May 27, 2005

The sun had not yet risen. The sea was indistinguishable from the sky, except that the sea was slightly creased as if a cloth had wrinkles in it. Gradually as the sky whitened a dark line lay on the horizon dividing the sea from the sky and the grey cloth became barred with thick strokes moving, one after another, beneath the surface, following each other, pursuing each other, perpetually.

Virginia Woolf – Waves
1931

من خوبم

سرم را بلند می کنم و هنوز دارم جایی را نگاه می کنم بین لاین های خیابان، شلوغ و گره خورده در ترافیک فلکه ی ملک آباد. سعی می کنم لبخند بزنم و چشم هایم تاریک نباشد. رونالد حوصله اش سر رفته است از اعصاب خوردی من. خیره مانده ام هنوز. نمی دانم به چی، به چه چیزی که می تواند باشد

می گویم خداحافظ و می روم میان خیابان بعد از ظهر راهنمایی قدم زنان، و در ذهنم چقدر دوست دارم مثل آن روز بعد از ظهر بود که مثل امروز پنجشنبه بر می گشتم گیج و خسته و هنور وارد خیابان نشده بودم که دست تکان دادی. با دوستت از جایی می رفتید به جایی و من ایستادم و کمی حرف زدیم

لبخند زدم و چقدر قشنگ بود اگر ایستاده بودی جایی همین نزدیکی ها و دست تکان می دادی

نبودی
می دانستم نیستی. می خواستی بروی دانشگاه آزاد که کمک می خواستند برای جشن فارغ التحصیلی. مثل همیشه طراحی دکور و صحنه ی مراسم که پای تو است

می رسم خانه و هنوز گیج. به هم نام گفتم امیدوارم از گیجی در بیایی و لبخند زدم وقتی داشت می رفت به سمت کلاس معارف. و من داشتم گیج می خوردم. همه اش داشتم گیج می خوردم و تکیه داده بودم به دیوار و هم نام داشت با من حرف می زد . . . در مورد کتاب و فیلم و این جور چیز ها لابد. مثل همیشه

و من هنوز تمام ذهنم به طعم شکلاتی بود که از دستت گرفته بودم. پنج دقیقه قبل از کلاس. گلاره به من گفت که بالایی. آمدم و دیدمت، مثل همیشه چت، مثل همیشه وب لاگ، و عصبی از دست امتحان. و من گیج، گیج، احمق و بیشعور و عوضی بود تمام روحم

تنها از دست تو است که شکلات بخورم اذیتم نمی کند. برای چند لحظه به چشم هایت نگاه کردم. من حالم خوب نبود، من حالم مزخرف بود. من عوضی و مسخره بودم. تمام دیشب خواب های قشنگ دیده بودم و تمام ذهنم بسته بود

دلم برای خودم تنگ شده بود. دلم تنگ شده بود برای تمام زیبایی روز هایی که از دست داده بودم. من فکر می کردم که دارم می میرم. من سردم بود. من دلم می خواست دستت را توی دست هام می گرفتم تا گرمم می شد. من دلم می خواست وقت داشتی تا با هم حرف می زدیم

من منتظر یک اشاره بودم که بزنم زیر گریه و داد بزنم و بکوبم همه چیز را به هم

و تو وقت نداشتی. من رفتم. آرام دستم را گذاشتم روی شانه ات – برای فقط، فقط یک لحظه – و رفتم. سر کلاس مزخرف معارف نشستم و هزار باز زیر لب عصبی بد و بیراه گفتم به همه چیز مسخره ی که این شیخه می گفت

نشستم و منتظر تا کلاس تمام شد و حالا من خانه ام، شب، نه صبح که دارد روی تمام شهر پر می شود. امروز باید بروم به یک مراسم خانوادگی که اصلا، اصلا، اصلا حوصله اش را ندارم. هفتاد نفر مهمان دعوت هستند و من هم باید باشم. شلوغی و جمع شدن خاندان معظم علما و بزرگان

شب تنها چیزی که آرامم می کرد خطوط کتاب هایی بود که از هر کدام چند خط می خواندم. تنها چیزی که کامل خواندم قشنگ ترین شعری بود که از ادبیات امریکا تا حالا خوانده ام، شعر مشهوری که والت ویتمن برای ترور رئیس جمهور امریکا، ابراهام لینکلن سروده است: ای ناخدا، ناخدای ِ من

می خواهم شعر را اینجا بیاورم. تهران که برای نمایشگاه رفته بودم جزو کتاب هایی که خریدم کتاب شعر والت ویتمن هم هست: برگ علف – مثل اینکه این جوری ترجمه شده است – حدود چهار صد صفحه شعر، یک منتخب دو زبانه از والت ویتمن را هم دارم که انتشارات مروارید چاپ کرده است. این شعر را از آن جا می خواهم توی وب لاگ بنویسم. شاید بیشتر برای خودم که آرام بگیرم از این آشفتگی ِ پوشاننده، شاید هم برای این روز های مان که چقدر شبیه این شعر شده است

O Captain! My captain!

O Captain! My Captain! Our fearful trip is done,
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won,
The port is near, the bells I hear, the people all exulting,
While follow eyes the steady keel, the vessel grim and daring;
But O heart! Heart! Heart!
O the bleeding drops of red,
Where on the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.



O Captain! My captain! Rise up and hear the bells;
Rise up – for you the flag is flung – for you the bugle trills,
For you bouquets and ribbon'd wreaths – for you the shores a-crowding,
For you they call, the swaying mass, their eager faces turning;
Here Captain! Dear father!
This arm beneath your head!
It is some dream that on the deck,
You've fallen cold and dead.

My Captain does not answer, his lips are pale and still,
My father does not feel my arm, he has no pulse nor will,
The ship is anchor'd safe and sound, its voyage closed and done,
From fearful trip the victor ship comes in with object won;
Exult O shores, and ring O bells!
But I with mournful tread,
Walk the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.

Walt Whitman

سودارو
2005-05-27
یک و پنجاه و هفت دقیقه ی صبح