May 30, 2005

این متن را فرزانه طاهری مترجم ایرانی و همسر مرحوم هوشنگ گلشیری ظاهرا در روزنامه ی شرق نگاشته اند و گویا نیوز هم آن را منتشر کرده است. متن را به طور کامل می گذارم و امیدوارم آن را بخوانید، یعنی لطفا آن را تا آخر بخوانید. اولش یک کم مقدمه است، تحملش کنید

سودارو

2005-05-30

* * * *

بيمارى لاعلاج خوشبينى من، فرزانه طاهرى، شرق
درباره كتاب «هوشنگ گلشيرى» از مجموعه تاريخ شفاهى ادبيات معاصر ايران _ ،۳ مريم طاهرى مجد زيرنظر محمدهاشم اكبريانى، نشر روزگار، چاپ اول: ۱۳۸۳
•••
به سالگرد مرگ هوشنگ گلشيرى نزديك مى شويم. در اين پنج سالى كه از آن جمعه ۱۳ خرداد يا اعلام رسمى مرگ او يعنى ۱۶ خرداد مى گذرد بارها و بارها با مراجعه كسانى روبه رو بوده ام كه چيزى از گلشيرى يا درباره او مى خواستند. معدودى خود نيز تلاشى كرده بودند و من كافى بود كمك كوچكى بكنم اما بيشترشان منتظر بودند لقمه آماده اى در دهانشان بگذارم. بارها با وجود مشغله هاى بى شمارم احساس وظيفه مى كردم كه اگر كمكى از دستم برآمد دريغ نكنم و بارها به من ثابت شد كه نبايد اين همه خوشبين بود و اين همه براى هر كسى وقت گذاشت يا همه كس را جدى گرفت. نمى دانم اگر من زن كنج خانه نشسته بى خبر از همه جا بودم، بزرگداشت و يادنامه و فيلم درباره گلشيرى چه مى شد. اما نه. تو فرزانه طاهرى هستى. حتى اگر چند روز از اين فاجعه گذشته باشد، خودت بايد بزرگداشت بگيرى با كمك چند نفرى كه هميشه كنارت هستند. تازه در آن حال و روز بايد مراقب باشى كه نوبت بزرگان براى سخنرانى عقب نيفتد. نه، فرزانه طاهرى پوست كلفت تر از اين حرف ها بايد باشد. بزرگداشت، يادنامه، بنياد و جايزه. لابد بيست و يك سال زندگى با گلشيرى آنقدر آبديده اش كرده كه از پس همه اينها برآيد، تلاش معاش و قلم صد تا يك غاز و بچه ها و زندگى و اينها هم بماند. (همين جا بگويم كه اگر بزرگداشتى برگزار شده فقط در دانشگاه ها بوده، به ويژه در شهرستان ها) يعنى باور مى كنند كه...؟ بگذريم كه رنج هاى هر كس و زخم هايش خيلى خصوصى است و به قول گلشيرى ريشه دل آدم ها را نبايد كشيد يا كلوخه غم را بايد به آب دهان خيس كرد و
. . .
