در کار های خانه به مادرم کمک می کنم
در تعطیلات نوروز باران می بارد. یعنی صبح ها که بیدار می شوی می بینی بیرون خیس تشریف دارند. در نتیجه تمام روز توی یک جور مه آلودگی سپری می شوی. تعطیلات نوروز به قول یک فقره وبلاگ نویس حوصله اش را نداشتم شده است. به یک آدم در ممالک غرب نوشتم که این روز ها برایم یک تعطیلات همیشگی است. نوروز مزه نمی دهد. وقتی که قرار نباشد نگران شمردن روز ها باشی – به منظور فرار کردن از تمام کلاس های دبیرستان، پیش دانشگاهی و دانشگاه به علت علاقه ی وافر به کتاب های درسی – که مزه نمی دهد. نه، مزه نمی دهد
حتا عادت خواب هم از سرم پریده. مثل یک بچه گنجشک ساعت پنج و خورده ای بیدار هستم و بعد از ظهر ها هم تا می آید چشم هایم گرم شود می بینم بیدار شده ام و اصلا حوصله ندارم بخوابم. مثلا سعی می کنم بگویم خوب هستم – یک فقره خانوم دکتر از ممالک غرب در تلفن مچ گیری می کنند، حال می گیرند، وقتی می گویم اوضاع خوب است، می گویند جدی می گویی؟ - ولی واقعا در لحظه خوب هستم، حالا کلا دچار بیست و سه نوع افسردگی فلسفی مداوم مزمن و غیره هستم که چندان جدی نیست
در لحظه خوبم. وقتی کاغذ ها را کنار می گذارم، حالم بهتر می شود. همان زمانی که این کتاب عجیب و غریب را گرفتم به خانوم گفته بودم که بابا جان دو تا کتاب نان-فیکشن پشت سر هم برایم اعصاب خرد کن است. قبول نکرد که بچه بازی در نیار من خودم سیاه باز ترم جوجه. حالا بعد از پنج ماه کامل که کتاب دستم است، فقط صد و نود صفحه ترجمه شده – هشت فصل کامل از دوازده فصل – و هنوز یک صد و چهل صفحه مانده تا اعصاب ام را ریز ریز کند و همین جوری اش هم فکر کنم پنج کیلو به وزنم اضافه کرده. از بس حرص می زنم و ته همه چیز را بعد از ترجمه ی دو صفحه متن بالا می آورم
یک کتاب توچولوی کودک و نوجوان دستم گرفتم – کتابی اش دویست صفحه است طفلک، هر چند پرینت اش شد هشتاد و چهار صفحه – و حالا توی نوروز شبی یک فصل ترجمه می کنم و خوش اخلاق شده ام – پنج فصل جلو رفته ام همین جوری
و فکر کنم کم کم خبری خوش هم در راه باشد: عباس معروفی بالاخره بعد از سه ماه – یعنی از شب یلدا تا الان – ایمیل زد که نمایشنامه ی جدید را به زودی می گذارد توی گردون ادبی – شاید تا الان هم گذاشته باشد. من همین جوری از شب یلدا تا الان – یا تا چند روز دیگر – توی کف گذاشته بودم تان که این هدیه ی یلدایی – کریسمسی – و حالا شده نوروزی چیست: یک نمایشنامه است از آرتور آداموف، به اسم پرفسور تاران، متن اصلی به فرانسه است و از انگلیسی ترجمه کرده ام. بیشتر به یاد یک نفر – حالا همه ی بچه های دانشگاه تا متن را بخوانند می فهمند کی و امیدوارم از خنده منفجر شوند
. . .
