March 26, 2007

ویژه نامه های نوروزی – قسمت ششم

ویژه نامه ی داستان – روزنامه ی اعتماد
ضمیمه ی رایگان روزنامه، مورخ پنجشنبه 24 اسفند ماه هشتاد و پنج

http://etemaad.com/Released/85-12-24/182.htm

دبیر ویژه نامه: امیر حسین رسائل
ویژه نامه به صورت کلی: دو و نیم ستاره از پنج ستاره
تمام داستان های مجموعه را شروع کردم، حدود سی درصد داستان ها به صورت کامل خوانده شد

داستان های خوب این ویژه نامه

آوریل در یونان. آندره کدروس. رضا سید حسینی
قصه های پندآموز پست مدرن. جیمز تاربر. کاوه میر عباسی
درخت کریسمس و ازدواج. فیودور داستایوفسکی. رضا رضایی
قبرستان بچه ها. بلقیس سلیمانی
جناب نویسنده. سیامک گلشیری
وقتی توصیه های "ادگار آلن پو" را جدی نمی گیریم. محمد حسن شهسواری

داستان های واقعا بد این مجموعه

تپانچه، آری تپانچه! محمود دولت آبادی
مناظره پایان ناپذیر بلبل و مورچه. جواد مجابی
سواری درآمد، رویش سرخ و، مویش سرخ و، قدش سرخ و ... احمد بیگدلی
از چهارده سالگی می ترسم. حسن محمودی



خاطرات روزانه ی سیلویا پلات را که می خواندم، یک نکته واقعا جالب بود، این بشر هر چیزی که نوشته را اول می فرستاده برای یک مجله ی کله گنده، آنها هم اصلا بدون اینکه برای شان مهم باشد طرف را کی معرفی کرده و کی حمایت می کند و اصلا کی هست، متن اش را می خوانند – شعر و داستان – و اگر خوب بود، چاپ می کنند؛ اگر بد بود یک نامه می نویسند می گویند چاپش نمی کنیم، مزخرف هم بود، تازه چرا اینقدر کم می خوانید؟ یک لیست هم می دهند که برو این ها را بخوان. و از این حرف های خوب می زنند. منظورم مجله هایی است مثل نیویورکر، هارپر و آتلانتیس و این جور اسم های مکش مرگ ما

خوب چند تا نکته در همین اشارات به خاطرات پلات موجود است: یک، آن ها در ایالات متحده چیزی دارند به اسم مجله. این مجله ها صفحات ثابت ادبی، دبیر ادبی و گروه ادبی دارند. این مجله ها شونصد سال است که چاپ می شوند. دوم، این مجله ها اثر آدم ها را چاپ می کنند. سوم، پلات آثار اش را می فرستد دست ساطور به دست هایی به اسم منتقد ادبی و می گذارد تکه تکه اش کنند و وقتی گفتند چرت نوشتی، عر نمی زند، درست می نشیند مثل بچه ی آدم برنامه می ریزد، کتاب می خواند، کار می کند، به سفر می رود، تجربه کسب می کنند و کار می کند، کار می کند، کار می کند تا اثرش را مثلا نیویورکر قبول کند. سی چهل تا اثر که جا های مختلف چاپ کرد، تازه می افتد به فکر چاپ کردن کتاب


در ایران، چیزی به اسم مجله نداریم. هر از چند گاهی چیزی می آید، چند سالی چاپ می شود، یا ورشکست می شود یا توقیف. کات

در ایران چیزی به اسم منتقد و دبیر ادبی نداریم. خوب، چون آدم با سواد نداریم. آدم های ظاهرا باسواد ما چون زبان خارجی بلد نیستند، نمی توانند متن های نقد ادبی را درست بفهمند – چون ترجمه، بالاخره ترجمه است – و دیوار زندگی شان کلا کج تا ثریا بالا رفته است. ضمنا فرق نقد را با گرفتن انتقام های ایل و اجداد از دویست و چهل سال پیش تا الان را با خوانش یک متن ادبی نمی دانند. ضمنا نقد کار اصلی شان نیست، چون عشق ادبیات دارند اینجا هستند و یک جای دیگر پول در می آورند. یعنی وقتی می آیند سر اثر که از خستگی دارند می میرند

