March 12, 2007

گاز می گیرم: در باب فیلتر شدن وبلاگ سودارو


به عنوان مقدمه

دیروز صبح به من خبر دادند که وبلاگ سودارو فیلتر شده است. به همراه این سوال: تو دیگه چرا؟ یک پیغام برای لیست مسنجر ام فرستادم که آیا سودارو فیلتر شده است؟ یک جواب مثبت دیگر را بلافاصله به همراه یک جواب که می گفت نه، دریافت کردم. کارت شبانه ی آفتاب که استفاده می کنم سودارو را نشان می داد، کارت روزانه ی سپهر فیلتر کرده بود. تا عصر بیشتر جواب ها این بود که هنوز فیلتر نیست. ولی سه جواب هم وجود داشت که می گفت فیلتر شده است


اگر کارت های اینترنت را به سه دسته تقسیم کنیم، کارت هایی که به جز خود شان و چند جای دیگر همه جا را فیلتر می کنند، کارت هایی که هر وقت اعلام شد یک جایی را فیلتر می کنند و کارت هایی که تا یکی پس گردن شان نزنی جایی را فیلتر نمی کنند؛ دسته ی اول که سخت گیر ترین ها هستند وبلاگم را فیلتر کرده اند


غالبا همین اتفاق می افتد، اول این دسته فیلتر می کنند، بعد کم کم بقیه و آخر سر هم فقط معدودی کارت و بقیه هم اگر فیلتر شکن داشته باشی می توانی وارد صفحه بشوی


یکم – وقتی درباره ی وبلاگ سودارو صحبت می کنم، حرف از بیش از هشتصد پست وبلاگی، یعنی بیش از دو هزار صفحه متن است که در حدودا سه سال گذشته نوشته شده اند. از یک آدم که دارد از همه چیز صحبت می کند، معمولی است، شاد یا غمگین یا عصبی است، حرف های عاشقانه می زند یا فحش می دهد. زندگی می کند. چیز هایی که به ذهنش می رسد را یادداشت می کند. وسط این چند هزار صفحه یادداشت، اینکه شما یک چیزی پیدا کنید که ها، بیا، این را باید بست که کار ساده ای است. این برای تمام کسانی که می پرسیدند، چرا؟

بار ها در وبلاگ از کلمه ی سکس استفاده شده، در مورد سیاست حرف زده شده – مراجعه کنید به پست های مربوط به انتخابات ریاست جمهوری گذشته – در مورد دوستی ها نوشته شده و غیره. اینکه بگوییم یک نفر میان هزاران صفحه یادداشت اش باید یک شخصیت تمیز، پاکیزه، مثبت و اخلاقی و غیره باشد که تمام بند بند همه ی اصول عرف و سنت را رعایت کند، مربوط به قهرمان های نمایش های یونان باستان مثل اودیپ و رمان های سانتی مانتال قرن نوزدهم بود که الان چند صد سالی است که به کسی چنین چیزی بگویی، چپ چپ نگاه ات می کند و بر می گردد بهت می گوید؛ مرتیکه


دوم – گفته ام، می گویم و خواهم گفت که هدف من ادبیات و زندگی کردن است. اصل زندگی ام بر پای این است که بخوانم، بنویسم، حرف بزنم، جستجو کنم، تفسیر کنم، پیدا کنم، افق های جدید تر را بگشاییم. خدایا از یک طرف یک نفر در آمریکا که سه تا ایمیل از من خوانده می رود کتابی که به او معرفی کرده ام – به یک آمریکایی ِ آنگلوساکسون ِ انگلیسی مادر زاد حرف بزن – می خرد و بلافاصله می پرسد دیگر چه توصیه می کنی برای خواندن؟

از یک طرف درب وبلاگ ام را به روی بخشی از خوانندگان می بندند، خلاف متن صریح قانون اساسی که به من اجازه داده است از آزادی های زندگی شخصی ام – فکر کردن، حرف زدن و نوشتن – استفاده کنم و هیچ کسی، حتا به حکم قانون هم نمی تواند این آزادی ها را از من بگیرد

