May 31, 2005

پوچ ِ سرد


چشمه های سرد
مثل انزوای یک لحظه ی کوچک تنهایی
زمانی گمشده میان مجرا های سلول های بی رنگ می دوی
می دوی
می دوی
و پیر می شوی
و چشم ها دو دو زنان


چشمه های سرد و
پاهایم را مثل خنجر به هم فشرده
سرخ و کبود
و قدم که باید
سکوت مثل تار های سفید رنگ دور دهانم چرخ می خورد
مثل انزوای یک فریاد خفته در گلو
سرد مثل تمام قطره های آب

چشمه
جوشان
و چشم ها میان ابر ها و زمین را نگران
صورتی می خندد
صورتی بلند می شود و بی خیال همه چیز
در حس زمانش غرق
صورتی مثل یک اندوه بخار می شود

میان همه زمین حفره ها رشد می کنند
بزرگ می شوند
و غل غل
چشمه ها می جوشند
سرد
سرد
مثل پوزخند های صورتی که وقتی می گوید سلام
دروغ گفته است

و تو چنگال هایت را میان سفید روح فرو می بری
تند
تیز
و برای هزار مین بار در این آرزوی پوچ
سرد
مرگ
مرگ

سرت گیج
چشم سیاه
و هنوز
سرخ و کبود تمام سلول ها
میان سرمای یخ زننده ی پوچ
قدمت را بر می داری
قدمت را بر می داری


سودارو
بیست و چهار می 2005
هشت و بیست و پنج دقیقه ی صبح
سر کلاس سیری در تاریخ ادبیات انگلیسی