشق می ورزد. پروین از وقتی انگشتانش با کامپیوتر آشنا شد پروین دیگری شد. از دور دیده ام که وقتی با کامپیوتر ور می رود از چشم هایش برق می جهد. پروین با یک کامپیوتر وارد عرصه ای شد که در عرف جهانی به آن می گوید "حوزه حق طلبی زنان" یا به قول خودش "زنان زنده". اما در نظام امنیتی ایران به آن می گویند "اقدام علیه امنیت ملی". او باز هم پر دست انداز ترین جاده را برای راهپیمایی انتخاب کرد. پرش با مانع در این جاده برایش لذت بخش است. پروین با آن حال می کند. دیگر بار که اورا از دور دیدم سال 1381 بود که بارها به اداره اماکن اداره تخت طاووس احضار شد، مورد توهین قرار گرفت و بسیار رنج برد. در آن روزگار هنوز به صورت جدی فعال حقوق زن نشده بود. اما کار را آغاز کرده بود. از ما بهتران فهمیده بودند اسکلت اهل خواب راحت نیست. غذاهای چرب به مزاجش نمی سازد و جاده های پر پیچ و خم را همچنان دوست دارد. آنها از اینجور آدم ها خوششان نمی آید. پروین را دوباره شکستند. من از راه دور صدای شکستن استخوان هایش را که زیر سنگینی بار تحقیر خرد می شد شنیدم. از آن پس پروین صدایش عوض شد. اعتماد به نفس از صدای پروین رخت بربست. گاهی صدایش را نمی شناختم و می گفتم جنابعالی؟ مثل این بود که در خرد کردن شخصیت او "اماکنی ها" توفیق یافته بودند. دوستان و آشنایان با اصرار او را به آلمان کشاندند. پروین اما صدایش شکسته بود. خودش هم شکسته بود

پیاپی با او تلفنی حرف می زدم. التماس می کردم خودش را به من برساند. می گفتم بیمارم و به او احتیاج دارم. می گفتم از ماجرایی بزرگ که در آن فرو افتاده ام و از دور دارم توی لجنزار آن دست و پا می زنم در عذابم. از او می خواستم بیاید و کمکم کند. پروین پاسخ روشنی نمی داد. گولم می زد. و سرانجام گفت می خواهم درسم را در ایران ادامه بدهم در رشته مطالعات زنان. بعد از پایان ترم بر می گردم و پیش شما می آیم. رهایش کردم. پس از چندماه به ایران باز گشت. به تدریج صدایش ترمیم شد. "شخصیت" خود را ترمیم کرده بود. فهمیدم جاده های پر خطر تازه ای یافته است و گذشته را به دست فراموشی سپرده است

اینک دو سالی است که دوباره او را از راه دور در جاده های ناهموار بی قراری می بینم که بالا و پایین می پرد. گاهی ذوق می کند و گاهی گریه می کند. پرش با مانع را همچنان دوست دارد. بیماری ام اس براو هجوم آورده. به روی خودش نمی آورد. بینایی اش محدود شده. به روی خودش نمی آورد. به او گفته اند کامپیوتر را کنار بگذارد. به روی خودش نمی آورد. اما به زور مجبورش می کنند غذا بخورد تا بتواند داروهای ام اس را تحمل کند. با این وصف پروین همان پروین است

در خبرها امروز شنیدم. دستگیر شد همراه با سی و شش نفر دیگر از یاران به بند 209 زندان اوین اعزام شد. مبارکش باد. مگر برای پیروزی جنیش زنان راهی باقی گذاشته اند به جز عبور از سربالایی بند 209 زندان اوین؟ دو سه روزی است رئیس زندان اوین را عوض کرده اند. اما بند 209 که زیر نظارت سازمان زندان ها نیست. دست دیگران است که ما آنها را نمی شناسیم ولی آنها تک تک ما را خوب می شناسند حتی در این سوی جهان. دانسته های آنها از همه بسیار است. ولی اینجا دوست دارم به آنها بگویم پروین بیمار است. مطمئن نیستم به یک چنین موضوع بی ارزشی اهمیت بدهند. اما دوست دارم به آنها یادآوری کنم پروین به دارو و آرامش نیازمند است. مادرش به شدت بیمار است. اما مطمئن نیستم این حرف ها در رفتار مسئولین بند 209 تغییری بدهد

