خاطرات – قسمت سوم
باید ها . . . نباید ها . . . کتاب سیلویا پلات تمام شد. ذهنم هنوز بهم ریخته است. سه روز تقریبا هیچ کاری نکردم جز اینکه صفحات را با زجر می خواندم. این روز آخری و البته دیشب آزار دهنده بود. داشتم دیوانه می شدم. هر چه به خودکشی پلات نزدیک می شدم آشفتگی و ویرانی جملات ساده و معمولی را بیشتر پر می کرد. حس می کردم باید بجنگم. حس می کردم که دارم غرق می شوم. حس می کردم باید دست و پا می زنم
دست و پا می زدم
همدیگر را دیدیم، راه رفتیم. حرف زدیم. توی بخشی از شهر که هنوز برف داشت. روز ها است که برف از محله من رفته است. برایم جالب بود. تعجب کردی
کتاب را بهت ندادم. گفتم دیوانه ات می کند. قبول کردی. هر چند که دیوانه وار، با تمام وجودت می خواستی پلات را بخوانی. می گویی با هم همزاد پنداری می کنید. یا در حقیقت یک چیزی قوی تر، انگار روح او در وجود تو حلول کرده باشد. انگار یکی باشید. انگار
. . .
راه رفتیم و حرف زدیم و بعد از یک سال بچه های کارگاه را دیدم – نه همه شان را، آنهایی که بودند. پنج کتاب از دکتر موسوی گرفتم برای معرفی در جشن کتاب. منگ برگشتم خانه. توی تاکسی در ترافیک سبک بعد از ظهر. توی مشهدی با وارانگی هوا و آسمان خاکستری پر از دود. در خیابان هایی پر از نماد های عاشورا. پر از پرچم های بزرگ سیاه، قرمز و سفید که توی هوا چرخ می خورند و آدم را غمگین می کنند. غمگین برای تمام چیز هایی که از دست داده ای
.
.
.
تلاش. دست و پا زدن. کار کردن. خواندن. زنده ماندن. خواندن. نفس کشیدن، نوشتن، فکر کردن، خط ها را خط زدن. پیش رفتن. دوباره نوشتن. دوباره سعی کردن
. . .
سیلویا پلات هنوز درونم زنده است. هنوز دارد سعی می کند خودش را نشان بدهد. یک فایل جدید باز کرده ام. دارم روی یک شعر بلند کار می کنم. باید همه چیز هایی که اذیتم می کند را بریزم بیرون، نام بخش اول اش این است: سفر ِ سرد در پایان ِ غم انگیز زمستان. به نوعی هم تحت تاثیر والت ویتمن است، هم رابرت فراست. و سیلویا پلات. و هم فرهنگ شرق. چیز عجیب غریبی شده است. زبان اش را دوست ندارم، فرم اش را چرا. هنوز نسخه ی اولیه است. فعلا باید شعر را تمام کنم
. . .
پلات راست می گوید، فقط باید کار کرد و کار کرد و کار کرد تا موفق شد. یعنی اگر بخواهی موفق باشی. راه دیگری وجود ندارد
سعی می کنم کار بکنم. اگر ها زیاد اند، ولی چه اهمیتی می توانند داشته باشند؟
باید کار کرد
. . .
* * *
کامپیوترم مشکل دارد. مرتب ری استارت می کند – همین الان چهار دفعه پشت سر هم ری استارت زد و تمام چیز هایی که می خواستم بنویسم از ذهنم پرید. یک ماه بیشتر است که مشکل دارد. دو بار ویندوز عوض کردم. ویروس اسکن زون آلارم و زافت اسپای هیچ چیز خاصی را نشان نمی دهند. کامپیوتر داغ نمی کند. فن ها درست کار می کنند. کسی می داند مشکل از چیست؟
سودارو
2007-01-25
ده و چهل دقیقه ی شب
باید ها . . . نباید ها . . . کتاب سیلویا پلات تمام شد. ذهنم هنوز بهم ریخته است. سه روز تقریبا هیچ کاری نکردم جز اینکه صفحات را با زجر می خواندم. این روز آخری و البته دیشب آزار دهنده بود. داشتم دیوانه می شدم. هر چه به خودکشی پلات نزدیک می شدم آشفتگی و ویرانی جملات ساده و معمولی را بیشتر پر می کرد. حس می کردم باید بجنگم. حس می کردم که دارم غرق می شوم. حس می کردم باید دست و پا می زنم
دست و پا می زدم
همدیگر را دیدیم، راه رفتیم. حرف زدیم. توی بخشی از شهر که هنوز برف داشت. روز ها است که برف از محله من رفته است. برایم جالب بود. تعجب کردی
کتاب را بهت ندادم. گفتم دیوانه ات می کند. قبول کردی. هر چند که دیوانه وار، با تمام وجودت می خواستی پلات را بخوانی. می گویی با هم همزاد پنداری می کنید. یا در حقیقت یک چیزی قوی تر، انگار روح او در وجود تو حلول کرده باشد. انگار یکی باشید. انگار
. . .
راه رفتیم و حرف زدیم و بعد از یک سال بچه های کارگاه را دیدم – نه همه شان را، آنهایی که بودند. پنج کتاب از دکتر موسوی گرفتم برای معرفی در جشن کتاب. منگ برگشتم خانه. توی تاکسی در ترافیک سبک بعد از ظهر. توی مشهدی با وارانگی هوا و آسمان خاکستری پر از دود. در خیابان هایی پر از نماد های عاشورا. پر از پرچم های بزرگ سیاه، قرمز و سفید که توی هوا چرخ می خورند و آدم را غمگین می کنند. غمگین برای تمام چیز هایی که از دست داده ای
.
.
.
تلاش. دست و پا زدن. کار کردن. خواندن. زنده ماندن. خواندن. نفس کشیدن، نوشتن، فکر کردن، خط ها را خط زدن. پیش رفتن. دوباره نوشتن. دوباره سعی کردن
. . .
سیلویا پلات هنوز درونم زنده است. هنوز دارد سعی می کند خودش را نشان بدهد. یک فایل جدید باز کرده ام. دارم روی یک شعر بلند کار می کنم. باید همه چیز هایی که اذیتم می کند را بریزم بیرون، نام بخش اول اش این است: سفر ِ سرد در پایان ِ غم انگیز زمستان. به نوعی هم تحت تاثیر والت ویتمن است، هم رابرت فراست. و سیلویا پلات. و هم فرهنگ شرق. چیز عجیب غریبی شده است. زبان اش را دوست ندارم، فرم اش را چرا. هنوز نسخه ی اولیه است. فعلا باید شعر را تمام کنم
. . .
پلات راست می گوید، فقط باید کار کرد و کار کرد و کار کرد تا موفق شد. یعنی اگر بخواهی موفق باشی. راه دیگری وجود ندارد
سعی می کنم کار بکنم. اگر ها زیاد اند، ولی چه اهمیتی می توانند داشته باشند؟
باید کار کرد
. . .
* * *
کامپیوترم مشکل دارد. مرتب ری استارت می کند – همین الان چهار دفعه پشت سر هم ری استارت زد و تمام چیز هایی که می خواستم بنویسم از ذهنم پرید. یک ماه بیشتر است که مشکل دارد. دو بار ویندوز عوض کردم. ویروس اسکن زون آلارم و زافت اسپای هیچ چیز خاصی را نشان نمی دهند. کامپیوتر داغ نمی کند. فن ها درست کار می کنند. کسی می داند مشکل از چیست؟
سودارو
2007-01-25
ده و چهل دقیقه ی شب