September 15, 2004

کنار هم نشسته بودیم و فامیل می گذشتند. من بودم و تو و لبخندی که بر صورتمان بود. خیلی نگذشت که شام را آورند و ما نیامدیم. کاری بود که می بایست به انجام می رسید. و ما راه افتادیم. جاهای مختلف را می گشتیم. یادم نیست برای چی. سوار بر یک تاکسی سفید بودیم. منظره را درست به خاطر دارم، جایی بیابانی بود با زمین های خالی بین دو بخش شهر. ساختمان ها را در دور دست، رو به رو مان می دیدیم و پیش می رفتیم. نزدیک صبح بود. همه چیزی آرام و ساکن و . . . و من دیدم که یک تیر بار ضد هوایی رو در روی ما به کار افتاد. و ناگهان هواپیماهای جنگی در آسمان نیمه آبی صبح سحر پدیدار شدند. تیر بار شلیک می کرد و هواپیماها هم. از تاکسی خارج شدیم و دوان دوان یک گوشه پناه گرفتیم. تو هنوز هم کنارم بودی. نگاه می کردیم و یک هواپیماها نزدیک مان سقوط کرد و
.
.
.
از خواب پریدم. برادرم هنوز پشت کامپیوتر بود. اتاق قرق در نور سفید مهتابی و من خواب آلود بودم. به دستم نگاه کردم. به خطوط نا آرام دستم

هفته آرام و کسل کننده ای دارد برایم می گذرد. پانزده تایی کارتون تن تن نگاه کردم و نمی دانم از این کارهای معمولی. صبح یک خواب انگلیسی می دیدم. دلم برای دانشگاه تنگ شده است. نمی دانم چرا از این و آن می شنوم که می خواهند روز شنبه بروند سر کلاس. خو بروند. من ساعت دو روز چهارشنبه اول مهر ماه سر اولین کلاسم خواهم بود: کلیات زبان شناسی 2، با آقای بوری و بعد هم سیری در تاریخ ادبیات انگلستان و فردایش هم دو کلاس و دوباره ترم شروع شده و من می توانم نفس بکشم و خودم را در کاغذ های بوی کهنگی گرفته خفه کنم

شونصد تایی چیز چیدم دور و برم برای خواندن و چیز خاصی نمی خوانم. بی حوصله شده ام و به کسالت فلسفی روزهای آخر تابستان گرفتار. امروز شاید دوباره بروم سراغ متن انگلیسی کتاب مقدس، کتاب آفرینش

سودارو
2004-09-15
شش و بیست و هشت دقیقه صبح. یعنی دیشب تا نصفه شب حاج آقا پشت کامپیوتر بودند و م نتوانسته ام از کامپیوتر استفاده کنم . زندگی بدون ژوزفینا خیلی تنها و مسخره شده است