مى خواهند فيلمى درباره گلشيرى بسازند و تو وقت مى گذارى، ده ها ماده خام در اختيار مى گذارى و بعد مى روند و پيداشان نمى شود. مى خواهند برايش بزرگداشت بگيرند و تو مى گويى بهتر است چه چيزى را به كه بسپارند و خودت با آن شخص كه به نظرت مناسب است صحبت مى كنى، گيس گرو مى گذارى كه فلان روز، فلان ساعت، فلان دانشگاه و راضى شان مى كنى. بعد ديگر خبرى از حضرات نمى شود و تو شرمنده مى شوى يا اصلاً اجازه برگزارى نمى دهند يا مى خواهند بروى درباره گلشيرى سخنرانى كنى كه زير بار اين يكى تا به حال نرفته اى. كمكى از دستت برآيد مى كنى، اما چون تخصص نقد ندارى، نمى پذيرى. زندگى با او به اعتقاد من- كه سعى مى كنم به ديگران هم بفهمانم- هيچ صلاحيتى براى صحبت درباره آثارش براى من ايجاد نمى كند. فرونشاندن كنجكاوى هاى ديگر هم كه از من ساخته نيست. جز همين يك مورد كه خواهم گفت. ايفاى نقش هاى نمادين و حتى گاه تزئينى هم هرگز از من برنمى آمده، حتى وقتى پس از مرگش خواستند در شوراى سردبيرى مجله اى كه راه انداخته بود چنين نقشى ايفا كنم. من همان كارهايى را حاضرم بكنم كه در زمان حياتش مى كردم، والسلام. جز البته بنياد گلشيرى كه فعاليت هايش نه به شخص گلشيرى كه معطوف به ادبيات معاصر و فعاليت هاى عام المنفعه است. سرانجام چندين ماه پيش: «قرار است يادنامه گلشيرى درآوريم» با عنوان دهان پركن تاريخ شفاهى كه از زمانى كه در نمايشگاه آن را خريده ام و تا دمدمه هاى صبح با هول و اضطراب ورقش زدم و خواندمش، منتظرم خشمم فرو بنشيند تا بتوانم بنويسم كه چرا در اين ميانسالى بايد كم كم ياد بگيرم بر بيمارى خوشبينى خود غلبه كنم و يادم نرود كه رعايت ابتدايى ترين اصول و ابتدايى ترين حقوق ديگران كيميا است و بايد عدم رعايت يا عدم درك ضرورت رعايت اين حقوق را مسلم فرض كرد مگر اين كه خلافش ثابت شود. بايد بر اين بيمارى خوشبينى غلبه كرد، هرچند كه اين مبارزه با ذات خويشتن سبب شود در ارتباطم با آدم ها مدام احساس عدم امنيت كنم
استاد عزيز عبدالمحمد آيتى كه گلشيرى ارادت خاصى به او داشت تلفن كرد.* خانمى را معرفى كرد كه مى خواهد با مصاحبه، كتابى راجع به گلشيرى درآورد. تا اينجايش مشكلى نبود. خانم كه بسيار دوست داشتنى بود، آمد و نشستيم و از طرحش گفت و اين كه كتاب سنگينى نمى خواهند در آورند. بيشتر وجوه مربوط به شخصيت و رفتار و زندگى و خلاصه از آن دست چيزها كه كنجكاوى برخى خوانندگان را ارضا كند و نه نقد آثار يا بحث هاى فنى سنگين. فى نفسه اشكالى در اين طرح نمى ديدم، هرچند به قول ناباكوف خودم سرك كشيدن از بالاى ديوار خانه مشاهير را چندان خوش ندارم. پس نشستيم و صحبت كرديم، ساعت ها و در چند نشست. يك بار يك نوار كامل اصلاً ضبط نشد كه چون احساس حماقت مى كردم، نتوانستم حرف ها را تكرار كنم. گاهى ايشان با پرسش هايى كه مى گفتند ناشر (كه نمى دانم مقصود ناشر بود يا «سرپرست» يا «ناظر» مجموعه) براساس صحبت هاى من طرح كرده است، برمى گشتند
اولين بار كه پياده شده حرف ها را ديدم، خب خيلى سر و دمش بريده شده بود. به خود ايشان هم گفتم، اما در آن شرايط روحى كه من داشتم و البته هنوز دارم محال بود حوصله كنم و اصرار بورزم كه بايد نوارها را گوش كنم و تطبيق دهم. پس تا اينجايش هيچ كس جز خودم را نبايد شماتت كنم. ايشان را هم تا جايى كه توانستم راهنمايى كردم با چه كسانى صحبت كنند با اين نكته در ذهن كه درباره هر وجهش دست كم با يك نفر مصاحبه شود. با بيشتر آنها هم قبلاً صحبت مى كردم، ايشان را معرفى يا دست كم امكان تماس را فراهم مى كردم
