May 25, 2005

چرا باید . . . اگر رونالد به من گفته بود که امروز او می آید دانشگاه پایم را قلم می کردم بیایم سر کلاس ها و بمانم برای تماشای فیلم ایدیپس در کلونوس، که آخر هم نتوانستم تا آخرش بمانم

توی کافه ی رو به روی دانشگاه بودیم با سعیده و مریم و داشتیم چیپس می خوردیم و من سعی می کردم سوال های اساطیر را که مریم برای دوستش می خواست جواب بدهم که مریم گفت آقای ... دارد با دوست جدیدش می گردد، یک لحظه برگشتم و دیدمش. بعد از سه . . . چهار سالی که ندیده بودم ش – به جز یک بار که در خیابان بود و من سرم را برگرداندم که وجود نداری – و حالا داشت راه می رفت، به سمت دانشگاه، شک کردم که خودش باشد، برگشتم و سوال ها هنوز منتظرم بودند، ده دقیقه ای طول کشید که توانستم جواب هایی برایشان پیدا کنم

وقتی آمدم بالا دبیر انجمن یقه ام را گرفت که کجا، جلسه ی شازده احتجاب چه شد؟ من هم کلا امروز شنگول و گیج و مست بودم زدم به در بی خیالی و جلوی کلاس مازی و سورئال را دیدم و کلاس خالی و مازی را هم کشاندیم که بیا فیلم تماشا کن. حرف بود و خنده که برگشتم و دیدم کنار رونالد ایستاده است. گفت سلام، دستش را دراز کرد، مکث کردم، نگاه ش کردم، با هم دست دادیم و من . . . انگار که وجود نداری، که نمی خواهم وجود داشته باشی، که هنوز کابوس های وجودت نمی گذارد یک آن آرام باشم . . . که هنوز هم هیچ چیز، هیچ چیز نیست، هیچ چیز درونم نیست، چنان احساس پوچی می کنم، چنان دلم آرام ندارد برای روز های گذشته، روز های قشنگ گذشته، روزهای قبل از کابوس تو، قبل از احمقانه بودن امور فرهنگی دبیرستان – امیدوارم ببینم که همه شان در آتش می سوزند – روز های احمقانه که برای هیچ بازجویی شدم، برای هیچ

هیچ
هیچ
هیچ

و چه ماند؟ چقدر من عوض شده ام. یک ساعتی داشتم نیم شب در اتاق تاریک در سکوت راه می رفتم و فکر می کردم. که چقدر من عوض شده ام، چقدر زیاد، چقدر . . . دلم می خواست مثل یک شب بارانی همه چیز نمناک بود و تاریک بود و من هنوز به دنیا نیامده بودم. هنوز بدنیا نیامده بودم

برگشتم به خودم گفتم پشیمانی؟ لبخند زدم که نه، که تمام روز هایی که می گذرد چشم هایم را هر آن باز تر می کند، باز تر از محدوده ی محدود ِ محدود شده ی تمام آدم های اطرافم

درست است که بهایی که هر روز می پردازم برای این آگاهی از تمام زندگی ام ارزش مند تر است، درست است که بهای آگاهی ام نابودی وجودم بوده است وبیماری های مختلفی که تازه دارند شروع می شوند و نمی دانم تا کی که من را از پا بیندازند، می دانم که راهی طی کرده ام که از سکوت و زیبایی پرت شده ام وسط منجلاب چیزی که می نامیمش زندگی، درست است، همه ی این ها درست است

ولی من دارم فرق می کنم. من دارم بزرگ می شوم، نه مثل آدم بزرگ ها بزرگ بشوم و پوچ، دارم بزرگ می شوم و دست هایم می سوزد به هر چیزی که دست می زنم و پوستم کلفت می شود. چشم هایم خسته، روحم آزرده، ولی می توانم وقتی در خیابان راه می روم و شب است سرم را بلند کنم و ماه را ببینم بین ابر های همیشه و چند تایی ستاره که از دود و نور شهر هنوز می توانند بگویند سلام

من توی این پنج سال به نقطه ی هیچ رسیدم و برگشتم، هنوز دارم با سر خودم را پرت می کنم میان نقطه های نیستی، ولی به قول پرستو هر خر ِ احمقی که باشم حداقل برای خودم می دانم کی هستم، حداقل سر خودم را کلاه نمی گذارم به این، به آن، که حداقل می دانم هیچ چیز نیست

من توی این پنج سال طغیان کردم و از خاندان معظم آن چه را که می خواستم گرفتم، مجبور شان کردم که قبول کنند من ادبیات بخوانم نه یکی از رشته های وابسطه به گروه پزشکی، که قبول کنند من همین جوری هستم. سخت بود، خیلی سخت و وحشتناک و خرد کننده، ولی قبول کرده اند و قبول خواهند کرد

می دانم هنوز خیلی مانده است. هنوز خیلی مانده است. می دانم

می دانم و پیش می روم
هنوز می توانم سرم را بالا نگه دارم

فقط کاش نقطه های قهوه ای کمی دیر تر بیایند
کاش تنبلی روزانه ام را کنار بگذارم
.
.
.


کاش
کاش
کاش
.
.
.

* * * *

امشب در اخبار دیدم که شورای نگهبان جواب داد و معین و مهرعلیزاده را تایید صلاحیت کرده اند. نمی دانم چه بهایی پرداخت شده است تا این ها را تایید صلاحیت کنند، می دانم که کوی دانشگاه کمی شلوغ شده است، می دانم اینترنت پر شده بود از بیانیه های تحریم انتخابات، می دانم که آمار هایی که می گیرند یک باره سقوط کرد با رد صلاحیت ها، و می دانم که این ها به همین راحتی کاری نمی کنند، بهایی گرفته شده است تا آقایان را تایید صلاحیت کنند

قصد ندارم به همین راحتی حرفم را درتحریم انتخابات پس بگیرم. من تا روز های قبل از انتخابات که تصمیم بگیرم دقیق کار های معین را دنبال می کنم تا ببینم که می خواهم رای بدهم یا نه

راحت بگویم مثل نیک آهنگ کوثر اعتنایی نمی کنم به انتخاب بین بد و بد تر. فقط اگر احساس کنم می شود کاری کرد رای می دهم

سودارو
2005-05-25

پنج دقیقه به یک صبح