نشسته بودم داشتم روحم را می جویدم، عصبی تخمه را زیر دندان له می کردم و خطوط را می خواندم، مقاله ها، خبر ها، عکس ها، یادداشت ها ... همه درباره ی زنانی را که بازداشت شده اند. نشسته بودم و همه چیز خط خط چرت و پرت اعصاب ریز ریز کن بود که تلفن لرزید، آواز خواند و روی صفحه نوشت، نام تو را نوشت. ساعت دوازده و ربع آواره ی خیابان ها شدم به سمت جایی که درست نمی دانستم کجا است، با شونصد تا تلفن پیدایش کردم و پله های خاکستری را پریدم بالا
نشسته بودید و حرف می زدید، جلو رفتم و برگشتی، نگاهم کردی و زیر لب گفتی سلام، گفتم سلام، دست هایت یخ بود. دست هایش گرم بود. نشستیم و نگاهم خندید و فکر کردم انگار ماه ها نگذشته است. سالاد ماکارونی آغشته به سس مایونز، پیتزای وزغ با ناخن مارمولک – غذا همین بود، نه؟ آخر سر که من نفهمیدم چی به خوردم دادید. فقط می دانم خوشمزه بود
نمی دانستید این چهل و هشت ساعت چگونه گذشته بود و من، تو و او
من با همه ی ناباوری هایی که این روز ها حس می کنم
تو، با همه ی غمگینی این روز هایت، همه ی مشکلات، حس بیماری که در زندگی تان هست
و او، او با آن همه انرژی و ترس و وحشت از سرزمین آدم های بوری که می خواهد رو به روی شان شود
البته که بورخس درست می گفت، زمان وجود ندارد
. . .
خانه در سکوت خاکستری خودش بود. پرده منتظر روی مبل که نصب شود، کاغذ های پخش همه جا که مرتب شوند. ذهن بهم ریخته. کاغذ های سکوت های موازی را ورق زدم که آورده بودی، کتاب ها را گذاشتم سر جای شان در کمد. چشم هایم ... خانه در بعد از ظهر اش لبریز از انتظاری خاکستری بود
خستگی توی وجودم بالا پایین می پرید. تی شرت سبز چمنی را گذاشتم سر جایش. مسکن نخوردم. درد داشتم. نخوردم. خودت مسکن بودی که بعد از ماه ها آمده بودی خداحافظی کنی که من هم دارم می روم. که لبخند بزنم که حداقل خیالم راحت می شود که جای تو جایی چند هزار کیلومتر آن ور تر امن است، حداقل می دانم که وحشت های روزمره ی همیشگی مان را دیگر تجربه نمی کنی. حداقل زندگی می کنی. می توانی بروی کتاب های واقعی بخوانی. روزنامه های واقعی ورق بزنی. مجله های راستکی توی دستت بگیری. سر کلاس های دانشگاهی زنده بشینی، با آدم هایی آشنا بشوی که زندگی ات را عوض کنند. یاد بگیری از استعداد ات استفاده کنی، کمی بنویسی، فشار زندگی مجبور ات کند بنویسی که با پول نوشتن می شود آن جا زندگی کرد، حتا اگر شده برای یک مجله ی محلی هم باشد، پول اش آنقدر هست که بتوانی زندگی کنی. بتوانی مستقل باشی. بگویی من می مانم. بمانی
یک روز گذارم بافتد به سرزمین ات، در بزنم بیایم تو ببینیم زمان وجود ندارم. بنشینیم لیوان های چایی پر رنگ سر بکشیم و بلند بلند حرف بزنیم، آنقدر حرف بزنیم که خسته بشویم و آخر سر هم بگویی این مصطفی هنوز هم خل است، آدم نشده، باز بخواهیم بگوییم خداحافظ، دور که شدی، برگردی داد بزنی مصطفی، دست تکان بدهی. من بخندم، بروم و باز تا
. . .
زمان که وجود ندارد
خیالم که راحت است، هر چند که کلی ترساندم ات که آنجا چنین است و چنان و این که باید رس ات را توی درس های دانشگاه بکشی، که همه چیز سخت است، ولی تازه یاد می گیری زندگی کنی، می دانی، یاد می گیری خودت باشی و این چقدر خوب است
می دانی، خیلی خوب است
خودت می شوی و بعد، تازه زندگی شروع می شود
از بین سختی های همین چند ماه آینده ی زندگی ات شروع می شود
و من
. . .
