May 03, 2005

Sokoot e Man

می دانی، یک جایی هست، یک نقطه که سر جایت خشکت می زند. می ایستی و به رو به رویت یک لحظه نگاه می کنی، یک لحظه هم بر می گردی و پشت سرت را، می بینی از کجا گذشته ای. یک لحظه مانده ای و حرکت نمی توانی، یعنی حرکت بکنی از هم می پاشی، یعنی یک دفعه گریه ات می گیرد، یک گریه ی هیستریک بلند، آن قدر بلند که همه بر گردند، اصلا حواست نیست کجایی، ممکن است وسط یکی از شلوغ ترین جاهای شهر باشی، اصلا مهم نیست، اصلا نمی تواند مهم باشد، توی یک نقطه گیر کرده ای و گریه ات گرفته و همین جور ایستادی و . . . نفس ت بند می آد

نفس ت بند می آد و نمی دونی که باید چکار کنی. سرت رو که بلند می کنی، از پشت پلک های خیس ِ خیس آسمان هیچی نیست

دور و برت هیچی نیست
هیچی

می دانی، همین طور داری می ری جلو که به یک نقطه می رسی. یک نقطه و می ایستی و با کفشت یک کم روی زمین خط می کشی، روی گرد و خاک روی زمین، و بعد سرت را بلند می کنی، آفتاب یک جوری آن قدر تنده که فکر می کنی شاید خون دماغ کنی، هیچ ابری نیست، هیچ جا هیچ ابری نیست، پشت سرت هیچ صدایی نیست، از کنارت دارند ماشین ها رد می شوند. یک عالمه ماشین اند، یک عالمه، چشم هایت را می بندی و فکر می کنی، فکر می کنی و گوش می کنی یک نفر از خاطره هایت بیرون می دود و می خندد، می خندد، می خندد و می دود و تو همین جوری پشت سرش می دوی و می خندی و می روی زیر یک ماشین. خرد می شوی، خرد می شوی و خون ات تمام خیابان را پر می کند، آفتاب اون قدر تنده که خون ت زودی خشک می شه، خیلی زود، فرداش رفتگر ها کلی بد و بیراه می گن به این خون ها، و تو، تو، تو توی یک لحظه می میری و حواست نیست و همین جوری داری می دوی، می دوی و می خندی، می دونی، داری می خندی

این جوری مردن آرزو مه


* * * *

فقط همین. همین خطوط کوچک که امشب از حافظ خواندم. بعد از مدت ها یک شعر از حافظ برای خودم خواندم. بعد از مدت ها. چرا؟ چرا ایستادی و داری خونسرد نگاه می کنی که من دارم خودم را نابود می کنم؟ دارم خودم را تکه تکه می کنم و هیچ . . . هیچ، سکوت و خدایی می چرخد
.
.
.



. مرا می بینی و، دردم زیادت می کنی در دَم
. تو را می بینم و، میلم زیادت می شود هر دَم
ز سامانم نمی پرسی؛ نمی دانم چه سر داری؟
به درمانم نمی کوشی؛ نمی دانی مگر دردم؟
- نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
. گذاری آر و بازم پرش تا خاک رَهَت گردم
ندارم دستت از دامن مگر در خاک، و آن دَم هم
. چو بر خاکم گذار آری بگیرد دامنت گردم


- تو خوش می باش با حافظ، برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم ِ دَمسَر دم؟

غزل 323 – حافظ به روایت شاملو – صفحه ی چهار صد و دوازده


سودارو
2005-05-03
یک و بیست و شش دقیقه ی صبح

In the Wrong Lane
این اسم کاست ِ تاتو ی که دارم امروز گوش می کنم. اگر داریدش برین و آهنگ استار را گوش کنید، برای من برید و این آهنگ را گوش کنید