September 11, 2004

انگار دست انداخته باشم میانه شانه و دستت میان دست بلغزد و آواز بی پایان بکوبد میان سلول های مغز و بچرخی، بی پایان بچرخی و تمام دنیا میان دهانت بگردد و بالا بیاوری و هنوز بچرخی و دستانت گرم باشد،گرم، گرم مثل روزهایی که فراموش شده اند، و . . . سر می خورم و کاغذ می گذارم میان کاغذ های دیگر که یعنی خوانده شده است و کاغذ پرینت شده ی بعدی را بر می دارم، و با هر خط که می خوانم غم بال می گشاید آشفته و از میان خطوط سرخ میان چشم های نمناک فرو می لغزد در سلول های تنم و هر خط غم ناک تر از قبل، و ادامه می دهم، برای یک بار دیگر و رها نمی شوم، باید تا پایان دوید و گریست: فریدون سه پسر داشت، ایرج و اسد و تور . . . . و مادر با انگشت از پشت می گوید: چهار، و پنج با دخترمان، و فریدون هنوز دارد شاهنامه می خواند و ایران هنوز دارد می سوزد و من میان پنجره را می نگرم از اتاق تاریک، تاریک، شب، شب، و شهر ساکت، ساکت، آرام، آرام، مغموم، خدایا

خدایا

فریدون سه پسر داشت
عباس معروفی

کتاب را دیروز پرینت زدم و امروز پیش از ظهر در دستم گرفتم و از همان اول غم هویدا شد: فریدون سه پسر داشت، ایرج و اسد و تور . . . و دیوانه می شوم با هر خط. کتاب در ارشاد بیش از سیصد اشکال گرفته و ممنوع شده، عباس معروفی در سایتش آن را در اختیار عموم قرار داده و مدت ها بود کتاب را از اینترنت گرفته بودم تا دیروز، به اندازه سه آهنگ کریس د برگ 2004 طول کشید تا کاغذ ها از دستگاه بیرون آمدند و من دیروز آن قدر خسته بودم که توان در دست گرفتن کاغذ ها را نداشتم، کتاب سیاسی است، و زیبا، جریان سیال روح – هر چه باشد عباس معروفی عزیز شاگرد هوشنگ گلشیری استاد بزرگ ادبیات فارسی است – و . . . نمی توانم در مورد کتاب حرف های تکنیکی بزنم

خسته ام، بی پایان خسته ام

دیروز برای تولد خواهرزاده ام که می رفتم خودم را در آینه نگاه کردم با چشم هایی با رگ هایی پر از خون سرخ، سرخ،و خستگی بی پایان که تمام سلول هایم را پر کرده است


سودارو
2004-09-10
ده و هفت دقیقه شب
مشهد ساکت عصر جمعه، فردا صبح می روم دانشگاه و شاید کمی نفس بکشم، تا شروع ترم چیزی نمانده، می دانی که، دانشگاه را دیوانه وار دوست دارم، میان جمع که باشم شادم و آرام و راضی از لحظه هایی که می گذرند، با ادبیات، ادبیات دوست داشتنی قشنگ

می دانی، خواب دیده ام کسی می آید