تعطیلات نوروز با تمام ملات هایش خوب است، اینجا و آنجا هستم، کاروان کتاب برایم فرستاده، یعنی داده اند به یک نفر بیاورد مشهد، ظاهرا دارد کتاب ها را می خواند بعد بیاورد برایم. جشن کتاب هم به روز می شود، هر چند نه بخش اخبار اش، که فعلا به روز نمی کنم، فقط به این خاطر که روز تا هزار تا از بازدید روزانه کم می کند – چهل تا شصت درصد بازدید روزانه – فقط به این منظور که بابا صفحه بندی سایت را عوض کنید
کلا دارم روی صد و چهار پروژه ی مختلف فکر می کنم که همه شان بستگی دارند به کمیسیون روز دوم اردیبهشت. هر چند که فکر کنم آخر سر هم همه شان را ول کنم بروم یک کم راه بروم، چی می گویی؟
سودارو
2007-03-28
حدود ده و بیست دقیقه ی شب
عنوان متن مربوط به پرسش نامه ی بعد از انقلاب فرهنگی یک نفر است، که در جواب سوال ِ در طول انقلاب فرهنگی چه کار می کردید؟ نوشته بود در کار های خانه به مادرم کمک می کردم
در تعطیلات نوروز باران می بارد. یعنی صبح ها که بیدار می شوی می بینی بیرون خیس تشریف دارند. در نتیجه تمام روز توی یک جور مه آلودگی سپری می شوی. تعطیلات نوروز به قول یک فقره وبلاگ نویس حوصله اش را نداشتم شده است. به یک آدم در ممالک غرب نوشتم که این روز ها برایم یک تعطیلات همیشگی است. نوروز مزه نمی دهد. وقتی که قرار نباشد نگران شمردن روز ها باشی – به منظور فرار کردن از تمام کلاس های دبیرستان، پیش دانشگاهی و دانشگاه به علت علاقه ی وافر به کتاب های درسی – که مزه نمی دهد. نه، مزه نمی دهد
حتا عادت خواب هم از سرم پریده. مثل یک بچه گنجشک ساعت پنج و خورده ای بیدار هستم و بعد از ظهر ها هم تا می آید چشم هایم گرم شود می بینم بیدار شده ام و اصلا حوصله ندارم بخوابم. مثلا سعی می کنم بگویم خوب هستم – یک فقره خانوم دکتر از ممالک غرب در تلفن مچ گیری می کنند، حال می گیرند، وقتی می گویم اوضاع خوب است، می گویند جدی می گویی؟ - ولی واقعا در لحظه خوب هستم، حالا کلا دچار بیست و سه نوع افسردگی فلسفی مداوم مزمن و غیره هستم که چندان جدی نیست
در لحظه خوبم. وقتی کاغذ ها را کنار می گذارم، حالم بهتر می شود. همان زمانی که این کتاب عجیب و غریب را گرفتم به خانوم گفته بودم که بابا جان دو تا کتاب نان-فیکشن پشت سر هم برایم اعصاب خرد کن است. قبول نکرد که بچه بازی در نیار من خودم سیاه باز ترم جوجه. حالا بعد از پنج ماه کامل که کتاب دستم است، فقط صد و نود صفحه ترجمه شده – هشت فصل کامل از دوازده فصل – و هنوز یک صد و چهل صفحه مانده تا اعصاب ام را ریز ریز کند و همین جوری اش هم فکر کنم پنج کیلو به وزنم اضافه کرده. از بس حرص می زنم و ته همه چیز را بعد از ترجمه ی دو صفحه متن بالا می آورم
یک کتاب توچولوی کودک و نوجوان دستم گرفتم – کتابی اش دویست صفحه است طفلک، هر چند پرینت اش شد هشتاد و چهار صفحه – و حالا توی نوروز شبی یک فصل ترجمه می کنم و خوش اخلاق شده ام – پنج فصل جلو رفته ام همین جوری
و فکر کنم کم کم خبری خوش هم در راه باشد: عباس معروفی بالاخره بعد از سه ماه – یعنی از شب یلدا تا الان – ایمیل زد که نمایشنامه ی جدید را به زودی می گذارد توی گردون ادبی – شاید تا الان هم گذاشته باشد. من همین جوری از شب یلدا تا الان – یا تا چند روز دیگر – توی کف گذاشته بودم تان که این هدیه ی یلدایی – کریسمسی – و حالا شده نوروزی چیست: یک نمایشنامه است از آرتور آداموف، به اسم پرفسور تاران، متن اصلی به فرانسه است و از انگلیسی ترجمه کرده ام. بیشتر به یاد یک نفر – حالا همه ی بچه های دانشگاه تا متن را بخوانند می فهمند کی و امیدوارم از خنده منفجر شوند
. . .
تعطیلات نوروز با تمام ملات هایش خوب است، اینجا و آنجا هستم، کاروان کتاب برایم فرستاده، یعنی داده اند به یک نفر بیاورد مشهد، ظاهرا دارد کتاب ها را می خواند بعد بیاورد برایم. جشن کتاب هم به روز می شود، هر چند نه بخش اخبار اش، که فعلا به روز نمی کنم، فقط به این خاطر که روز تا هزار تا از بازدید روزانه کم می کند – چهل تا شصت درصد بازدید روزانه – فقط به این منظور که بابا صفحه بندی سایت را عوض کنید
کلا دارم روی صد و چهار پروژه ی مختلف فکر می کنم که همه شان بستگی دارند به کمیسیون روز دوم اردیبهشت. هر چند که فکر کنم آخر سر هم همه شان را ول کنم بروم یک کم راه بروم، چی می گویی؟
سودارو
2007-03-28
حدود ده و بیست دقیقه ی شب
عنوان متن مربوط به پرسش نامه ی بعد از انقلاب فرهنگی یک نفر است، که در جواب سوال ِ در طول انقلاب فرهنگی چه کار می کردید؟ نوشته بود در کار های خانه به مادرم کمک می کردم