اتاق خسته بود. خستگی، خواب، درد میان گونه ها، میان پیشانی. غلت می زنم و خوابم نمی برد و هی سعی می کنم که بخواب
بخواب
بخواب
خوابم نمی برد. یک موقعی به خودم می آیم که از خواب پریده ام، پنج گذشته است. بیدار می شوم. خانه در سکوت خودش مسحور است. خانه دردی است میان شقیقه ها، خانه تمام کار هایی است که مانده تا انجام شوند
سفر بخیر
سفر بخیر و موفق باشی
. . .
سودارو
2007-03-06
هفت و هفده دقیقه ی شب
* * * *
شب زندان مبارکتان
مسعود بهنود – روزنامه ی روز
تک تکشان را مي شناسيم، دخترهاي دستگير شده، تک تکشان آشنايند براي همه کساني که دستي به قلم و دلي در آزادي ايران داشته اند در اين سال ها. حاضر در تمام لحظه هائي که همدلي مي طلبيد. حاضر در تمام لحظاتي که ايستادگي لازم بود. غيرت طلب مي شد. وجود اين بچه ها نمک هر اجتماعي بود
اول بار که اين داستان زنداني کردن روزنامه نگاران آغاز شد با دستگيري شمس الواعظين، جلائي پور، جوادي حصار و ابراهيم نبوي شد – محسن سازگارا در اتاق عمل قلب بود و بعد در همان سي سي يو تحت نظر شد - . همان موقع جمع شديم در خانه شمس و من در پيچ گلابدره ديدم چند دختر دارند تند تند حرف مي زنند و هن هن زنان سربالائي را مي آيند سوارشان کردم. همان بچه هاي خودمان بودند
باز همين پيچ زماني اتفاق افتاد که باز شمس را گرفته بودند و هنوز ما را نفرستاده بودند وردست آن ها، باز اما مهم تر اين که اين بار مهرانگيز کار را هم گرفته بودند. همين قدر که با بچه ها سربالائي گلابدره را طي مي کرديم چشممان به سيامک افتاده. او هم داشت مي آمد تا شرح اين درد بر جمع گويد که امروز که به ملاقات رفته مهري را به چه حال ديده است. وقتي در وسط اتاق نشيمن خانه شمس سيامک اين با بغض گفت قبل از همه کلاف خانم بديعي باز شد که مي پرسيد يعني چه. بايد همين طور نشست. و زور او به علي آقا مزروعي رسيد که هم نماينده مجلس بود آن موقع، و هم از تصادف مهيبي جان به در برده بود. بچه ها چنان مي غريدند که دوست و آشنا سرشان نمي شد. مي پرسيدند که شما اصلاح طلب ها چه مي کنيد پس. توقعشان اين بود که
...
سرخط اين بچه ها دست مهرانگيز بود که در آن لحظه با تن رنجورش در سلول انفرادي 8 زيرزمين اوين چمباتمه زده بود در برابر ديوار سفيدي که هرگز بدين نزديکي با انسان نبوده است. از کجا مي دانم اين سلول به چه شماره بود
روزيکه نوبت به ما هم رسيد که از پيچ اوين بگذريم . بابک پاسبان وظيفه که داشت مرا عبور مي داد از راهرو تنگ انفرادي هاي آموزشگاه وقتي که گفت اين جا سلول هشت است در گوشم گفت سلول خانم کار. بعدها بود که يک روز موقع انفرادي از بابک پرسيدم مگر خانم ها هم در همين جا مي آيند. تعجب زده بودم که زندان زنان همان کنارست و زندانبانان زن خود را دارد. بابک گفت زنداني با زنداني فرق دارد. همه زن ها در زندان زنان هستند اما خانم کار اين جا بود. همين جا
آن جا که مي گويم – انفرادي هاي زير آموزشگاه از نظر ساختماني پهلوي زندان زندان است و صداي آن ها مي آيد که دائم آواز مي خوانند و از صدايشان پيداست که سلول هايشان بازست جز گاهي که خانم رييس بند سلولي را براي جريمه يک زندان جيغ جيغوي بريده مي بندد. در آن زمان است که صداي ترانه هاي محزون مايه ديگري مي گيرد. به نظرم سنگدل ترين دل ها را مي لرزاند. اما آن ها زنداني عادي هستند که گاه صداي بچه هايشان هم شنيده مي شود اصولا وجودشان فاجعه است. ظلم است و نشانه اي از ظلم هاي جاري در جامعه . اما خانم هاي محترم سياسي که آواز نمي خوانند. اين را بابک از من مي پرسد