بی تردید دارند پروین را برای چندمین بار می شکنند. من یکی می دانم که "شخصیت" دوباره خود را ترمیم می کند. برخی از انسان ها برای خوش گذرانی، دزدی، آزردن دیگران، و پرخوری به دنیا نیامده اند. آنچه مسلم است، این طایفه از انسان ها را نمی شود مادم العمر در بند 209 نگهداری کرد. زنان از این بند عبور خواهند کرد و جنبش زنان را به جنبش های جهانی پیوند خواهند زد. بند 209 نمی تواند این رویداد تاریخی را متوقف کند

. . .
. . .


سید ابراهیم نبوی – روزنامه ی روز

متن نبوی، نوشته ای که باعث شد وسط تمام این دلمشغولی ها کمی بخندم
. . .
دیروز بزرگترین بازداشت دسته جمعی دوران احمدی نژاد اتفاق افتاد. تقریبا همه چهره های فعال زنان دستگیر شدند. این گروه که برای اعتراض به احضار نوشين احمدی ‌خراسانی، پروين اردلان، شهلا انتصاری، فريبا داوودی ‌مهاجر، و سوسن طهماسبی که برای تجمع زنان در روز هشتم مارس از دیگران دعوت کرده بودند تا در مراسم روز هشتم مارس حاضر شده و سهمیه چماق سالانه شان را از نیروی انتظامی دریافت کنند، جلوی دادگاه انقلاب جمع شده بودند، ابتدا مورد نصیحت نیروی انتظامی قرار گرفتند. مامور نیروی انتظامی برای نصیحت آنان گفت: « برید گم شید از این جا» و در مرحله بعد اقدام به بحث با این افراد کرده و در جریان گفت و شنود، تعدادی از زنان حاضر در صحنه، زخمی شدند و چون نیاز به درمان داشتند، حدود چهل نفر از آنان دستگیر شده و برای کشف حقیقت به زندان اوین ارشاد شدند. اتهامات زنان دستگیر شدگان به شرح زیر است
اول: مرد نیستند
دوم: علاوه بر اینکه مرد نیستند، زن هم هستند
سوم: علاوه بر اینکه مرد نیستند، حرف هم می زنند
چهارم: علاوه بر اینکه مرد نیستند و حرف هم می زنند، مخالفت هم می کنند
پنجم: علاوه بر اینکه مرد نیستند و حرف هم می زنند و مخالفت هم می کنند، با همدیگر هم دشمن نیستند
ششم: این افراد اقدام به برگزاری تظاهرات کرده اند و یک حادثه مهم این است که تقریبا همه آنها می دانند چه می خواهند
هفتم: این افراد بدون آن که مسوول کشور باشند، می خواهند قوانین کشور را که تقریبا همه مسوولان سابق و فعلی و بعدی کشور آن را زیر پا می گذارند، تغییر دهند
هشتم: این زنان با وجود اینکه زن هستند، به جای اینکه برای خرید و یا رفتن به آرایشگاه به خیابان بیایند برای یک چیز دیگر به خیابان آمده اند
نهم: این زنان با وجود اینکه با وجود اینکه انرژی هسته ای حق مسلم آنهاست، اما برای گرفتن حق دیگری به خیابان آمده اند

