January 29, 2007

خاطرات – قسمت چهارم

زندان بان

http://www.khosoof.com/archive/348.php

تمام شب غلت می زدم. همه اش چشم هایم را باز می کردم و شبح های کابوس وار با قیافه های وحشتناک دور و برم چرخ می زدند. آخر سر حوصله ام سر رفت. لحاف را دور خودم پیچیدم و چشم هایم را بستم و گفتم مرتیکه ها بگذارید بتمرگم. خوابیدم. شبح ساکت مثل هر شب روی صندلی نشسته بود داشت نگاه ام می کرد. فکر می کردم چرا این ها این شب اینقدر زیاد شده اند؟

صبح که بیدار شدم و با چشم های منگ داشتم توی اینترنت چرخ می زدم فهمیدم چرا. رسیدم به رادیو زمانه که خبر مبهوت ام کرد: بازداشت سه تن از فعالان زن. اسم ها را نگاه کردم، منصوره شجاعی، طلعت تقی نیا و

و فرناز سیفی. نوشته بود دارد می رود به سفر. نگفته بود به کجا. می خواستم میل بزنم که رفتی و باز یادت رفت لیست کتاب ها را برایم بفرستی؟ گفتم دارد می رود به سفر. چه کارش داری. چشم هایم گرد شد. چرخیدم در اینترنت. روز تیتر اصلی اش بود: از کمپین یک میلیون امضا تا بند 209 اوین

* * *

http://www.farnaaz.info/

فرناز را از وبلاگ اش می شناختم. از امشاسپندان. جزو اولین دسته وبلاگ هایی که به طور مرتب خواندن اش را شروع کردم. جزو وبلاگ هایی که خواندن اش ادامه یافت. جزو وبلاگ هایی که خوب بود

نمی دانم کی اولین بار با هم چت کردیم. یادم هست که فردای روز انتخابات بود، همه ی چشم ها به تهران دوخته شده بود شاید معین بتواند به دور دوم برسد. صبح حدود ساعت ده بود که کانکت شدم، آن لاین بود. حرف زدیم. غمگین بود، گفت امیدی نیست. آخرین بار بود که از سیاست طرفداری می کرد

آخرین سفر تهران قرار بود دور هم جمع بشویم. چند نفری تا صحبتی داشته باشیم، دنبال یک طرح بودم برای زنستان (هیچ وقت توی زنستان ننوشتم، چون اِراتو اصلا از این کار خوشش نمی آمد) توی آخرین لحظه ها برنامه کنسل شد. دوستی بیماری اش عود کرده بود و کار به بیمارستان کشیده بود. حتا نشد دوباره هما را ببینم

قبل از انتخابات شورا ها به هم رسیدیم. این بار جی میل، چت کردیم. غمگین بود. بحث ها بالا گرفته بود که چرا انتخابات را نمی خواهد، آخر چه طور بعد از جریان میدان هفت تیر می شد کاری به انتخابات داشته باشد؟ جدل بود در اینترنت و نام او مرتب تکرار می شد. غمگین بود. روز ها بود نخوابیده بود. گفت هفتاد و دو ساعت است بیدارم. درونش آشوب بود. حرف زدیم و حرف زدیم و
. . .

فرناز زندان است؟ بند ِ 209 اوین؟ لابد توی انفرادی؟ یعنی چی؟ آخرین بار به فرناز میل زدم که برایم یک لیست کتاب از کتاب های خوب مطالعات زنان و فمینیست بفرست تا بخریم در جشن کتاب معرفی شوند. گفت باشد، نرسید. می خواست به سفر برود
. . .

* * *

صدایت می خندید. گفتی تلفن اینجا شلوغ است. با همراه حرف زدیم. خوب بودی. خوب نبودم. گفتم دوستم بازداشت شده است. جا خوردی. اسم اوین را که شنیدی خشک ات زد. گفتی چرا؟ گفتم نمی دانم

هما هم نمی دانست. خبر هم نداشت. صبح از خواب بیدارش کردم تا شوکه شود. شوکه شد. جا خورد

* * *

منگ می زدم. می دانستم که عصر باز هم سردرد می شوم. فشار ذهنی ام زیاد بود. پنجشنبه عصر تا شنبه بعد از ظهر را یک سره سردرد و گیج گذرانده بودم. پیش از ظهر بود که پست بالاخره آمد. سیزده عنوان کتاب انتشارات کاروان را برایم آورد. دومین بسته ای که برایم فرستاده اند. نفس راحتی کشیدم. کتاب هایم تمام شده بود. حالا تا آخر ماه وضع ام خوب است. چهل و پنج دقیقه نشستم با آرامش کتاب ها را ورق زدم

ذهنم آرام شد. ولی سردرد شدم
باز هم درد
. . .

2007-01-28
سودارو
ده و هجده دقیقه ی شب