مي خواهد من برايش جواب درست کنم که مهرانگيز کار و شيرين عيادي چطور آن سکوت انفرادي را تحمل مي کردند. من چه جواب دارم بدهم
به زندان انداختن خانم ها از دوم خرداد شروع شد و به قول يک بازجو پاداش آن شورو حال هاي دوم خردادي. و از آن پس در هر ماجرائي که ساخته شد زنان بودند، اگر نه جلوتر. اوجش هم آن جا که پروانه همراه داريوش کاردآجين شد. اوجش هم وقتي که زهرا کاظمي را مردان بي غيرت اوين کشتند، از ميان دوربين داران تا گفته باشند که رحمي در دل بي رحممان نيست
به نظرم پروين تنها کسي از جمع بچه هاي آن روزي بود که قبل از دوخرداد هم سابقه داشت. وقتي در پرونده فرج سرکوهي گرفتار بود، مي ديدم که کرک سياه صورتش هنوز باقي، دارد تجربه مي گيرد. بقيه بچه ها بعد از دوم خرداد آموختند. در جريان عمل. عمل کدام بود. وقتي که پاي دخترکي که قرار بود سنگسار شوند گريه مي کردند. وقتي که مي دويدند تا خودشان را به دادگاه دخترکي برسانند که در بکا گرفتار بي عدالتي قاضي بيمار شده است. وقتي که مي دويدند تا مانع اعدام دختر هجده ساله شوند که براي آن که اعدامش کنند سن او را دو سال بالا برده بودند
و از دوم خرداد بود که زنان جنبش شدند. جنبشي که نه ربطي به جريان جهاني فمينسم دارد و نه ربط وثيقي با دوم خرداد، به نظرم حاصل زمان است و از دل نيازهاي طبيعي و طبيعي ترين فريادها برخاسته است. و باز به باورم اگر حاکمان نتوانند ظرافت و در عين حال صلابت و اهميت جنبش زنان را درک کنند و کار را به دست هاي زمخت همان ها بسپارند که فرهنگ نمي شناسند و به گوششان جز سر و کلاه همه چيزي بيگانه است، حاصلي به دست خواهد آمد که چيزي نيست جز زيان حکومت. ورنه به نظر من خانم مرتاضي که در همايش دانشگاه ام آي تي هم طعنه مي شنوند که چرا در نوشته ات گفته اي که فمينسيم به روايت جهاني را در ماجراي زنان ايران امروز راهي نيست. طعنه مي شنوند که چرا در بوستون هم روسري به سر داريد، چه باکشان از اين که شبي را با دخترهاي روزنامه نگار همسخن و همبند شوند. همسر کسي که سال ها به بند بوده است بند را خوب مي شناسند. در جمع بچه ها – که برخي را خوب مي شناسم و شاگردانم بوده اند – بعضي بار اول است که با راهروهاي اوين آشنا مي شوند. خانواده شان حق دارند که نگران باشند. اما اين گذرگاهي است که همه بايد از آن بگذريم . حتي بعضي که تصوري جز زندانباني براي خود قائل نبودند هم گذرشان به آن جا افتاده است
باورمان بود که جنبش هاي ما ديگر از دل سلول ها به در نمي آيد. اما افسوس که چنين نماند. و داستاني که قرار بود بعد از انقلاب فراموش شود دوباره زنده شده و دوباره همان شعارهاي شير و زندان است. و بخت پايان داستان با ما نبود. مانده است براي بچه هاي نسل امروز که هم امروز در اوين بودند
ديشب صورتي که داشتم از دستگير شده ها، کوتاه تر بود. تلفن کردم به خانه بعضي ها براي دلداري پدر و مادرهاي آشنا. امروز صورت درازتر شد. بايد با هم مرور کنيم : آسيه اميني، شادي صدر، ژيلا بني يعقوب، محبوبه عباسقلي زاده، محبوبه حسين زاده، سارا لقماني، زارا امجديان، مريم حسين خواه، جلوه جواهري، نيلوفر گلكار، پرستو دوكوهكي، زينب پيغمبر زاده، مريم ميرزا، ساغر لقايي، خديجه مقدم، ساقي لقايي، ناهيد كشاورز، مهناز محمدي نسرين افضلي، طلعت تقي نيا، فخري شادفر، مريم شادفر، الناز انصاري، فاطمه گوارايي، آزاده فرقاني، سميه فريد، مرضيه مرتاضي، سارا ايمانيان، ناهيد جعفري، سوسن طهماسبي، پروين اردلان، نوشين احمدي خراساني و شهلا انتصاري،پرستو سرمدي