از كتاب مى گفتم. اما پيش از آن يكى دو اتفاق افتاد كه كمى از غلظت خوشبينى ام كاست
اول اين كه ناشر صحبت هاى يكى از مصاحبه شوندگان را به شخص ديگر داد تا او بخواند و جواب بدهد. شايد ايشان به دليل سوابق ژورناليستى خود شرطى شده اند، اما در روزنامه هم گمان نكنم جز در موارد ترس از قدرت يا خاصه خرجى، كسى قبل از چاپ حق داشته باشد مطلب را به شخص ثالثى بدهد. كمى ابتكار البته اگر داشتند پرسش هايشان را از شخص ثالث براساس صحبت هاى آن دوست و مقدمه اى مثل اين كه «شنيده ايم» يا «مى گويند» طرح مى كردند. بگذريم كه همان وقت هم آن دوست از طرز پياده شدن نوار صحبت هايش سخت گله مند بود كه باز من آرامش كردم. شرمنده ام. خوب اين يك
در مورد حرف هاى خود من، باز براى اين كه ديگرى را راضى كنند «تاريخ شفاهى» همسرش را بسازند حرف هاى مرا دادند بخواند. بدون اطلاع من. بعداً به من گفته شد كه اين كار را كرده اند. كلاً خواهم گفت كه رسم اين ناشر يا سرپرست كه بنا بر سنت حسنه اغلب روزنامه نگاران خود را حاكم مطلق بر مطالب ديگران احساس مى كرده همين است: قرار دادنت در مقابل عمل انجام شده. هنوز اصل كار البته مانده است
شنيدم كه كتاب در مميزى ارشاد گرفتار شده است. بعد، چند روز قبل از نمايشگاه خانم مريم طاهرى مجد مصاحبه كننده، زنگ زدند و مژده دادند كه كتاب مجوز گرفته و براى چاپ رفته است. گفتم چطور؟ گفتند با حذف هايى. من غافل پرسيدم به آنها كه از حرف هايشان حذف كرده ايد هم اطلاع داديد؟ گفتند بيشترش حرف هاى خود شما بوده. گفتم كه در مطبوعات اعتراض خواهم كرد، گفتم كه اين همه بلا در اين زندگى دقيقاً به همين دليل بر سرمان آوار شد كه نمى خواستيم حرف هايمان حذف شود و مثل به مرگ گرفته هاى به تب راضى شده دست كم به اختيار خودمان باشد كه سانسور را بپذيريم يا نه و گلشيرى سال ها نپذيرفت كلمه اى از آثارش حذف شود. به همين دليل هم سال ها كتاب هايش در محاق ماند. (اينها را كه مى گويم مدام اين ترجيع بندى در ذهنم است كه شرم بر من باد با اين اعتماد كردنم به همه و خوشبينى اى كه به حماقت مى كشد و شرمنده همه آنهايم اگر كه به اعتماد من حرف زدند و حال مى بينند از حرف هايشان حذف شده است و همين طور شرمنده آن كه با من مشورت كرد و حاضر شد اينها تاريخش را درآورند). حدس مى زدم چه ها حذف شده و چه ها مانده. فقط همان ها كه عاشق سرك كشيدند قرار بود راضى شوند و... از حرفم جلو نيفتم. گفتند كه با ناشر در ميان مى گذارند. چند دقيقه بعد دوباره زنگ زدند كه ناشر مى گويد آن بخش هايى از حرف هاتان را كه حذف شده ديگرى با عباراتى ديگر گفته بوده است! جل الخالق! گفتم من هرگز معتقد نيستم كه به جاى حرف، كلمات گوهربار و منحصر به فرد صادر مى كنم. بحث اصلاً چيز ديگرى است. بحث سانسور است، بحث زير پا گذاشتن حق صاحب كلمات است، آن كلمات هرچه مى خواهد باشد. نمونه چاپى كه من تصحيح كرده ام به اين معنى است كه قبول دارم همان از قول من چاپ شود نه يك كلمه كم، نه يك كلمه زياد. هر تغييرى حتى يك واو ناقابل بايد با صلاحديد من مى بود، چه رسد به آنچه بعد ديدم. قضيه به اين سادگى را يعنى نمى فهمند؟ يا نه، مى فهمند و به صلاحشان نيست كه به روى خود بياورند؟