در ایران آدم ها از نقد می ترسند. صبر هم ندارند. دوست دارند همان اول بپرند چند تا کتاب چاپ کنند – به خرج خود شان، بعد هم مجانی پخش شود و پز بدهند به سکس پارتنر شان که بابا ما رو – و کلا در مورد کتاب خواندن، فیلم دیدن، موسیقی گوش کردن و مهم تر از همه، کار کردن ویار های خفنگی دارند. بهترین آدم های ما، وقتی یک کار را شروع می کنند، باید زمین و زمان و زندگی و همه چیز تعطیل شود که حضرت اشرف می خواهند مثلا یک داستان بنویسند و درگیری ذهنی دارند

در ایران برای چاپ اثر کی پول می دهد؟ کی بورس می دهد؟ کی حمایت می کند؟

خوب همه ی این ها را با هم جمع بزنیم می شود ویژه نامه ی داستان روزنامه ی اعتماد که خوب، چنگی به دل نمی زند

اول از همه چون یک سری از نام ها مشهور هستند و خوب، دبیر و منتقد ادبی هم که نداریم، کسی نمی آید مثلا بگوید آقای مجابی، درست شما کلی اثر درخشان دارید، این چرت و پرت تان را ببرید نصف اش را حذف کنید، دوباره بازنویسی اش کنید، بدهید چهار نفر بخوانند و بعد بیاورید اینجا، شاید آدم بتواند به ستون دوم متن تان پیش برود

همین قدر که سی و دو صفحه متن دارند کلاه شان را می اندازند بالا. بعد هم چاپ می کنند و ما هم خوب، چون ندید بدید هستیم و کلا چنین چیز هایی مثل دُر ناب، نایاب هستند، خود مان را می کشیم که یک نسخه اش را – سه روز بعد از چاپ در مشهد توزیع شده – را بخریم. بعد هم دست مان می گیریم بخوانیم، اولین داستان را که می خوانیم مجله را می گذاریم کنار، اگر مثل من بچه ی خوبی باشیم، یک هفته بعد دست مان می گیریم و با کلی فحش و غر و پر داستان ها را می خوانیم. آخر سر هم عصبی می شویم: یک سال فعالیت ادبی مملکت محروسه، چنین نتیجه ای دارد؟

* * * *

در میان تمام داستان های مجموعه، یکی خیلی به دل می چسبید – مخصوصا برای کسانی که کار کتاب می کنند، آن هم داستان محمد حسن شهسواری بود: وقتی توصیه های ادگار آلن پو را جدی نمی گیریم، اول نوشته شده این داستان نوشته ی استپان تروفی موویچ ورخونسکی است، نویسنده ای هم عصر داستایوفسکی که توی خود روسیه هم خیلی شناخته شده نیست. بعد البته می فهمیم یک داستان ایرانی است، ویراستار ادبی یک ناشر نامه ای نوشته به یک نویسنده ی جوان و ایراد گرفته از خط اول رمان او: پسر تمام روز یکشنبه پشت نرده ها ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد، دختر اما از این همه بی خبر بود. و شروع کرده گفته اگر متن برود به اداره ی هشتم سازمان گسترش فرهنگ و علوم پویا – بخش بررسی کتاب وزارت ارشاد – از همین جمله چه ها که در نمی آید! داستان فوق العاده ای بود، کلی کیفور شدم


ولی باز هم ... یعنی جمع کردن سی و دو صفحه داستان خوب کار سختی بود؟ یا ما فقط توی ادعا خوب کار می کنیم؟

سودارو
2007-03-25
ده و بیست و چهار دقیقه ی شب

اینکه من طوری شده ام که دوست ندارم روز نوشته هایم را ادامه بدهم، یعنی حالم خوب، خیلی خوب نیست که بتوانم مثل آدم بنویسم. حداقل عید نوروز که باید به خواننده ها نفس راحتی داد؟ جشن کتاب هم جواب ایمیل ام به آقا ی شهرابی که بیاید، احتمالا دوباره می نویسم. هر چند نه زود تر از هفت فروردین

...

مرسی فرناز که نوشتی. من چرا یادم رفته بود لینک بدهم؟

http://farnaaz.info/archives/002896.html

چند کتاب جدید، معرفی از کتابلاگ

http://www.ketablog.com/archives/001213.php

شما گی هستید؟

http://www.balootak.com/2007/03/497.php