باري مبارک باد بر زندانبابان که قدرتي نماياندند. و مبارک باد بر تمام زنان ايران
نشسته بودید و حرف می زدید، جلو رفتم و برگشتی، نگاهم کردی و زیر لب گفتی سلام، گفتم سلام، دست هایت یخ بود. دست هایش گرم بود. نشستیم و نگاهم خندید و فکر کردم انگار ماه ها نگذشته است. سالاد ماکارونی آغشته به سس مایونز، پیتزای وزغ با ناخن مارمولک – غذا همین بود، نه؟ آخر سر که من نفهمیدم چی به خوردم دادید. فقط می دانم خوشمزه بود
نمی دانستید این چهل و هشت ساعت چگونه گذشته بود و من، تو و او
من با همه ی ناباوری هایی که این روز ها حس می کنم
تو، با همه ی غمگینی این روز هایت، همه ی مشکلات، حس بیماری که در زندگی تان هست
و او، او با آن همه انرژی و ترس و وحشت از سرزمین آدم های بوری که می خواهد رو به روی شان شود
البته که بورخس درست می گفت، زمان وجود ندارد
. . .
خانه در سکوت خاکستری خودش بود. پرده منتظر روی مبل که نصب شود، کاغذ های پخش همه جا که مرتب شوند. ذهن بهم ریخته. کاغذ های سکوت های موازی را ورق زدم که آورده بودی، کتاب ها را گذاشتم سر جای شان در کمد. چشم هایم ... خانه در بعد از ظهر اش لبریز از انتظاری خاکستری بود
خستگی توی وجودم بالا پایین می پرید. تی شرت سبز چمنی را گذاشتم سر جایش. مسکن نخوردم. درد داشتم. نخوردم. خودت مسکن بودی که بعد از ماه ها آمده بودی خداحافظی کنی که من هم دارم می روم. که لبخند بزنم که حداقل خیالم راحت می شود که جای تو جایی چند هزار کیلومتر آن ور تر امن است، حداقل می دانم که وحشت های روزمره ی همیشگی مان را دیگر تجربه نمی کنی. حداقل زندگی می کنی. می توانی بروی کتاب های واقعی بخوانی. روزنامه های واقعی ورق بزنی. مجله های راستکی توی دستت بگیری. سر کلاس های دانشگاهی زنده بشینی، با آدم هایی آشنا بشوی که زندگی ات را عوض کنند. یاد بگیری از استعداد ات استفاده کنی، کمی بنویسی، فشار زندگی مجبور ات کند بنویسی که با پول نوشتن می شود آن جا زندگی کرد، حتا اگر شده برای یک مجله ی محلی هم باشد، پول اش آنقدر هست که بتوانی زندگی کنی. بتوانی مستقل باشی. بگویی من می مانم. بمانی
یک روز گذارم بافتد به سرزمین ات، در بزنم بیایم تو ببینیم زمان وجود ندارم. بنشینیم لیوان های چایی پر رنگ سر بکشیم و بلند بلند حرف بزنیم، آنقدر حرف بزنیم که خسته بشویم و آخر سر هم بگویی این مصطفی هنوز هم خل است، آدم نشده، باز بخواهیم بگوییم خداحافظ، دور که شدی، برگردی داد بزنی مصطفی، دست تکان بدهی. من بخندم، بروم و باز تا
. . .
زمان که وجود ندارد
خیالم که راحت است، هر چند که کلی ترساندم ات که آنجا چنین است و چنان و این که باید رس ات را توی درس های دانشگاه بکشی، که همه چیز سخت است، ولی تازه یاد می گیری زندگی کنی، می دانی، یاد می گیری خودت باشی و این چقدر خوب است
می دانی، خیلی خوب است
خودت می شوی و بعد، تازه زندگی شروع می شود
از بین سختی های همین چند ماه آینده ی زندگی ات شروع می شود
و من
. . .
اتاق خسته بود. خستگی، خواب، درد میان گونه ها، میان پیشانی. غلت می زنم و خوابم نمی برد و هی سعی می کنم که بخواب
بخواب
بخواب
خوابم نمی برد. یک موقعی به خودم می آیم که از خواب پریده ام، پنج گذشته است. بیدار می شوم. خانه در سکوت خودش مسحور است. خانه دردی است میان شقیقه ها، خانه تمام کار هایی است که مانده تا انجام شوند
سفر بخیر
سفر بخیر و موفق باشی
. . .
