May 06, 2005

مشهد را مي گذارم بماند براي تمام روز هايي كه گذشته است. مثل تمام خاطرات. كه انگار براي هميشه گذشته اند. وقتي رفتم باران مي باريد. سرد مثل هر چيز ديگر شهر. رعد مي زد و من خسته از كلاس هاي صبح . . . دكتر مطلب مي ايد و درس مي دهد و كلاس سنگين تدريس. اقاي كلاهي مي ايد و نمايشنامه . . . سر حال و به هر كسي يك متلك مي اندازد. غيبت زياد داريم. براي اولين بار از ليست كامپيوتري اش حاظر غايب مي كند. مي گذارم كلاس هاي صبح تمام شود و دوان دوان با اولين تاكسي به خانه. بگذار كلاس مزخرف معارف 2 غيبت باشد. مي ايم و يك ساك اماده و من بايد تلفن بزنم. بايد به حرف ها و توصيه هاي ايميني گوش كنم. بايد . . . ساك را مي بندم و كمي اهنگ قبل از رفتن. تاتو. و رعد مي زند. باز هم مثل صبح رعد مي زند و من كامپيوتر را خاموش مي كنم

زود تر از من هادي امده است توي كوپه. كاشاني است. مشهد درس مي خواند. اين را بعد تر مي فهمم. بعد يك خانوده ي ترك مي ايند. مادر شان – شايد نود سال – همان اول مي خوابد و نيم ساعت يك بار بيدار مي شود كه اب بخورد و چيزي به پسر هايش بدهد. پسر بزرگ تر – شايد هفتاد سال – هم مي خوابد و بيدار مي شود و مي خوابد . . . نيم ساعتي مي گذرد تا پسر كوچك تر صحبت را شروع كند. استاد دانشگاه علامه طباطبايي است – اگر درست يادم مانده باشد – اقتصاد تعاون درس مي دهد. برايم صحبت مي كند. در مورد رشته ام. چند شغل برايم پيشنهاد مي دهد كه اين ها را ادامه بدهي خوب است. خاطره مي گويد. تا نزديك نيشابور حرف مي زنيم. اول دخترك دانشجو ي ساكت را مي برند به يك كوپه ي ديگر و بعد از من و هادي مي خواهند كه كوپه مان را عوض كنيم. قبول مي كنيم و به كوپه ي جديد مي رويم. وارد اخرين سالن قطار مي شويم و هنوز وارد نشده يك سيل از دختر هاي جوان پيش دانشگاهي و يكي شان براي افتتاحيه توي سالن دارد مو هايش را توي راهرو مرتب مي كند. مي رويم توي كابين. يك پسر مي ايد و چيزي مي گويد و مي رود پيش دوست ش اخر قطار به سيگار كشيدن

مجردي است. يك جوان بسيجي. يك رزمي كار. من و هادي دو تا دانشجو كه فقط مي دانند خودكار و كامپيوتر و كاغذ چيست و دو جوان تهراني دو جنس گرا

حرف مي زنيم و شوخي و خنده و مشكل داريم با مسئولين كوپه هاي كناري كه همه مال اردوي دختر هاي تهراني است. براي زيارت لابد. و همه شاكي از ما. من با كسي كار ندارم و كسي هم با من كاري ندارد. جر و بحث است. مي رويم و با هادي در كافه نسكافه مي خوريم. چهار راه افتاده ايم و الان ده شب است. دختر هاي تهراني هستند و ياغي و ازار دهنده. دوست ندارم اين رفتار هاي شان را

ساعت يك كه مي شود مي فهمم يك ساعت دراز كشيدنم بي مورد است. من نمي خواهم بخوابم. مي خواهم بيدار باشم. مي خواهم ببينم كه تمام ذرات دانشجويي دارد از من دور مي شود. كه دارم نفس مي كشم و سكوت شب زيبا است. دو پسر تهراني نمي خواهند بخوابند. كنار هم دراز كشيده اند و حرف مي زنيم. به من كاري ندارند و من هم كاري به كار شان ندارم. از زندگي حرف مي زنيم و از مشهد و از تهران و از سكس و از . . . نزديك صبح كه مي شود من تنها نشسته ام و دارم سكوت را گوش مي كنم. و شب را. و نور قطار را. نمي خواهم بخوابم

سه و پنج دقيقه ورامين هستيم و چهار در تهران. بايد وقت كشي كنيم. با هادي. صبر مي كنيم تا نزديك پنج و نماز مي خوانيم و پياده تا منيره مي اييم و حرف مي زنيم و بعد با اتوبوس تا ميدان ولي عصر و بعد با تاكسي تا سيد خندان

تهران تاريك. سرد. زيبا. درخت ها . . . درخت ها . . . درخت ها . . . و وليعصر خاموش. بي هيچ ماشيني. سرد. و جوي هاي اب. زود است تا بفهمم تمام جوي ها پر از زباله است. كه بوي گند فاضلاب. و گربه اي كه شبيه به گربه هاي مشهد نيست. وحشي مثل تهران

.
.
.

من نمي خواهم بخوابم. سي و شش ساعتي مي شود كه نخوابيده ام. پايم را كه مي گذارم توي نمايشگاه. با باد سرد و باران ريز و تمام تنم كه مي لرزد. كه من در هيچ مكان و زماني نيستم. كه امير مي رود و من به دنبالش تا سالن كتاب هاي ريالي را پيدا كنيم. كه نورتن اول صبح روز سوم نمايشگاه كتاب تهران تمام شده است. كه بيشتر كتاب هاي خوب وردذورث كلاسيكس را برده اند. كه من مي روم و كتاب ها را انتخاب مي كنم. كه باران ريز مي بارد و سرد است هوا و همه چيز و به اندازه ي يك شهر ادم توي نمايشگاه هست. كه من نمي دانم و فقط راه مي روم و گيج مي خورم و نمي فهم. نه در مكان. نه در زمان. كه وقتي دو ساعت زود تر از زمان مشخص بر مي گرديم خانه همان اول لي لي خانوم مي گويد خستگي شديد و يك نوشيدني شيرين با شيريني به من مي دهد و راهي رختخواب

وقتي كه بيدار شدم همه چيز هنوز يك رويا بود. ولي من هنوز در تهرانم و دو پاكت كتاب هم مي گويند كه به نمايشگاه رفته ام. دو روز ديگر هنوز هم هست

و من حالم خوب نيست. خسته ام و نمي خواهم بخوابم

سودارو
گيج و به هم ريخته و مسلول
اشفته به تمام معنا
تهران
جمعه
2005-05-17

من مسنجر ندارم