September 26, 2004

دخترهای قهوه ای، سیاه، بور، پسرهای با پیراهن های سفید، دست های شسته، نگاه هایی که می خندد و کوله پشتی، ساک، و خانوم های چادری که پشت ویترین ها جمع می شوند، داشتم فکر می کردم که دختر های راهنمایی یک شال دارند، ها، ندارند؟ و دیشب که از سه راه آب و برق رد می شدم، و برای اولین بار بود که قدم زنان و پیاده همراه گوته رد می شدم و فکر می کردم چقدر شلوغ تر از آن چیزی است که از توی ماشین دیده ام، و دیشب فکر می کردم که دخترهای آب و برق با مانتو ها و موهای زیر مقنعه و روسری. و من که در هر دو خیابان تلو تلو می خوردم و سنگین، خسته، توی هوا شناور پیش می رفتم، از زیر گذر جدید با سنگ های سرخ رنگ تپلی گذشتم و به خیابان که بالای سرم بود گوش کردم و آن ور خیابان خودم را انداختم توی اولین تاکسی و چشم هایم را بستم و باد بیرون از ماشین به دستم می خورد، شب، شب ولرم بولوار وکیل آباد و من چقدر دوست داشتم بخوابم، به فرشته هم گفتم: از این به بعد وقتی خوابمون میان بریم خونه بخوابیم. حرفی که می دانم هیچ وقت گوش نمی کنیم. من، من عاشق خستگی ِ روزهای سنگین، دویدن، قهقهه زدن و آمدن به خانه و بدون آن که بخواهی تلویزیون مزخرف را نگاه کنی مثل سنگ خوابیدن تا صبح که مامان برای بار هزارم صدا بزنه و بیدار بشی و یادت بیاد شونصد تا کار مونده و چشم هایی که دیشب می خندید، آب آناناس با قطعه های مواج آناناس، سرد و سینما، سالن نیمه تاریک، و شمعی در باد

فرشته راست می گفت، وقتی همه دنیا از مهمان مامان خوششان آمده و ما نشستیم خوابمان برد از این فیلم هندی، حالا که همه دارند از کاپوچینو تا آن وب لاگ آن گوشه از شمعی در باد بد می گویند، اگر برویم خوشمان می آید، خوب قشنگ بود، و چقدر خنده دار وقتی آخر فیلم اسامی هنرپیشه ها و نقش هاشان آمد و کلی آدم از خلاف کار توی پارک تا شوهر خواهر بابک را ما اصلا توی فیلم ندیده بودیم، هه فیلم های تا مغز استخوان سانسور شده ی ایرانی، آن هم وقتی بدانی غالبا برای اکران شهرستان ها از همان نسخه سانسور شده هم کم می کنند که بلیط ها شان بفروشد

داشتم فکر می کردم آدم هایی که از شمعی در باد خوششان نیامده، هیچ وقت آنقدر تنها نبوده اند که برای یک لحظه آرامش، به مواد، مشروب، اکس پارتی، سکس و نمی دانم هزار چیز دیگر رو بیاورند

و ما
.
.
.

ما چه اهمیتی دارد، وقتی همه توجه اش شده است فیلمی به نام شمعی در باد، که فقط می تواند نشان بدهد، همین، نشان بدهد و بگذرد و در کنار خیابان من هنوز از کنار تو می گذرم

دست ها در جیب، با کوله آویزان از پشت، و نگاه خیره در چهره ای که برای یک لحظه از رو به رویم در هیاهوی خیابان می گذرد

امروز دانشگاه کلاس ندارم. باید دو تا کتاب و چند تا دیکشنری دور و برم پخش کنم و فنون و صناعات ادبی بخوانم، طفلک این درس دو واحدی دو تا کتاب کوچولوش فقط هزار صفحه اس، هه هه، روزهای دوست داشتنی و منگ دانشگاه شروع شد، شاید چند وقت دیگر متن انگلیسی کتاب های جین وبستر را هم پرینت زدم، تا با هم دانشگاه را دوست داشته باشم

صبح بخیر

سودارو
2004-09-26
پنج و بیست و نه دقیقه صبح

این چند روز که نبودم داشتم برنامه ام را با درس ها تنظیم می کردم، سعی می کنم منظم تر اینجا بیایم