March 09, 2007

می خواستند مرا ببرند به اتاق عمل. چیزی بود در مورد مغز. هی نمی گفتند چی، هی ایرانی پزشک بازی درمی آوردند که تو بیمار هستی، بتمرگ، بقیه اش با ما. هی توی خواب غلت می زدم که این چه کابوس مزخرفی است؟ همزمان توی یکی از جزایر اقیانوس آرام با چند نفر دیگر رفته بودیم به یک سفر مذهبی، هی از این جا به آن جا می رفتیم و آدم های غریبه با ما خوب نبودند. یک جای دیگر هم بود. یادم نماند. از خواب می پریدم، هی دوباره خوابم می برد، هی تمام خواب ها سر جای شان بودند. بیدار که شدم – واقعی، برای آخرین بار – کلی فکر کردم که یادم آمد امروز جمعه است و قرار نیست اتفاقی بیافتد و صبح فقط باید چند دقیقه ای بروم بیرون و اینکه
. . .

شهر خاکستری با آسمان پوک. پاساژ های مملو از آدم هایی که دوست ندارم. کافه هایی که خوشم نمی آید. به هر کافه ای یک ایراد می گیرم و آخرش هم هیچ جا نمی رویم. راه می رویم و حرص می خورم که چرا امشب این جوری کردم. م با دوست تهرانی اش راه می رود. ماشین گشت دارد دو دختر را ارشاد می کند. یک نمایشگاه کوچک کتاب می رویم. یک کتاب خوشگل می خری. من همین جور راه می روم. یک کتاب را می پسندم. نمی خرم. حوصله ندارم. یک کتاب توپ بود از نشر نی در مورد عکاسی. دلم می خواست می خریدم اش. ولی نمی خواستم. نه. نمی خواستم. کلا بد اخلاق شده ام. همه اش به مامان غر می زنم که چقدر کسل ام این روز ها. شده ام مثل زن زایمانی که بعد از زایمان به همه چیز – از جمله شوهر اش – ایراد های مزخرف می گیرد

آمدیم بیرون – یعنی از تمام پاساژ ها، کافی شاپ ها و مغازه هایی که خوشم نیامده بود. راه رفتیم و همه چیز مثل قبل بود. عصبی بودی. از هم جدا شدیم. آنها رفتند پروما. من و تو تاکسی گرفتیم. دی وی دی خریدی. تلفن زنگ زد که بیا شام گرفته ایم. آمدم خانه، خواهر زاده ها داشتند رقص سرخپوستی می کردند، روزنامه نوشته بود از جوابیه ی تند به حرف های یک نفر. حوصله نداشتم. نه، حوصله نداشتم

شب های مشهد را دوست ندارم. شب های آتشین پر از خرید های عجیب و غریب. همیشه فصل خرید آخر سال که می شود عصبی می شوم. هیچ وقت خرید کردن را دوست نداشتم. خدا را شکر امسال یک ماه قبل رفتیم چیز هایی که می خواستم خریدیم که عذاب شلوغی های چرت مغازه ها را با قیافه های من چقدر خوشبختم را نخواهم تحمل کنم
. . .

نه، دیشب خوب بود. راه رفتن خوب بود. خندیدن و متلک انداختن به چیز های عذاب آور خوب بود. خوشگل شده بودی. با آن چشم های کمی منگ، سکسی بودی. ولی ... کاش آن کتاب را نمی دیدی. کاش حالت بد نمی شد. کاش
. . .

* * * *

http://www.goodreads.com

بعد از اورکات، هر از چندی یک سایت گل می کند و تمام دنیا برایت دعوت نامه می فرستند که بیا عضو شو. مدت ها بود این دعوت نامه ها را دیلیت می کردم و کلا نمی خواندم چیست. این یکی بوی کتاب می داد. دو سه تا دعوت نامه ی اول را پاک کردم، آخر سر اش اسم هایی که برایم دعوت نامه می فرستادند آن قدر عجیب بود که عضو شدم. توی این سایت می روی یک پروفایل باز می کنی، بعد هم کتاب هایی که خوانده ای را معرفی می کنی، امتیاز می دهی و یک چند خطی هم اگر دلت خواست، درباره شان می نویسی

منحصرا کتاب هایی که به زبان انگلیسی خوانده ام را اینجا می آورم. ده دوازده کتابی جمع کرده ام و هی فکر می کنم تا حالا چی خوانده ام، بیاید آن جا. البته پنج شش تایی کتاب هایی که قرار است ترجمه شوند یا ترجمه شده اند به هیچ عنوان در این لیست دیده نخواهند شد. البته تا زمانی که چاپ شده باشند

سایت خوشگلی است، یک دوست آمریکایی مقیم شیکاگو هم آن تو پیدا کرده ام، چون بوی کتاب می دهد گذاشتم اینجا بروید عضو شوید، دعوت نامه خواست یک ایمیل به من بزنید – فکر کنم همین جوری می شود عضو شد – و بعد هم اگر خواستید، سودارو را انگلیسی سرچ کنید می رسید به من، با یک عکس دو سه سال پیش از خودم، یک کم روشنفکرانه. یک کم خنده دار


روزگار خوش و موفق باشید
برای صلح دعا می کنم
سودارو
2007-03-09
شش و چهل یک دقیقه ی صبح و ده و خورده ای شب قبل اش