January 13, 2007

سکوت دوست داشتنی است. در سکوت می نشینم، به آدم ها نگاه می کنم، به زندگی، به چیز هایی که چقدر با معمولی بودن شان برایم دست نیافتنی هستند. می گویم صبر می کنم. می توانستم همان اول بروم داخل. گفتم می نشینم. نشستم. یک ساعت در سکوت زندگی عادی فکر کردم. یک ساعت هیچ کار خاصی نکردم: آرامش چقدر خوب است
. . .

دستت را قاپ زدم، نفهمیدی، دستت را توی بغلم گرفتم و دور شدم، نگاهت که رفت سمت خیابان دستت را بو کشیدم. لبخند زدم. دور تر که شدم گذاشتم دستت برگردد پیش خودت. رفتم بفهمم چرا اینقدر قیافه ی مثبت دارم، فهمیدم چرا، گروه خونی ام او ی مثبت است. خنده ام گرفت، پشت تلفن گفتی تو چقدر خبیثی، خندیدم: گروه خوشگلیه، مگه نه؟ نمی دانستی چرا یک نفر نباید توی بیست و دو سالگی اش بداند گروه خونی اش چیست، خوب، چرا بدانم؟ حالا هم اگر لازم نبود نمی رفتم سراغ گرفتن آزمایش، می گذاشتم همین جوری مرموز بماند، مرموز بودن خوف است، می توانی یک گوشه بشینی و خیال بافی کنی که نمی دانم، گروه خونی ات چیست
. . .

زندگی خشن شده است. ژوزفینا دوست ندارد با من دوست بماند. هی اذیت می کند. سه هفته هی به سر و پایش نشستم و هنوز قهر است. امروز هنوز با مانیتوری که خوب نمی شد کار تایپ را تمام کردم. دیوانه شده بودم، فصل پنج طلسم شده بود، تمام که شد یک نفس راحت کشیدم، خودم را به شیرینی مهمان کردم و گفتم: آخیش
. . .

زندگی همین جوری شده است. کار های همین جوری. کتاب های همین جوری. تلفن های همین جوری و
. . .

دارم فرم های سربازی را پر می کنم
. . .

سودارو
ده و بیست و سه دقیقه ی شب
2007-01-13