October 23, 2004

همه رفته اند به دیدار پسر جدید مان به جز من که حالم خوب نیست و بابا که گفت فردا می خواهد سر فرصت برود، توی اتاق نیم تاریک نشسته ام تا چشم هایم کمی دیگر هم آرام باشند، امروز را بیشتر در رختخواب گذراندم، به لطف بیماری ناشناخته ای که چند ساعتی داشت باهام گپ می زد

همیشه دلم می خواست یاداشت های روزانه داشته باشم وقتی کودک جدیدی به خانه می آید، این بار وب لاگ دارم، پسر هنوز بی نام ما حول و حوش بیست دقیقه بعد از تولدش روی اینترنت بود، و حالا هنوز اولین شب بعد از تولد را هنوز درست حسابی ندیده است، و همچنین دائی توچولوئه اش رو

صبح خانه ی خواهرم بودم وقتی بچه ها از خواب بیدار شدند، فاطمه، خواهر زاده بزرگ تره بیدارش کردیم برود مدرسه و توی خواب و بیداری گفت که می داند چه شده و می گفت دوست دارد اسم بچه منصور باشد، بعد هم بلند شد در خانه ورجه ورجه کردن که بچه ی جدید را پیدا کند، الان هم کلی خوشحال است که می رود دیدار داداش جان ش

کوچیک تره بیدار که شد من پایین بودم که فاطمه را به سرویس مدرسه اش برسانم، بهش نگفتند، به دستور مامان بزرگ ش – یعنی مامان من – که کم کم با موضوع آشنا شود، خوب، تا ظهر آماده بود، که وقتی تلفنی با مامان ش صحبت می کرد، پرسید رفتی اون جا که نی نی توچولو پیدا می کنن؟ و بعد هم گریه اش گرفت، خیلی مامانی است خوب

نمی دانم، صبح در رفت و آمد بودم، تا یک وقتی که توی اتاق دراز کشیدم و خوابم برد، بیدار شدم ظهر بود، ده باری از خواب پریده بودم از صدای جیک جیک مثل رگبار تند ِ کرکرس – مرغ عشق خواهر زاده ام – و نماز و نشستم به ور رفتن به کامپیوتر، تا سه که مامان گفته بود بروم حلیم بخرم، کامپیوتر را خاموش کردم، داشتم دست هایم را می شستم که احساس کردم که تصویر توی آینه خیلی رنگ ش پریده، آمدم توی اتاق و ناخودآگاه خودم را انداختم توی رختخواب، پتو را پیچیدم دور خودم و فکر می کنم می لرزیدم، عرق زیاد، حالت تهوع و سردم بود، خیلی، نمی دانم چه بود دقیقا، فقط می دانم که ضعف کرده بودم، و فشار عصبی به دنیا آمدن بچه ترکیب شده بود با تمام روز به صورت هیستریک به فرشته فکر کردن، خوب، چند ساعتی خواب و همه چیزی را محو دیدن و حالا، خوبم، افطاری را یک ساعت و خورده ای بعد از اذان با یک لیوان پایی یخ کرده که یک ساعت روی دسته مبل منتظرم بود افطار کردم و کم کمک چیز هایی خوردم، حالا هم فقط دوست دارم ذهنم آرام باشد، همین

سودارو
2004-10-23
هفت و پنجاه و دو دقیقه شب