October 24, 2004

پرده را کنار زدم و نگاه کردم به حیاط و درخت های زرد رنگ و باد و باران تند که می بارید و صدایش روح بخش بود، آن روز تمام درختان سبز بودند، نشسته بودیم توی پارک و باران شروع شد، تکان نخوردیم، نشستیم و نگاه کردیم که تمام آدم ها رفتند و باران تند تر شد و فقط یک دختر، پسر در آغوش هم دور دست قدم می زدند؛ نشستیم و چقدر همه چیز قشنگ بود، فردایش که رفتم پیش دانشگاهی هنوز هم لباس هایم خیس بود، چقدر عصبانی شدی وقتی فهمیدی لباس هایم را خشک نکرده بودم، که سرما می خوری
.
.
.
باران را دوست دارم، و هر بار باران می بارد اگر بیرون باشم باید کلی مواظب باشم که سرم درد نگیرد، که سینوزیت عود نکند، که نمی دانم هزار چیز دیگر
.
.
.
قیافه ها بچه ها دیشب که از دیدار بچه جدید آمدند باحال بود، فاطمه که نوشابه به دست آمد و نشست و وقتی پرسیدم بچه زشت بود؟ برگشت و گفت، نه خیلی هم خوشگل بود، بعد هم از جلوی کامپیوتر فرستادیم ش سراغ مشق هایش و تا شب خوب بود، توچولوئه از همان دم در گریه ناک و من می خواستم پیش مامان م بمانم و بعد هم یک ربع آب غوره خالص تا من فیلم دیو و دلبر را برایشان گذاشتم و آرام شد، هر چند بلافاصله بعد از شروع باران گفت: مامان از رعد و برق می ترسه، کی مواظب مامانه، و قبل از گریه کردن ش در جمله های کوتاه از خانوم پرستار ها حرف زدم، و بعد مامان بزرگ ش هم آمد به دلداری دادنش، طفلک اگر می دانست بابا جانش شب رفته پیش مامان جونش، باباهه امروز تکه تکه می شدند
.
.
.
وین تمام ایران است این روزها، متن پیشنهاد های به اصطلاح راهیافتگان مجلس هفتم ننگین اروپایی ها به ایران را خواندم، فوق العاده بود، ولی آخرش، که اگر ایران قبول نکند سازمان ملل و بند 41 منشور سازمان ملل، یعنی از حداقل تحریم تا حداکثر حمله نظامی، ما هم که هیچ کاره ایم این وسط، جناب حاجب الدوله خاتم الخاتمی فرموده اند که قبول نمی کنند، طفلک فکر کرده رئیس جمهور ه، حالا منتظرم تا جمعه، وین تمام ایران است، هر چند خودمان ندانیم

سودارو
2004-10-24
چهار و سی دقیقه صبح