October 07, 2004

دویدن و هیچ وقت نرسیدن، نرسیدن به تصویری آرام از چشم های تو که دارد توی چشم هایم می خندد، راه های تو در توی شهری که خسته نمی شود، آهنگ هایی که تمام نمی شوند و کلاس های درس پر از سر های به رو به رو خیره و لحظه هایی که مانده ای درمانده و سکوت، سکوت و تنهایی
.
.
.
و الان، یعنی هجده دقیقه مانده به نیم شب و من خسته رو در روی ژوزفینا و کلماتی که مرتب اشتباه تایپ می شوند و ذهنی که دیگر کار کرد روزانه اش تمام شده ، زندگی، زندگی و شام های سرد و دویدن های بی پایان و حالا، حالا تنها زمانی است که مانده است، تنها زمانی در روز که می توانم بشینم اینجا و ببینم در دنیا چه خبر است و وب لاگ، وب لاگ قشنگ شیر کاکائویی که منتظر است و تمام کسانی که در حق من این لطف را دارند که به اینجا می آیند
.
.
.
امروز فقط برای یک جستجو در ادبیات انگلیسی آمدم به اینترنت و متن هایی که شب قبل ش در گیجی آماده کرده بودم را هم گذاشته بودم که منتشر شود. وقتی که آقای تمدن در وب لاگ بر ما چه گذشت از کسانی که فکر می کنند که خوب می نویسند و گمنام هستند خواست که خود را به ایشان معرفی کنند، همان جا من هم رفتم و گفتم که کی هستم و بعد هم خواندم که ایشان چه برنامه ای دارند و دیدم که وب لاگ ساده تر از آب به عنوان اولین وب لاگ معرفی شد. یک میل هم از آقای تمدن داشتم که چون فارسی میل ام تنظیم نیست نتوانسته بودم بخوانم، و امروز، امروز وارد صبحانه شدم و اسم خودم را دیدم، نمی توانم توصیف کنم، مهم نیست که من جزو پانزده تا وب لاگی شده ام که ایشان انتخاب کرده، مهم این است که یک نفر از آن سر دنیا می آید به وب لاگ یک جوانک مشهدی و آن را می پسندد، اینجا دیگر دوستان آشنا نیستند که دارند در مورد وب لاگ نظر می دهند، این بار یک غریبه است
.
.
.
مرسی آقای تمدن، متشکرم
.
.
.
فکر می کنم حالا زمانی است که کمی حرف بزنم. من یک روز کلاس نمی دانم چی را نرفتم و با گوته رفتیم کافی نت رو به روی دانشگاه و به من نشان داد که بلاگر چیست و من وب لاگر شدم، آن روز می دانستم برای چه آمده بودم، هنوز گیج بودم، تمام وجود م تنها بود، نمی دانم چند وقت، چون نمی توانم زمان را در خودم تطبیق بدهم و بفهمم چه روزی است و کجا هستم و یا این که دارم چه می کنم، فقط می دانم تمام وجود م کوفته بود، رو در روی آدم های پر ادعای بزرگ و خفته قرار گرفته بودم و تمام زندگی ام نابود شده بود، باید دوباره همه چیز را از نو می ساختم، از نفس کشیدن م تا دوستان تا آرشیو سی دی هام که دیگر نبود و تقریبا همه دست نوشته هام که نابود شده بود و روحی که . . . چند بار در همین وب لاگ نوشته ام که می خواهم از ایران بروم و هر بار دلیلی می آورم که همه بهانه ی پسر کوچکی است که خسته شده است از تماشای منظره هایی که وجود ندارند، آدم های ریا کاری که از چشم هاشان آتش می بارد، و سنت های مزخرفی که همه چیزی را در خود نابود می کنند
.
.
.
نشستم کنار گوته که وارد دنیای اینترنت شوم که فقط می خواستم هنوز هم مرتبط به تنها کسی باشم که می دانست
.
.
.
و امروز
.
.
.
امروز وب لاگ شده است یک نشانه برایم که هنوز زنده ام، شده است یک دفترچه که همه چیزی را می شود در آن نوشت و هر کسی می تواند آن را بخواند و هیچ آدم پر ادعای مسخره ای نمی تواند بسوزاند ش، جایی که احساس می کنم آزادم، هنوز دارم نفس می کشم، نفس می کشم و پیر نمی شوم
.
.
.
صبح که اسمم را دیدم نشستم و چند تا پست آخرم را خواندم که چه نوشته ام و دیدم چقدر کلمات تکراری در نوشته های اخیرم هست، ببخشید نثر این روز هایم تکراری شده است، همه اش مال کلاس های بی پایان و مطالب گسترده و جسمم است، با چشم های بیمار و ذهن آشفته، هنوز هم آشفته
.
.
.

همه چیز نه از رفیق بد و نه از زغال خوب و نه با یک دونه نوشمک، که همه از درون یک لحظه تنهایی بلند شد، با یک کیبورد و اتاقی برای خود

سودارو
2004-10-07
شش دقیقه بامداد