متن بازجویی یکی از متهمان به شرح زیر منتشر شد

بازجو: به چه دلیل اجتماع کردید؟
یک زن: برای برگزاری مراسم روز هشتم مارس
بازجو: روز هشتم مارس به شما چه ربطی دارد؟
یک زن: روز هشتم مارس روز زنان است و ما می خواهیم آن را جشن بگیریم
بازجو: چرا روز 22 بهمن را جشن نمی گیرید؟
یک زن: برای اینکه روز 22 بهمن، روز هشتم مارس نیست
بازجو: برای چی مراسم روز هشتم مارس را در همان روز 22 بهمن نمی گیرید؟
یک زن: چون روز هشتم مارس روز جهانی زنان است، نه 22 بهمن
بازجو: چرا می خواهید مراسم روز هشتم مارس را برگزار کنید؟
یک زن: چون می خواهیم به قوانین موجود اعتراض کنیم و آن قوانین را زیر پا بگذاریم
بازجو: مگر شما وکیل و وزیر کشور هستید که می خواهید قوانین کشور را زیر پا بگذارید
یک زن: نه، ولی ما با قوانین تبعیض آمیز مربوط به زنان مخالفیم
بازجو: از کجا پول می گیرید که با این قوانین مخالفت کنید؟
یک زن: ما از هیچ جا پول نمی گیریم و خودمان پول داریم
بازجو: پس اگر از هیچ جا پول نمی گیرید، چرا با قوانین تبعیض آمیز زنان مخالفید؟
یک زن: چون تبعیض آمیز است
بازجو: قانون بین چه کسانی تبعیض قائل شده است؟
یک زن: بین زنان و مردانبازجو: پس چرا مردان به این قوانین اعتراض نمی کنند؟
یک زن: آنها هم اعتراض می کنند، شما هم آنها را دستگیر کردید
بازجو: چرا مردان به قوانین مربوط به زنان اعتراض می کنند، در حالی که زن نیستند
یک زن: من چه می دانم، از خودشان بپرسید
بازجو: پس چرا همسر من به این قوانین اعتراض نمی کند؟
یک زن: اتفاقا همسر شما هم به این قوانین اعتراض دارد. اسمش هم لادن است
بازجو: جدا می گوئید؟ شما با لادن دوست هستید؟ تو را بخدا به او بگوئید دست از این کارها بردارد
یک زن: بله، اتفاقا خیلی زن خوبی است، ولی شما خیلی اذیتش می کنید
بازجو: پس شیرین خانم شما هستید؟ چقدر لادن از شما و بچه های شما تعریف کرد. آقا پرویز چطورند؟
یک زن: بد نیستند، ایشان هم امروز بودند که دستگیر شدند
بازجو: آقا پرویز را دستگیر کردند؟ عجب عوضی هایی هستند این بچه های ناجا. من خودم ترتیب قضیه را می دهم. حالا بچه ها را کجا گذاشتید؟
یک زن: بچه ها را گذاشتیم پیش لادن خانم. ایشان گفت که خودش نمی تواند بیاید، اما از بچه ها می تواند نگهداری کند، اتفاقا بچه های خیلی لادن خانم را دوست دارند
بازجو: شما خیال تان راحت باشد، من و لادن مواظب بچه ها هستیم، شما تا هر وقت زندان بمانید ما حواس مان به بچه ها هست، اصلا نگران نباشید

March 05, 2007

خبر ویژه: بازداشت تعدادی از فعالان زن

http://www.farnaaz.info/

* * * * *

هی نام تازه ی چیز. سید حبیب موسوی بی بالانی. مجموعه شعر

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=247

عشق. تونی موریسون. شهریار وقفی پور. رمان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=248

به زبان آدمیزاد – جلد دوم. بارداری به زبان آدمیزاد

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=249

سروانتس. برونو فرانک. محمود حداد. رمان – زندگی نامه

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=250

گوژپشت نیرومند. رودمن فیلبریک. گیتا گرکانی. رمان نوجوانان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=251

. . .

* * * * *

هنوز 5 شنبه است. یک مجموعه شعر آن لاین

http://hanooz5shanbast.blogfa.com

. . .

