September 09, 2004

شب، شب سیاه شهریور، و شهر، شهر تاریک ساکت با ماشین های عروس که سطح خیابان را می گذرند و ... و تولدت مبارک سر کار خانوم فرشته بال دار خال خال، هر چند روزها گذشته است از تولدت و ... و خوب، من فکر می کردم تولد شما دهم مرداد است و نه روزی به این نزدیکی و ... از آن روز که بر گشته ای و از آن روز که صدایت را از میان گوشی تلفن شنیدم و تمام بعد از ظهر فکر می کردم که نمی آیی و آمدی، لبخندی بر لب، ایستاده در گوشه خلوت جلوی مغازه کفش فروشی و دست هایت که چقدر گرم بود

از وقتی که آمده ای آرامم، خیلی، خیلی زیاد، می روم بیرون، کتاب می خوانم و به موسیقی گوش می کنم، دوباره می توان آهنگ های مارک آنتونی را گوش کنم، فیلم های تن تن را که مدت ها روی هارد تلنبار بود را ببینم و به چیزهای جزئی فکر کنم و ... و می دانی، یک ترس، یک وحشت از آینده تمام سلول هایم را به آرامی در خود فرو می برد، وحشت و ترس بی پایان که تو بروی، که ... که اتفاقی برایت بیافتد، که ... می دانی، از سال هفتاد و پنج که خواهر و خواهرزاده ام را در تصادف رانندگی از دست داده ام تا به امروز، عادت کرده ام به یک کلمه کوچک: از دست دادن، و همیشه می ترسم، مخصوصا وقتی کسی به سفر می رود تمام مدت افکار وحشتناکی در سرم جست و خیز می کنند که برای آن دوست اتفاقی افتاده و ... و امشب نزدیک بود از این خیالات گریه ام بگیرد، که تو ... می ترسم

می ترسم و وحشت رهایم نمی کند

سودارو
2004-09-09
بیست و یک دقیقه بامداد

چقدر ناتوردشت ِ آقای سلینجر در میان خطوط لاتین زیباست

...