May 14, 2005

چرا اینقدر خسته ام؟ هیچ چیز، هیچ چیز حتا سنگین ی یک خواب طولانی هم آرامم نمی کند. می خوابم و بیدار می شوم و می خوابم و هنوز هم چشم های سرخ رنگ ِ خسته انگار ساعت ها بیدار نشسته ای به خواندن کتابی سخت . . . و ذهنی هنوز هم همان آشفته ی پیشین . . . دیشب بود، داشتم فکر می کردم میان این جمع دانشگاهی ِ کت شلواری – استاد کت نپوشیده بود – من چه می کنم با جین و تی شرت ِ آبی پر رنگ و عطر گیج کننده ای که زده بودم؟ موج می خوردم، به خودم فشار می آوردم که در مکان بمانم و در زمان هم و نپرم از این جا به آن جا . . . دیشب بود، موقعیتی پیش آمد که به همراه جمعی سه نفره به دیدار دکتر محمد رضا شفیعی ِ کدکنی که برای یک سفر کوتاه به مشهد آمده اند برویم. زیبا بود. سنگین. من هنوز هم دوست دارم در سکوت دیشبم موج بخورم . . . آرام بود همه چیزی

و آخرین حرفی که از دکتر شنیدم چقدر به دلم نشست، وقتی مهندس درهمی گفت که استاد مشهد دانشگاه سخنرانی ندارید؟ خندید و گفت من تمام عمرم سخنرانی نداشته ام

بر می گشتیم یاد شاملو بودم و فروغ و معروفی و . . . خیابان های مشهد شلوغ بود و دود و سیاهی

* * * *

یکشنبه شب دانشگاه فیلم کنستانتین را نمایش می دهد، انجمن علمی زبان و نسخه ی زبان اصلی. فیلم را به من داده اند که تماشا کنم و نقدی برایش آماده کنم، هنوز در دقایق اولیه فیلم هستم و این قدر سنگین است که شاید نتوانم نقد ش کنم، فقط می خواهم قویا فیلم را توصیه کنم: اگر می توانید برنامه های تان را تنظیم کنید حتما فیلم را ببنید، ظاهرا نزدیک به شش بعد از ظهر تا هشت شب خواهد بود و بلیط اگر مثل قبل باشد برای هر نفر دویست تومان

سودارو
2005-05-14
پنج و هفده دقیقه ی صبح