سودارو
2007-03-06
هفت و هفده دقیقه ی شب
* * * *
شب زندان مبارکتان
مسعود بهنود – روزنامه ی روز
تک تکشان را مي شناسيم، دخترهاي دستگير شده، تک تکشان آشنايند براي همه کساني که دستي به قلم و دلي در آزادي ايران داشته اند در اين سال ها. حاضر در تمام لحظه هائي که همدلي مي طلبيد. حاضر در تمام لحظاتي که ايستادگي لازم بود. غيرت طلب مي شد. وجود اين بچه ها نمک هر اجتماعي بود
اول بار که اين داستان زنداني کردن روزنامه نگاران آغاز شد با دستگيري شمس الواعظين، جلائي پور، جوادي حصار و ابراهيم نبوي شد – محسن سازگارا در اتاق عمل قلب بود و بعد در همان سي سي يو تحت نظر شد - . همان موقع جمع شديم در خانه شمس و من در پيچ گلابدره ديدم چند دختر دارند تند تند حرف مي زنند و هن هن زنان سربالائي را مي آيند سوارشان کردم. همان بچه هاي خودمان بودند
باز همين پيچ زماني اتفاق افتاد که باز شمس را گرفته بودند و هنوز ما را نفرستاده بودند وردست آن ها، باز اما مهم تر اين که اين بار مهرانگيز کار را هم گرفته بودند. همين قدر که با بچه ها سربالائي گلابدره را طي مي کرديم چشممان به سيامک افتاده. او هم داشت مي آمد تا شرح اين درد بر جمع گويد که امروز که به ملاقات رفته مهري را به چه حال ديده است. وقتي در وسط اتاق نشيمن خانه شمس سيامک اين با بغض گفت قبل از همه کلاف خانم بديعي باز شد که مي پرسيد يعني چه. بايد همين طور نشست. و زور او به علي آقا مزروعي رسيد که هم نماينده مجلس بود آن موقع، و هم از تصادف مهيبي جان به در برده بود. بچه ها چنان مي غريدند که دوست و آشنا سرشان نمي شد. مي پرسيدند که شما اصلاح طلب ها چه مي کنيد پس. توقعشان اين بود که
...
سرخط اين بچه ها دست مهرانگيز بود که در آن لحظه با تن رنجورش در سلول انفرادي 8 زيرزمين اوين چمباتمه زده بود در برابر ديوار سفيدي که هرگز بدين نزديکي با انسان نبوده است. از کجا مي دانم اين سلول به چه شماره بود
روزيکه نوبت به ما هم رسيد که از پيچ اوين بگذريم . بابک پاسبان وظيفه که داشت مرا عبور مي داد از راهرو تنگ انفرادي هاي آموزشگاه وقتي که گفت اين جا سلول هشت است در گوشم گفت سلول خانم کار. بعدها بود که يک روز موقع انفرادي از بابک پرسيدم مگر خانم ها هم در همين جا مي آيند. تعجب زده بودم که زندان زنان همان کنارست و زندانبانان زن خود را دارد. بابک گفت زنداني با زنداني فرق دارد. همه زن ها در زندان زنان هستند اما خانم کار اين جا بود. همين جا
آن جا که مي گويم – انفرادي هاي زير آموزشگاه از نظر ساختماني پهلوي زندان زندان است و صداي آن ها مي آيد که دائم آواز مي خوانند و از صدايشان پيداست که سلول هايشان بازست جز گاهي که خانم رييس بند سلولي را براي جريمه يک زندان جيغ جيغوي بريده مي بندد. در آن زمان است که صداي ترانه هاي محزون مايه ديگري مي گيرد. به نظرم سنگدل ترين دل ها را مي لرزاند. اما آن ها زنداني عادي هستند که گاه صداي بچه هايشان هم شنيده مي شود اصولا وجودشان فاجعه است. ظلم است و نشانه اي از ظلم هاي جاري در جامعه . اما خانم هاي محترم سياسي که آواز نمي خوانند. اين را بابک از من مي پرسد
مي خواهد من برايش جواب درست کنم که مهرانگيز کار و شيرين عيادي چطور آن سکوت انفرادي را تحمل مي کردند. من چه جواب دارم بدهم
