January 24, 2007

خاطرات – قسمت ِ دوم

چیپس ساده ی چی توز برایم مثل یک قرص آرام بخش است. آرام بخشی که می توانم زیر دندان ها خرد اش کنم و آرام آرام توی خون ام جریان پیدا کند. هر چند هفته یک باری دیوانه وار بهش احتیاج پیدا می کنم. به چیپس احتیاج داشتم. یعنی توی کتاب خاطرات سیلویا پلات رسیدم به بخشی که هی داشت می گفت خوردن چیپس و ماهی زیر باران می چسبد و حس کردم چقدر چیپس توی خون ام کم دارم. البته چیپس که پلات می گوید فرنچس فرایز است، همان خلال درشتی که با کنتاکی می خوریم

چیپس ساده خریدم با یک شماره از همشهری ماه. تنها مجله ای که می شود با آرامش خواند، فقط به این خاطر که یک گروه ویراستاری دارد که متن ها را قابل تحمل می کنند – یک مقایسه ذهنی با حجم وحشتناک غلط های ویرایشی موجود در شماره ی ویژه ی ویرجینیا وولف ِ بخارا، خدایا چقدر تاثیر گذار است

چیپس ساده را باز کردم و سیلویا پلات را باز کردم. کتاب اذیت ام می کند، ولی باید تا پنج شنبه تمام اش کرده باشم، دیوانه وار خواستار اش هستی. خطوط کتاب آزار دهنده است. همیشه وقتی یک نویسنده در مورد یک نویسنده ی دیگر می خواند کلی عصبی می شود. کلی حسودیت می شود. کلی حس همزاد پنداری بهت دست می دهد. حالا مقایسه کن با این موضوع که زنیکه ی خل چقدر قشنگ می نویسد. بی شعور. هر صفحه اش را انگار با جواهر پر کرده باشند. این حس بهت دست می دهد که انگار وسط یک دسته ی خیلی بزرگ از پرنده های سفید وسط ابر ها هستی. هر چند که دقیق تر نگاه کنی، یا دارد غر می زند که نمی توانم بنویسم. یا یه دوست پسر جدید پیدا کرده. یا یک سکس خوب داشته. یا یک چیز معمولی دیگر. همه اش را که با هم جمع می زنی، می بینی می شود یک چیز خارق العاده ی وحشتناک قشنگ. به این می گویند جادوی قلم. که البته باید اضافه کرد: با یک ترجمه ی خوب. یعنی ساعت ها می توانی فکر کنی. هر چند دارد با کفش های پاشنه بلند روی تمام خطوط ذهنی ات تانگو می رقصد. ولی چیزی است که نمی خواهی تمام شود

چقدر دیر کتاب را پیدا کردم. دیشب هر چی گشتیم نتوانستیم باز هم پیدا کنیم، ظاهرا تمام شده است، فکر کن بخواهند خاطرات پلات را ارشاد کنند، کتاب 486 صفحه ای می شود حدود سیصد صفحه. بعد هم می گویند حالا منتظر بمانید با بعد

* * *

تلفن که زنگ زد از جو ِ پلات آمدم بیرون. دگمه را زدم، صدای آواره ات می گفت گند زده ای توی امتحان. گفتی تقلب گرفته استاد ِ . گفتی وقت داری؟ گفتم کی؟ چهار و نیم گذشته بود که یک تاکسی گیرم آمد و رسیدم، تو یک ربع دیر تر آمدی

می خواستیم برویم سینما، من ِ سینما ندیده را به رنگ های تاریکی عادت بدهی. به جایش رفتیم زیست خاور عطر خریدی. چقدر هم فروشنده هی می گفت این خوب است، دو تای تان می توانید استفاده کنید و هی یک نگاهی هم به من می انداخت که ساکت ایستاده بودم و محل به چیزی نمی دادم. دو سه باری که نگاه کرد، یک عطر را برداشتم و بو کردم و باز گفت: دو تای تان می توانید استفاده کنید

سر از کتاب فروشی نشر محقق در آوردیم، همین طوری گفتم این سی دی های شریعتی که پشت ویترین است. به فروشند برخورد: گفت دکتر سروش است. گفتم همان. گفتم می شود دید شان؟ گفت آره. نتیجه اینکه من رفتم کتاب نگاه کنم تو رفتی سی دی بخری. فروشنده لابد توی دلش گفت باز هم از این دختر پسر های جلف

