اسب آبی
دست های خونی ات؛ جهنم . . . می سوزی؟ نگاه می کنی دست می . . . چرخی که
تجسم می شود: به نام من در این ساعت صفر شده برای . . . کوک نشده بود مگر؟
خم می شوی، دست می کشی، قهقهه . . . نگاه می چرخوانی که باز
می چرخم که غلت می زنم که نگاه ات گم می شود که پریشان . . . دست های خونی ات هی
لمس می شود. کرگدن ها نام می گیرد که کرگدن با تمام یوژین یونسکو های دیگری در میان قفسه های چوبی
جنگ می کنند که می خندی که تمام نام ها با
چرخ می خوری که تمام شب با هملت مست می کنی که من با تو که هی شمشیر می کشی
که شک می کنی، که خشک می شوی، که باز بر می گردی، لبخند می زنی، باز نگاهت جایی
خونین می شوی. نفس در میان نغمه هایی آغاز می شود که
صبح
باز صبح
بیدار می شود: ساعت صفر شده می چرخی که خواب چشم های بسته که نگاه خیره که
خون در میان نفس هایت چمباتمه می زند: خون چرخ می زند: خون لمس می شود: خون تازه می شود
می خندی؛ تمام صبح داری می خندی که مسخره من مسخره تو که باز مست که باز چرخ زده که باز
چشم ها را می بندی که نگو، هیچ چیز نگو و باز چرک تمام لحظه های سردرد که باز رگ ها
تند می زنند که باز قلب که باز یک مسکن که نگو، نخند، باز
صبح ساعت سفر می شود: تلویزیون چشم ها تیله ای می شود که یک بطری سبز می شود
دود می شده ای توی اتاق چرخ می خوری که داری رنگ می شوری
که هیچی که تو ساکت که ساعت کوک می شود دارد کوک می شده که کوک می شده که من
تو
صبح
کرگدن می شود خیابان؛ زرافه می شود قهوه؛ تلخ می شود شکر؛ مرگ می شود زنگ می زند تو می لرزی
تو داری می لرزی: من خشک شده ام؛ من سنگ شده ام؛ افسانه ها همه شان جمع شده اند
سرک می کشند: می خندی که جادو باطل نمی کنم؛ ساعت ها صفر می شوند: ساعت ها منگ می شوند
بطری باز می شود: بطری سفید در رنگ پوست خون آبی در رگ های چروک
من می گردم، دنبال می کنم تو می خندی تو لخت تر می شوی تو سفید تر می شوی تو به تخت می چسبی
قایم باشک می شوی، من موش می شوم. من می گویم هیچی تو ساکت نگاه خسته دارد رگ ها سرخ می شده اند
سرخ می شوی: با روغن بی رنگ و خم می شوی و چرخ
خونی می شود. خونی می شوی. خونی می شده که باز بطری می چرخی که
سودارو
2007-01-15
یازده و چهار دقیقه ی شب
دست های خونی ات؛ جهنم . . . می سوزی؟ نگاه می کنی دست می . . . چرخی که
تجسم می شود: به نام من در این ساعت صفر شده برای . . . کوک نشده بود مگر؟
خم می شوی، دست می کشی، قهقهه . . . نگاه می چرخوانی که باز
می چرخم که غلت می زنم که نگاه ات گم می شود که پریشان . . . دست های خونی ات هی
لمس می شود. کرگدن ها نام می گیرد که کرگدن با تمام یوژین یونسکو های دیگری در میان قفسه های چوبی
جنگ می کنند که می خندی که تمام نام ها با
چرخ می خوری که تمام شب با هملت مست می کنی که من با تو که هی شمشیر می کشی
که شک می کنی، که خشک می شوی، که باز بر می گردی، لبخند می زنی، باز نگاهت جایی
خونین می شوی. نفس در میان نغمه هایی آغاز می شود که
صبح
باز صبح
بیدار می شود: ساعت صفر شده می چرخی که خواب چشم های بسته که نگاه خیره که
خون در میان نفس هایت چمباتمه می زند: خون چرخ می زند: خون لمس می شود: خون تازه می شود
می خندی؛ تمام صبح داری می خندی که مسخره من مسخره تو که باز مست که باز چرخ زده که باز
چشم ها را می بندی که نگو، هیچ چیز نگو و باز چرک تمام لحظه های سردرد که باز رگ ها
تند می زنند که باز قلب که باز یک مسکن که نگو، نخند، باز
صبح ساعت سفر می شود: تلویزیون چشم ها تیله ای می شود که یک بطری سبز می شود
دود می شده ای توی اتاق چرخ می خوری که داری رنگ می شوری
که هیچی که تو ساکت که ساعت کوک می شود دارد کوک می شده که کوک می شده که من
تو
صبح
کرگدن می شود خیابان؛ زرافه می شود قهوه؛ تلخ می شود شکر؛ مرگ می شود زنگ می زند تو می لرزی
تو داری می لرزی: من خشک شده ام؛ من سنگ شده ام؛ افسانه ها همه شان جمع شده اند
سرک می کشند: می خندی که جادو باطل نمی کنم؛ ساعت ها صفر می شوند: ساعت ها منگ می شوند
بطری باز می شود: بطری سفید در رنگ پوست خون آبی در رگ های چروک
من می گردم، دنبال می کنم تو می خندی تو لخت تر می شوی تو سفید تر می شوی تو به تخت می چسبی
قایم باشک می شوی، من موش می شوم. من می گویم هیچی تو ساکت نگاه خسته دارد رگ ها سرخ می شده اند
سرخ می شوی: با روغن بی رنگ و خم می شوی و چرخ
خونی می شود. خونی می شوی. خونی می شده که باز بطری می چرخی که
سودارو
2007-01-15
یازده و چهار دقیقه ی شب