تجمع ده ها هزار نفری معلمان ناراضی، سومین بار در چهل و سه روز گذشته. عکس ها در کسوف

http://khosoof.com/archive/354.php

. . .

هشت مارس امسال: رو به روی مجلس: تجمع زنان

http://iran8march85.blogspot.com

. . .

بوکلاگ. یک وبلاگ خوشگل برای معرفی کتاب های خوش تیپ

http://booklog.blogfa.com

. . .

محمد حسینی مقدم سه شنبه کلاس هایش را در دانشگاه فردوسی شروع می کند. ورود رایگان. شعر این پست فوق العاده بود، کلی باهاش چرخیدم

http://ghaedegi.persianblog.com/1385_12_ghaedegi_archive.html#6314513

. . .

ممنون از لینک تان به این وبلاگ

http://kapenak.blogfa.com

. . .

زنستان: ویژه ی مهرانگیز کار: زیبا بود

http://herlandmag.net

March 04, 2007


http://www.kayhannews.ir/851128/2.htm#other207

داريوش آشوري (عنصر معروف صهيونيستي كه به دليل حمايت از رژيم صهيونيستي از سوي انديشمنداني چون جلال آل احمد و دكتر علي شريعتي طرد شده بود) روز پنج شنبه بیست و شش بهمن ماه با مقاله خود در روزنامه اعتماد ملي ظاهر شده و حركت پيشين را پي گرفت
داريوش آشوري در مقاله خود كه به بهانه تجليل از فعاليت هاي آقاي كاظم موسوي بجنوردي در «مركز دايره المعارف بزرگ اسلامي» نوشته، شور انقلابي را «جنون» و نشانه هاي اسلامي در معماري را «زلم زيمبو» مي نامد
در بخشي از مقاله آشوري آمده است: «خبر [تأليف 150 دانشنامه در ايران] خبر خوبي است كه در جوار بازار گرم شور و «جنون انقلابي»، عقلانيت و تاريخ انديشه مدرن هم از اين راهها و راههاي ديگر در حال رشد است
اين عنصر دو جانبه ساواك و موساد پس از جنون خواندن شور انقلابي ملت ايران در صدر گفتار خود، به تجليل از فعاليت هاي موسوي بجنوردي و خدمات وي مي پردازد و در وصف معماري ساختمان محل استقرار دايره المعارف بزرگ اسلامي مي نويسد: «بناي زيبايي هم براي آن روي تپه هاي بالاي نياوران ساخته اند كه چنانكه از عكس هاي آن بر روي وب سايتش بر مي آيد هيچ زلم زيمبوي «معماري اسلامي»، چنانكه رايج است، بر آن نبسته اند و نماي آجري ساده با تركيب حجم هاي دلپذير دارد
چندي است كه عوامل ضد انقلابي فراري با تغيير در روش شناسي خود در هجمه هايشان به انقلاب و اسلام، به ستايش برخي از روحانيون و چهره هاي سابقه دار در انقلاب اسلامي روي آورده اند و سعي مي كنند تا پروژه هاي خود را در ايجاد تقابل ميان برخي چهره هاي سياسي و مذهبي دنبال كنند
شايان ذكر است داريوش آشوري آذرماه 1339 همكاري خود را با ساواك آغاز كرد و چندي بعد با اعزام به اسرائيل و دريافت جيره هاي ماهانه از موساد، شروع به نگارش مطالبي در دفاع از رژيم اشغالگر قدس كرد. وي از مخالفان رساله «غرب زدگي» زنده ياد جلال آل احمد بود