می خواستیم جلف باشیم. می خواستیم دو ساعتی نه تو دانشجوی ارشد رشته ی فلان باشی و نه من جناب آقای مترجم وبلاگ نویس نویسنده ی منتقد ادبی و غیره باشم. کتاب فروشی سپهری خراب شدیم روی سر آقایی که هیچ وقت نمی خندد. حباب شیشه خریدی و سه شب با مادوکس. عشق در زمان وبا ی مارکز با ترجمه ی بهمن فرزانه که جدید در آمده را به خارج خواهر خانوم برای شان خریدم و یک نمایشنامه از مارگارت دورایس. شنگول و منگول راه افتادیم توی خیابان و بعد هم بردم ات به بهشت گمشده. بیست قدم که برداشتیم یک دفعه ترافیک و صدای بوق و صدای نوحه تبدیل شد به سکوت در میان دیوار های آجری قهوه ای و نور کم و آسمان شب. نشستیم و تا وقتی که بد جوری داشت سرد مان می شد حرف زدیم

حرف زدن خوب است. وقتی آدم ها باور کنند که فقط احتیاج دارند کنار هم باشند حرف زدن خوب است. باور کردیم کنار هم بودن خوب است. شوخی کردیم، خندیدیم، به نمنونه های موجود در پارک نگاه کردیم – وقتی که راه می رفتیم – که کدام شان خوب است

نمی دانم قیافه ی من تابلو بود یا تو موهایت را زیادی از پشت سر ریخته بودی بیرون، که هی چپ چپ نگاه مان می کردند. نمی دانم شاید غریبه شده ایم با آدم های سی چهل سال پیش. شاید باور نمی کردند که فقط دنبال یک جای ساکت می گردیم، یک جای ساکت پیدا کردیم. ماه هلالی شکل را میان ردیف ابر های سفید و سرخ نگاه کردیم. سکوت خوب بود. حرف زدن خوب بود

برگشتم خانه سردرد نبودم. یک شب آرام بعد از روز ها
. . .

* * *

جنگ نمی خواهیم. این را دیشب هم می گفتی، یاد روز های جنگ افتاده بودیم. هر دو تای مان. من بچه ی سه ساله توی شرق کشور، فقط خاطره های محوی از آواره ها دارم. تو در غرب، از بمبارن ها، از هی از این شهر به شهری دیگر فرار کردن. از وحشت. از ترس

از دیروز دارم فکر می کنم اگر جنگ بشود خنده دار خواهد شد. یک نمونه ی کامل طنز ِ کافکایی. می دانی، وقتی آژیر قرمز بزنند هیچ کسی باور نمی کند. چون تلویزیون هنوز دیوانه وار دارد می گوید که هیچ اتفاقی نیافتاده است. بعد از چهار پنج روز بالاخره گفتند که کنگره ی امریکا تصویب کرده جورج بوش برای ماجرا جویی در منطقه نیاز به اجازه ی کنگره دارد. نگفتند توی قانون تصویب شده به جای منطقه نوشته اند ایران

نگفتند کلی کشتی های جدید آماده. این روز ها نوشته های سید ابراهیم نبوی و مسعود بهنود را می خوانم و فقط غمگین تر می شوم. فقط خواب هایم بد تر می شود. فقط بیشتر سر درد می شوم

جالبی اش اینجا است جنگ بشود، چون سرباز هستم باید بروم جنگ. بعد کشته می شوم کوچه مان می شود کوچه ی شهید سید مصطفی رضیئی. حیف، کاش می شد روی سنگ قبر ام بنویسند: لرد بایرن را دوست داشتم

سودارو
2007-01-23
ده و بیست و هفت دقیقه ی شب

من در خطرناک زندگی می کردم. کتاب شعر جدید علی عبدالرضایی را اینجا بخوانید

http://www.poetrymag.info/revue/ebook/khatarnaak/man-dar-khatarnaak-zendegi-mikardam.pdf

زنستان ویژه ی کمپین یک میلیون امضا را هم بخوانید. اگر هم تا الان امضا نکرده اید، لطفا امضا کنید

http://herlandmag.net/issue19/