January 10, 2007


قدیمی می شود، چهره ها محو، نگاه ها مات. خیره می مانم و می گذارم زمان بگذرد. دیشب بود بود، اشتباهی کردم و تمام آپ دایت هایی که برای جشن کتاب و برای وبلاگ آماده کرده بود از دست رفت. حیف

نوشتن سخت شده است. ذهنم بسته است. نمی توانم کاری بکنم. کتابی دست می گیرم و چیزکی می خوانم و کمی تایپ و هیچ. تلفن ولی می زنم، دوست دارم همه اش صدایت را بشنوم، پیش بیاید گوشی را دست می گیرم و یک جایی پیدایت می کنم و صدایت . . . مزه مزه می کنم و سیراب نمی شوم

چشم ها ولی می سوزند هنوز، دست ها قطور کاغذ هنوز دور و برم هستند. مانیتور نمی دانم چه اش شده، همه ی تنظیم هایش درست است و حال هنوز اذیت می کند. ژوزفینا این روز ها همه اش خسته است، هی غر می زند، سه هفته است که هی یک دفعه جنون اختیار می کند، آزار می دهد فقط، دوست دارد جیغ بکشم، هوار بزنم و مشت بکوبم میان هوا، می گوید این روز ها خوب شده بود حالت، خوب نیست، کمی داد بزن

عصبی می شوم

وبلاگ را باز می کنم کهنه است، فکر می کنم پیر شده ام، فکر می کنم خشک شده ام. دوگانگی زندگی هایم هم معمولی شده اند. آفتاب هم یکنواخت شده است. دیگر سردم که می شود، می گویم همیشگی است

تغییر ها ولی در راه اند. یک چند وقتی شاید در سال آینده غیب شوم. چند هفته ای و بی هیچ چیزی باشم، بی اینترنت، بی کتاب، موسیقی، فیلم، بی نوشتن، فقط خودم باشم تا زندگی ای تازه ای را تجربه کنم. هنوز هیچ چیزی مشخص نیست. فقط باید صبر کرد. باید دید که چه خواهد شد

شاید به قول شلی فقط باید گفت
II buon tempo verra
یا به قول خود مان: روز های خوب هم خواهند آمد

. . .

یا شاید فقط دارم پیر می شوم، یا شاید فقط تولدت بود و من نبودم و صدایم از تلفن بود و دلم گرفت، دلم می خواست بغل ات می کردم و دم گوشت چیز هایی زمزمه می کردم که فقط خودت می دانی، فقط خودت
. . .

سودارو
2007-01-10
یازده و بیست و دو دقیقه ی صبح