September 29, 2004

میانه ی دریای کله های جدید نشسته بودیم، قیافه های دانشجوهای جدید که دور مدیر گروه حلقه زده بودند و دنبال دست نیافتنی ها بودند، مثل تمام سال اولی های کوچولو ی سرگشته، منتظر یک استاد بودیم که نیامد و من بی خیال بودم که صدای محو ی پرسید دانشجوی کامپیوتر هستید؟ سرم را بلند کردم و یاد مهدی افتادم. همین موقع ها بود، سال پیش که من و رونالد توی سالن مطالعه کتابخانه نشسته بودیم و بی خیال داشتیم چرت و پرت می گفتیم که تنها کسی که در سالن مطالعه بود آمد و پرسید: این کلمه را می توانید معنا کنید؟ بعد ها چقدر به مهدی گفتم وقتی می خواهی چیزی را بپرسی از یک آدم درست حسابی بپرس، خوب به من چه آمده بود سراغ یک آدم بی سر و پای شر مثل من که پشت این قیافه معصوم و ساده نشستم و دارم تند تند حرف می زنم . . . مهدی دانشگاه دیگری قبول شد و منتقل شد به دیار شان تهران، و . . . این پسرک هم مترجمی است و تهرانی ها، با کوله پشتی، یاد گذشته ها افتادم، و این بار اسمش را هم نپرسیدم، امیدوارم این یکی هم نویسنده از کار در بیاید و من هر بار داستانش را بی رحمانه بخوانم و نه، این بار هم خوب نیست، دوباره بنویس
.
.
.
نه دقیقه از ساعت یک نیم شب گذشته است و دارم کاست سال اژدها ی مادرن تاکینگ را گوش می کنم، آهنگ هایی که از روز را با آن ها تبدیل به شب کردم و شب را دارم به صبح می رسانم. دلم نمی خواهد به خوابی فرو روم و یا . . . دوست دارم تمام شب را همین جا بشینم، فیلم نگاه کنم و موسیقی و در اتاق نیم تاریک به فرشته فکر کنم و به تمام خاطراتی که دارند در میانه ذهنم پرواز می کنند، با احساس کوچک دلتنگی که دارد در درونم رشد می کنم. بگذار زمان بگذرد
و تا صبح
تا صبح
صبح
.
.
.
شرک دو ی نازنین را دیدم و کلی شنگول شدم، چقدر این فیلم ناز است، از شنبه که تمام دنیا آمده اند دانشگاه دوباره هم فیلم های جدید دارم و هم آهنگ های ناز، و هم ژوزفینا که خان داداش کاری باهاش ندارد و دست من است که بشینم و فکر کنم چقدر کار مانده و چقدر من امشب را دوست داشتم، به دنبال سی دی در خیابان با رونالد ول گشتن و آدم ها و خیابان که از میانه اش می گذری
.
.
.
When you are not in my beside,
I am dying and crying and crying

Soodaroo
2004-09-29
پانزده دقیقه بعد از یک نیم شب مشهد تاریک و در خواب خرناس کشان