جعفر پدر داريوش آشوري رئيس دفترخانه ساواك و از اعضاي دفتر مخصوص شاهنشاهي و خواهر وي نيز در دهه 1350 به نام هما آشوري، با ترك تابعيت ايراني خود در اداره سوخنوت اسرائيل، با برگزيدن نام «هماغان داداش» تابعيت اسرائيل را اختيار كرد. داريوش آشوري پيش از اين سردبير فصلنامه «ايران نامه» چاپ آمريكا (متعلق به اشرف پهلوي) بوده است. نشريات زنجيره اي مدعيان اصلاحات در سال هاي گذشته بارها ديدگاههاي اين صهيونيست معروف را منتشر كرده اند كه مقاله وي در روزنامه اعتماد ملي آخرين نمونه تلاش هاي اين عنصر براي نشر ديدگاههايش در مطبوعات داخل كشور است
اين نمونه و چند نمونه مشابه ديگر از ضرورت توجه و دقت نظر جناب آقاي كروبي بر روزنامه ارگان حزب خود حكايت مي كند

* * * *

باز هم در این باره بخوانید: متن هایی در مورد بابک احمدی، محمد علی ابطحی، کانون نویسندگان ایران، مرکز فرهنگی زنان و غیره

http://www.hanouz.com/archives/004520.html#more

March 03, 2007

شب خوش و موفق باشی


هوا سرد شده بود، از خواب که پریدم فکر کردم چقدر سردم است. پاشدم و مامان و بابا می خندیدند، برف باریده بود، نه مثل برف های که این ده ساله ی اخیر، کم حجم و آبکی و بی خودی: یک برف واقعی، چهل سانت روی زمین پر شده بود و همه جا سفید بود. خندیدم: مشهد یک روز را منگ را گذراند، حمل و نقل به صورت کامل مختل شد. بیشتر آدم ها توی خانه های شان ماندند و تلفنی به هم می گفتیم چقدر برف خوبی است، می گفتیم سال ها است، سال ها است این جوری برف نیامده بود

برف ها همه جا هستند: روی زمین. بین درخت ها، بالای ماشین ها، کنار خیابان: زندگی سرد شده است

چهار روز برف روی زمین است. تا وقتی که باران بارید، وقتی که آنقدر باران تند بارید که برف ها پاک شدند و آب شدند و با باران ها رفتند یک جای دیگر

. . .

رولان بارت تاکید می کند، چیزی به نام مولف وجود ندارد. می گوید شخص مولف داریم، ولی این آدم هیچ کار مهمی انجام نمی دهد. نویسنده چیزی که متن است، ولی مفهوم و وجود خارجی ندارد را در رابطه های فرهنگی – زبانی منتقل می کند، کاری نمی کند که. رولان بارت در ادامه می گوید، چیزی به نام کنکور ارشد وجود ندارد. این یک توهم ذهنی است که مسئولان سازمان سنجش بوجود آورده اند که در کنکور قرار است سوال های درسی پرسیده شود. کنکور قرار است فقط یک توهم باشد

. . .

سوال اول: متیو آرنولد از این شعرش به این دلیل خوشش نمی آمده، اسم چهار تا شعر
سوال: یک آدمی در مورد سفر یک خانواده به ایرلند و اسکاتلند رمانی نوشته است، اسم چهار رمان از چهار نویسنده از نویسندگان اولیه رمان
سوال: توی رمان های دیکنز، کدام شخصیت با این ویژگی وجود دارد. نام چهار رمان کت و کلفت دیکنز و اسم یک شخصیت نه چندان مهم از هر رمان
سوال: در کدام نمایشنامه ی شکسپیر، یک شخصیت به شکل یک آدم دیگر به صحنه می آید، اسم چهار نمایش
سوال: ویرجینیا وولف به گلداسمیت و چند تا رمان نویس دیگر چه متلکی بار کرده بود، چهار تا اسم
سوال: شخصیت های رمان آدم بید ِ جورج الیوت کی هستند؟ ده تا اسم در چهار گزینه

. . .