آیا تقصیر من است که مسئله ی اصلی زندگی من، نوشتن، این سال ها همه زیر تیغ سانسور، توقیف و زندان نفس نفس می زده است؟ آیا تقصیر من است که نگرانم، چون هیچ حساب و کتابی وجود ندارد، چون هر روز سلیقه ها عوض می شود و بر طبق این سلیقه ها نظر ها در مورد سانسور عوض می شود؟ یک روز می گویند خوک چران را توی این کتاب عوض کنید بگذارید بز چران. روز دیگر بدون هیچ توضیحی چون نویسنده ی یک کتاب، حرف های بودا را آورده کتاب را توقیف می کنند. به خدا مگر این ها تقصیر من است؟ من فقط و فقط نگرانم که آینده ی کاری و آینده ی زندگی ام چه می شود؟

آیا تقصیر من است که صبح که بیدار می شوم، سی و سه نفر از برترین زنان ایران بازداشت شده اند؟ و من با وجود تمام نگرانی هایم، حتا جرات نمی کنم در این مورد بنویسم و فقط به لینک دادن و باز چاپ نوشته های دیگران اقدام می کنم. تمام چیزی که برایم می ماند در تنهایی اتاق گریستن است. و آخر سر همین حق کوچک نفس کشیدن هم با روزمرگی شنود تلفن، تهدید های کوچک، نگرانی ها و فیلترینگ این چنین آشفته می شود؟

آیا تقصیر من است که به هر کسی که از خارج می آید، حتا اگر اصالتا ایرانی باشد، باید ثابت کنم که به خدا من تروریست نیستم. به خدا من یک آدمم؟ آیا تقصیر من است که باید هر شب کابوس شروع یک جنگ را ببینم؟ کابوس هایی که تکرار می شوند، تکرار می شوند، آنقدر تکرار می شوند تا بدل به یک حمله ی میگرنی چند هفته ای بشوند؟ تقصیر من است؟


سوم – زندگی کردن حق من است. و می خواهم زندگی کنم. به من اجازه بدهند نوشته هایم به زبان فارسی را در غالب این وبلاگ، ترجمه هایم و نوشته هایم چاپ کنم. خوب، من مگر چه گفته ام؟ یا چه خواسته ام؟ این کار را می کنم. الان ماه ها است که از نوشتن در جشن کتاب و چند سال است از نوشتن در این وبلاگ لذت می برم، زنده نگه ام می دارد، می گذارد نفس بکشم. و هیچ پولی هم برای هیچ کدام دریافت نکرده ام. تنها افتخار نصیب ام شده؛ افتخار خوانندگانی مثل عباس معروفی که امید زندگی ام شده اند، یا اینکه انتشارات کاروان به من می رسد؛ یا افتخار آشنایی با بهترین دوستان زندگی ام، مثل سید مهدی موسوی، سامره اسد زاده، مهدی علومی، الهام میزبان، مرتضی سعیدی، امیر مهدی حقیقت و غیره و غیره

بگذارید می نویسم؛ نگذارید، خوب به انگلیسی می نویسم، ترجمه می کنم، می خوانم، نظر می دهم، حرف می زنم، زندگی می کنم، نفس می کشم. ادبیات که زبان حالی اش نمی شود آقا جان


چهارم – این وبلاگ زنده است. و زنده می ماند. حال در این آدرس یا آدرسی دیگر، چندان اهمیتی ندارد. ولی پیام تان دریافت شد: سیاست مال خود تان. وضعیت ایران هم مال خود تان. من به همان ادبیات و زندگی خودم می چسبم. به همان نفس کشیدن های وحشت زده کابوس هایم می چسبم. همین ها مگر مال من نیست؟ چیز هایی که هیچ کسی نمی تواند آن طور که من عشق می ورزم، به آن ها عشق بورزد. فقط مال من هستند، فیلترینگ هم حالی شان نمی شود


در باب موخره

سید مصطفی رضیئی هستم، سودارو. مقیم مشهد. آخر های بیست و سه سالگی. و هنوز دارم می نویسم


سودارو
2007-03-12
شش و بیست و هفت دقیقه ی صبح


توضیح: عنوان پست مربوط به شخصیت دیوید کاپرفیلد ِ رمان چارلز دیکنز است که در مدرسه ای که می رفت یک کاغذ چسبانده بودند پشت سرش که این بچه گاز می گیرد، به او نزدیک نشوید. هر چند که آخر سر با تمام گاز گرفتن هایش، شخصیت اصلی یکی از مهم ترین رمان های عصر ویکتوریا و جهان بوده، هست و خواهد بود