خلاصه بگويم، از آن منشور چندوجهى كه گلشيرى بود در اين كتاب جز به يكى دو وجه پرداخته نشده است. تاريخ شفاهى نيست اين. گزارش سر و دم بريده اى است از همان يكى دو وجه. من شده ام زنى كه سفره دلم را باز كرده ام، از آشنايى با او گفته ام و از مرگش. بخش اعظم صحبت هايم اين دو وجه است كه حاضر شدم بگويم تا آن بيست و يك سال ميانى را با آنها قاب بگيرم. اما بيست و يك سال در شكل كنونى به اختصار برگزار شده انگار چندان خبرى نبوده. كانون نويسندگان كه گلشيرى هميشه مى گفت خانه دوم من است و آشنايى من و زندگى من با هوشنگ با آن گره خورده بود، با آن شروع شده بود و با آن تمام شده بود غايب بزرگ اين تاريخ شفاهى است. من اول بار او را در وقت سخنرانى اش در ۱۰ شب شعر كانون ديدم، اول بار كه به خانه اش رفتم در سال ۵۷ در تدارك جلسه كانون كمكش كردم و آخرين بار كه قلم بر كاغذ گذاشت براى امضاى اعلاميه كانون بود و از آرمان كانون يعنى آزادى قلم و بيان كه زندگى مشترك ما- كه چه كوتاه بود _ در سايه انتقام گيرى هاى جورواجور بابت آن بى رحمانه كوتاه تر شد، در اين كتاب نشانى جز اشاره اى نمى بينيم. نه با همكانونى اى مصاحبه شده و نه از آن همه تجربه ها كه من داشتم چيزى باقى مانده. كتاب را كه خواندم تا چند روز نمى دانستم چه كنم. يعنى من همه آن سال ها را خواب ديده ام؟ تمامى آن سناريوهاى جورواجورى كه برايمان مى چيدند زاده خيال من بوده اند؟ زندگى من با گلشيرى همين بود كه در اينجا چاپ شده؟
يعنى هرگز تا صبح ننشستم تا خبرى از او بشود كه به يك مهمانى شام معمولى در خانه رايزن فرهنگى آلمان رفته بود؟ يعنى چون منشور كانون را مى نوشتيم نيامدند و همه مان را به جايى نبردند چند ساعت و بعد كه باز برمى گشتيم هوشنگ از داخل ماشين دست دراز نكرد تا من كه به دستور سر به زير داشتم زودتر دستش را ببينم و خيالم راحت شود كه او هم سوار ماشين است؟ يعنى سال هاى اوايل دهه ۷۰ نبود كه مدام به خانه مان تلفن مى شد و به دختر ۱۲ -۱۰ ساله ام مى گفتند به مادرت بگو فكر شوهر ديگرى كند و تا به مخابرات مى رفتيم و درخواست مزاحم ياب مى كرديم تلفن ها قطع شد و دوره سرويس مزاحم ياب كه به سر مى رسيد تلفن ها دوباره شروع مى شد؟ يعنى بچه هاى من مدام در اضطراب نبودند؟ و خود من؟ وزارت ارشاد با حذف اين بخش از گلشيرى از كه حمايت مى كند؟ آن «تسهيلات حمايتى وزارت ارشاد» كه در صفحه حقوق كتاب درج شده به اين قيمت بوده است؟ راستى از كه حمايت مى كنيد؟ از همان ها كه جلوى خانه سيمين بهبهانى در كمين مان نشسته بودند؟ از همان ها كه ما و خيلى ها شاكيان خاموششان هستيم؟ چه كسانى را داريد تطهير مى كنيد؟ اگر در اين تاريخ شفاهى نتوان گفت كه چه همه سال ها انگار در خانه شيشه اى بوديم، اگر اينجا جاى نقل آن شب نيست كه رفتيم به خانه مختارى، كه بعدازظهرش خبر يافته شدن پيكرش را هوشنگ مجبور شد به همسرش بدهد و آنجا دختر پوينده زنگ زد و خبر ناپديد شدن پدرش را داد، اگر نتوان اين را اينجا گفت كجا بايد گفت؟ بهايى كه در همه آن سال ها مى پرداختيم دقيقاً براى همين بود كه از حرف هاى من و ما چنان حذف نشود كه ماهيتش تغيير يابد و خودمان هيچ اختيارى هم نداشته باشيم. حتى مميزان هم اگر صاحب اثر رضايت نداشته باشد چنين نمى كنند. تكليف مميزان در آمريت سانسور معلوم است، من از ناشر مى پرسم به چه حقى بدون اطلاع من حرف هاى مرا حذف كرده، حتى اگر يك كلمه؟ اين كه روزنامه نبود كه شما حاكم مطلق باشيد. دست كم مميزان صدهزار مرتبه شكر هنوز به اين مدارج نرسيده اند كه بدون اطلاع صاحب اثر سانسورش كنند. كتابى كه از صحبت هاى اين و آن فراهم آورده ايد و در ۳۰۰۰ نسخه چاپ كرده و ۳۹۰۰ تومان بر آن قيمت گذاشته ايد (بگويم كه ۲۰۰ هزار تومانى هم به بنياد گلشيرى پرداخته ايد) از ۴۵۷ صفحه اش، بدون احتساب بخش اعظم عكس ها، ۴۲ صفحه اش عيناً از سال شمار و زندگينامه گلشيرى در سايت بنياد گلشيرى كپى شده است (كه حاصل ساعت ها تلاش و زحمت حسين سناپور و فرهاد فيروزى و بنده بوده است) بى آن كه منبع و ماخذ ذكر شود؛ انگار كه حاصل تحقيقات و تفحصات خودتان باشد و اين هم باز بر شمار رفتارهاى غيراصولى تان افزوده است


كاش سرپرست مجموعه دست كم آن مقدمه را نمى نوشتند. مى فرمايند كه در دوره اى كه صفحه ادبيات ويژه شعر همشهرى «در اختيارم بود»، احساس كردند كه تحقيقات «معتبر و منسجمى» درباره اهل قلم نشده و «آنچه اهميت داشت تحليل جامعه شناسى، روانشناسى، سياسى و... از ادبيات بود كه لازمه آن تحقيق در زندگى پديدآورندگان و همچنين شرايط حاكم بر دوره حيات آنها، فضاى سياسى جامعه، روابط خانوادگى، ارزش موجود در ميان اهل ادب، محافل ادبى مطرح در روزگار خلق آثار و... است» عجب كار سترگى. منتهى اين با بضاعت ايشان كه سئوالات را طرح كرده اند جور درنمى آيد. فقط به كتاب گلشيرى اين مجموعه نگاه كنيد كه او را سواى روابط خانوادگى در همان محافل ادبى خلاصه كرده (جنگ اصفهان و جلسات پنجشنبه و گالرى كسرى و مفيد و كارنامه) چيزى از شرايط حاكم بر دوره حيات او مى بينيد يا فضاى سياسى جامعه جز اين كه زندانكى در زمان شاه رفته و تمام؟ از تمامى اين مقدمه پرطمطراق يك حرفشان سخت به دلم نشسته است، آنجا كه وظيفه ناظر را «يك دست كردن گفت و گوها و خارج نشدن از چارچوب هاى تعيين شده» مى دانستند؛ چارچوب هايى كه من از آنها بى خبر بودم والا تكليف خود را مى دانستم.بايست از بچه هايم مى آموختم كه همان وقت كه پياده شده نوارها را ديدند حاضر نشدند ادامه دهند. ديدند كه مشتى حرف هاى بى خاصيتشان مانده و از آن اضطراب هايشان كه با صداقت، به دليل اين كه احساساتشان تحريك شده بود با مصاحبه كننده در ميان گذاشته اند چيزى باقى نمانده. اين كه پسر شانزده ساله ام وقتى با ديدن موتورسوارى در مراسم خاكسپارى پوينده خود را سپر پدرش كرد، چه فكر مى كرد يا آن تلفن ها با روان دخترم چه مى كرد يا چه حيرتى كردند وقتى در جلسه سخنرانى پدرشان شاهد بودند بعضى دوستان هموطن آنور آب در واكنش به مقاله اى كه گلشيرى پس از انتخابات خرداد ۷۶ در فرانكفورتر آلگماينه نوشته بود، چه ها گفتند؛ نمى فهميدند چطور ممكن است در داخل، كمر به قتل پدرشان بسته باشند و در خارج، بعضى او را عامل حكومت بنامند. هرچه گفتم خب حالا به متن اضافه كنيد بنويسيد، حاضر نشدند. مثل من خوش خيال كه چيزهايى را كه فكر مى كردم سهواً حذف شده يا پياده نشده به متن اضافه كردم اما هرچه كردم آنها راضى نشدند بايد از بچه هايم درس مى گرفتم

*يادم هست هميشه اين ماجرا را تعريف مى كرد و خوب است من هم تعريف كنم كه روزى برادرش در خيابان مى رفته و دختر كوچكش انگشت او را گرفته بوده و آيتى را مى بينند كه غزاله اش در نبردى خيابانى پيش از انقلاب كشته شده بود. آيتى به او مى گويد تا وقتى انگشتت را چسبيده خيالت راحت باشد. وقتى انگشتت را رها كرد نگرانى ات به اندازه تمام دنيا خواهد بود. هوشنگ بارها اين را با بغضى در گلو براى من و خيلى ها گفته بود