به زندان انداختن خانم ها از دوم خرداد شروع شد و به قول يک بازجو پاداش آن شورو حال هاي دوم خردادي. و از آن پس در هر ماجرائي که ساخته شد زنان بودند، اگر نه جلوتر. اوجش هم آن جا که پروانه همراه داريوش کاردآجين شد. اوجش هم وقتي که زهرا کاظمي را مردان بي غيرت اوين کشتند، از ميان دوربين داران تا گفته باشند که رحمي در دل بي رحممان نيست
به نظرم پروين تنها کسي از جمع بچه هاي آن روزي بود که قبل از دوخرداد هم سابقه داشت. وقتي در پرونده فرج سرکوهي گرفتار بود، مي ديدم که کرک سياه صورتش هنوز باقي، دارد تجربه مي گيرد. بقيه بچه ها بعد از دوم خرداد آموختند. در جريان عمل. عمل کدام بود. وقتي که پاي دخترکي که قرار بود سنگسار شوند گريه مي کردند. وقتي که مي دويدند تا خودشان را به دادگاه دخترکي برسانند که در بکا گرفتار بي عدالتي قاضي بيمار شده است. وقتي که مي دويدند تا مانع اعدام دختر هجده ساله شوند که براي آن که اعدامش کنند سن او را دو سال بالا برده بودند
و از دوم خرداد بود که زنان جنبش شدند. جنبشي که نه ربطي به جريان جهاني فمينسم دارد و نه ربط وثيقي با دوم خرداد، به نظرم حاصل زمان است و از دل نيازهاي طبيعي و طبيعي ترين فريادها برخاسته است. و باز به باورم اگر حاکمان نتوانند ظرافت و در عين حال صلابت و اهميت جنبش زنان را درک کنند و کار را به دست هاي زمخت همان ها بسپارند که فرهنگ نمي شناسند و به گوششان جز سر و کلاه همه چيزي بيگانه است، حاصلي به دست خواهد آمد که چيزي نيست جز زيان حکومت. ورنه به نظر من خانم مرتاضي که در همايش دانشگاه ام آي تي هم طعنه مي شنوند که چرا در نوشته ات گفته اي که فمينسيم به روايت جهاني را در ماجراي زنان ايران امروز راهي نيست. طعنه مي شنوند که چرا در بوستون هم روسري به سر داريد، چه باکشان از اين که شبي را با دخترهاي روزنامه نگار همسخن و همبند شوند. همسر کسي که سال ها به بند بوده است بند را خوب مي شناسند. در جمع بچه ها – که برخي را خوب مي شناسم و شاگردانم بوده اند – بعضي بار اول است که با راهروهاي اوين آشنا مي شوند. خانواده شان حق دارند که نگران باشند. اما اين گذرگاهي است که همه بايد از آن بگذريم . حتي بعضي که تصوري جز زندانباني براي خود قائل نبودند هم گذرشان به آن جا افتاده است
باورمان بود که جنبش هاي ما ديگر از دل سلول ها به در نمي آيد. اما افسوس که چنين نماند. و داستاني که قرار بود بعد از انقلاب فراموش شود دوباره زنده شده و دوباره همان شعارهاي شير و زندان است. و بخت پايان داستان با ما نبود. مانده است براي بچه هاي نسل امروز که هم امروز در اوين بودند
ديشب صورتي که داشتم از دستگير شده ها، کوتاه تر بود. تلفن کردم به خانه بعضي ها براي دلداري پدر و مادرهاي آشنا. امروز صورت درازتر شد. بايد با هم مرور کنيم : آسيه اميني، شادي صدر، ژيلا بني يعقوب، محبوبه عباسقلي زاده، محبوبه حسين زاده، سارا لقماني، زارا امجديان، مريم حسين خواه، جلوه جواهري، نيلوفر گلكار، پرستو دوكوهكي، زينب پيغمبر زاده، مريم ميرزا، ساغر لقايي، خديجه مقدم، ساقي لقايي، ناهيد كشاورز، مهناز محمدي نسرين افضلي، طلعت تقي نيا، فخري شادفر، مريم شادفر، الناز انصاري، فاطمه گوارايي، آزاده فرقاني، سميه فريد، مرضيه مرتاضي، سارا ايمانيان، ناهيد جعفري، سوسن طهماسبي، پروين اردلان، نوشين احمدي خراساني و شهلا انتصاري،پرستو سرمدي
باري مبارک باد بر زندانبابان که قدرتي نماياندند. و مبارک باد بر تمام زنان ايران