پنجاه و سه سوال از هشتاد سوال تخصصی گروه زبان و ادبیات انگلیسی در کنکور ارشد سال هشتاد و شش همین شکلی است که دیدید

هیچ سوالی از نقد ادبی بعد از دهه ی هزار و نهصد و پنجاه نیامده بود

. . .

باران
باران
باران
. . .

مثل خل ها شلوار سفید پوشیده بودم و چتر باز نشده در دست توی خیابان ها راه رفتیم. راه رفتیم. و حرف
حرف
حرف
آن قدر خوب بود که برگشتم خانه خوابم برد. بعد از ظهر هر چه سعی می کردم خوابم نمی برد، رفتم دوش گرفتم و نشستم به موسیقی گوش کردن

می دانی، دلم می سوزد. برای ادبیات دلم می سوزد. مباحث درسی ما از یونان باستان تا سال دهه ی اول قرن بیست و یک را شامل می شود، بیست و پنج قرن همه چیز، از تاریخ ادبیات، مکتب های ادبی، نقد ادبی، واژگان و اصطلاحات ادبی، شعر ها، نمایشنامه ها، رمان ها، داستان ها، مقاله ها، ماجرا ها، هر چیزی در این بیست و پنج قرن هست

می خواهند سوال ها سخت و چرت باشد، که چهار پنج هزار شرکت کننده ی گروه ادبیات، ازشان همین جوری حذف بشود تا بتوانند به آن عدد مزخرف شصت و پنج نفر مجاز برای انتخاب رشته، نوزده نفر قبولی روزانه، شش نفر قبولی شبانه برسد

می شود سوال ها را چنان قوی طرح کرد که هم استاندارد باشد و هم فقط کسی که خوانده باشد بتواند جواب بدهد. مثل خواندن و درک مطلب – ریدینگ – زمان عمومی امتحان دیروز، متن هایی در مورد اگزیستیالیسم، مدرنیسم و پست مدرنیسم و زبان شناسی یونان باستان قوی بودند. هر کسی از عهده شان بر نمی آمد. سوال های شان استاندارد بودند. ولی سوال های تخصصی چه؟

پنجاه و سه سوال مرتبط با خواندن یک اثر. نه اثری مهم، آثار مهم را چون همه می دانند در کنکور نمی آورند. آثار جنبی، اسم های بی ربط، چیز های بی خودی

آدم دلش می سوزد

همین می شود که وقتی فوق لیسانس های ادبیات فارغ تحصیل می شوند، کلی چیز می دانند، ولی نمی توانند آن ها را انتقال بدهند، چون فقط در چهارچوب حفظی کار کرده اند، نه مفهومی، خوب، چیزی که نمی دانند و یاد نگرفته اند را چگونه انتقال بدهند؟

برای کنکور خودم را نکشتم. روزی سه تا شش ساعت درس خواندن به کسی صدمه نمی زد. با ویرایش های دو هزار و پنج کتاب های کنکور کلی چیز های جدید یاد گرفتم. مهم نیست این امتحان را قبول بشوم یا نه، اهمیتی ندارد، آخر سر اش مگر چه فرقی می کند؟

. . .

باران خوب بود. چتر را بالاخره باز کردیم، زیرش راه رفتیم و راه رفتیم و حرف زدیم
از شعر، ادبیات، زندگی
خواب خوب بود
این که کنکور نداری خوب است
این که وقت داری لیست کار های عقب مانده را انجام بدهی خوب است

همه چیز خوب است

رولان بارت راست می گوید، بیخودی خود مان را برای چیز هایی اذیت می کنیم که وجود ندارد. مثل همان مسئله ی مولف، حقیقت، متن – کتاب – و چیز های دیگر، همه چیز فقط رابطه های زبانشناسی است. رابطه هایی که آخر سر هم چندان اهمیتی ندارد، چون خواننده همان کاری را خواهد کرد که دلش می خواهد، به هیچ کسی هم ربطی ندارد

سودارو
2007-03-03
شش و سی و سه دقیقه ی صبح